انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 88:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
‏ لغز
آن خوبروی دلبر همچون سبیک زر
آمد به مجلس اندرو بنشست پیش روی

لعلش به لب مزیدم طعم شراب داد
بی دردسر شرابی در صندلین سبوی

آتش بر او گرفتم بوی عبیر داد
یارب که دیده هرگز زر عبیر بوی

*********
‏ ‏ در جستجوی جوانی
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی

بگفتم چه گم کرده ای اندربن ره ؟
بگفتا: جوانی ، جوانی ، جوانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
زينت مرد
زینت مرد به عقل است و هنر
نی به پوشاک وجلال و فرّهی

دیده ام دانشورانی با خرد
در لباس ژنده چون عبد رهی

نیز دیدم سفلگانی بی کمال
کرده بر تن جامهٔ شاهنشهی

پوشش عالی نشان عقل نیست
فرق باشد از ورم تا فربهی

بی بها باشد لباسی کاندر او
نیست غیر از احمقی و ابلهی

کیسهٔ کرباس باشد پر بها
چون در او ریزند زرّ دهدهی

جاهل اندر جامهٔ فاخر بود
کیسهٔ ابریشمین ، اما تهی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نيكنامى
چون برکه های دشت عرب دان تو حال خلق
گاهی ز آب پر شود و نوبتی تهی

این برکهٔ حیات مسلم تهی شود
از آب زندگانی و از فر و فرهی

دیر است و زود مرگ نباشد از آن گریز
فرخنده نیکنامی و خوشبخت آگهی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مثنويات
شمارهٔ ۱ - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران
به که سردار کل جزاه الله
بشنود حال بنده بی اکراه

به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد

قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است

چون بدانی به ما چه می ‎گذرد
به فلان بینوا چه می ‎گذرد

یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی

مفلسی مردن است بی کم وکاست
هرکه مفلس شدازجهان برخاست

» بوهریره « همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل

کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است

جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود

لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیش چون باد

لیک خودمفلسی چوکابوس است
کش سروشاخ ودُم نه محسون است

چون که چسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت

دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرض است

این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد

کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان

به کزین گفته بی نیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم

روس ها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زباده روی

بندهٔ بی گناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر

زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده

من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را

بین ره دزدهای شیرازی
لخت کردندمان به طنازی

ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه بُد بردند

باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را

چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم :

دزدان بیابانی قهری نبُدند
خودکامه و لامذهب و دهری نبُدند

با آن همه طبع سرقت و بی رحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند

الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق ، آن دگر گیوه

دررسیدم به ری از آن ره دور
خسته ولوت و آسمان جل و عور

نمدی بر سرم ، معاذالله
که کسی را از آن مبادکلاه

بر تنم جبه پاره ای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه

شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی

رخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گل گل و ابلق

بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی

مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض وقوله نمود

هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی

هرکسم دید، گفت : محتشم است
شیخ ابوالفضل و خواجه بوالحکم است

بی خبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زبر عبا

الغرض ماهی این چنین ماندم
راز خود برکشی نیفشاندم

شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بد حالی

خواستم زبن بلاکناره کنم
به سفر درد خویش چاره کنم

پور سردار، آجودان باشی
گفت باید که پیش من باشی

که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده

تو بیا تا بدان دیار شوبم
با هم از روی صدق ، یار شویم

من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من می خورم تو نیز بخور

من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه

به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی

گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست

پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد

الغرض زین خبر چو بی خبران
خواستم عذر ره ز همسفران

از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم

چند تومان به زحمت بی مر
قرض کردم از این در و آن در

به امیدی که کار آسان است
مسقط الرحل ما لرستان است

قصه کوته بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین ، دو ماه تمام

ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف

گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک

چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی

گفتم این قصه سخت بی ثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است

این سخن پرگره چو موی من است
به درازی چو آرزوی من است

من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا

الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم

گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد

بنده » أمّن یُجیب « را خواندم
جای یک روز، هفته ای ماندم

چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز

به دوصد آه و زبنهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان

مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم

که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری

ناگهان نامه ای ز کلکته
داد حبل المتین که البته

ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است

گر بیایی به سوی ما یارا!
شاد و خرم کنی دل ما را

من به سردار قصه را گفتم
ذره ای زین حدیث ننهفتم

گفت صد به ، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته

گفتم این ره نه زان مجازی هاست
این هنوز اول درازی هاست

بهر انجام این ره پر طول
پول می باید و ندارم پول

گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز

من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم

شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم به صد فغان و خروش

این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاج میرزا علی است

خشک رو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی

الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب

پول ها رفته رفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد

گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست

نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس

پس یکی نامه ای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار

که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد

یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر

از پس چار روز بود و نبود
در جواب من این چنین فرمود

خود تو دانی که دست تنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من

چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن

زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لب تنور شدم

من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند

پول ها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات

بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:

» من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند«
» در بند نهادی و برفتی سوی دربند«

» در بند تو بودم ، من زین پیش و کنون نیز«
» شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند«

باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد

امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند

این بدان گفتم ای ستوده خصال
که بدانی تغیر احوال

آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود

هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند

بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران

بس که دستم تهی است از دینار
کرده ام ترک چایی و سیگار

گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود

زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد

آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند می گریزد تیز

وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است

وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت این چنین درویش

باری این جمله زود می گذرد
لیک دهر این ز یاد می نبرد

یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود

» بر این منگرکه ذوفنون آید مرد«
» در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد«

» از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد«
» از هرچه گمان بری فزون آید مرد«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲ - در نصیحت
این شنیدم که تازی ای درویش
کف بسودی ز مهر بر سگ خویش

زاهدی سک بدید و آن تازی
گفت ای سگ چرا چنین سازی ؟ !

مرد تازی به آب درزد دست
گفت شستمش باز و عذرم هست

آن پلیدی ز من برفت به آب
بر زبان تو ماند رجس عتاب

حق گرت آب رحمت افشاند
آن پلیدیت بر زبان ماند!

امر معروف و نهی از منکر
به طریق ملاطفت خوش تر

ور نصیحت کنی ، نهان شاید
نه عیان کش فضیحت افزاید

اوستادان ما به عهد قدیم
چون که در حضرتی شدند ندیم

روز و شب بر درش مقیم بُدند
ناصح غیرمستقیم بُدند

صفتی زشت اگر در او دیدند
مهره بر عکس آن صفت چیدند

نعت اضداد آن صفت گفتند
گر شقی بد، ز عاطفت گفتند

هر صفت کاندرو ندیدندی
وصف آن را زمینه چیدندی

که فلان شه فلان صفت را داشت
به فلان حُسن ، مملکت را داشت

گر نبخشیدی این عمل تأثیر
فرق کردی طریقهٔ تقریر

چون اثر کرد حس رحم در او
به رحیمی مثل زدند برو

آن قدر وصف رحمتش کردند
که ز رحمت ملامتش کردند

بود پور سبکتکین به قدیم
پادشاهی شجاع ، لیک لئیم

آن قدر مدح نصر سامانی
خوانده شد در حضور سلطانی

که چه مبلغ به » رودکی « بخشید
چه عطایا به آن یکی بخشید

تا بجنبید حس مکرمتش !
عام شد بر جهانیان صلتش !

به » غضاری « چنان عنایت کرد
که ز بسیاریش شکایت کرد!

الغرض ، پند اگر نکو گویی
آن چنان گو که خاص او گویی

ور ز حکمت برون نهی گامی
چه نصیحت دهی ، چه دشنامی

یاد باد آن که این سخن بنوشت :
سرزنش بهتر از نصیحت زشت

ای بهار آن چنان نصیحت گوی
که خدا داند و تو دانی و اوی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳ - جنگ خانگی
خصم بر در ستاده کینه سگال
در درون سرای جنگ و جدال

هرچه جنگ از درون شود افزون
خصم گردن فرازد از بیرون

چون عدو در کمین بود، زنهار
دست از شنعت رفیق بدار

دو کبوتر که بال هم شکنند
لقمهٔ گربه را درست کنند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴ - اندرز به جوانان
مفریب ای بزرگوار پسر
دختری را ز مادر و ز پدر

زن کس را هم ای پسر مفریب
ورت بفریفت زن ، ازو بشکیب

دزدی عرض و دزدی ناموس
بتر از دزدی زر است و فلوس

زر چو دزدی به جایش آید زر
زن چو دزدی فنا شود شوهر

هرکه عرض کسی دهد بر باد
دهر عرضش به باد خواهد داد

فیلسوفی عظیم و دانشمند
می شنیدم که گفت با فرزند

بهتر است از برای مرد جوان
یک درم دین ز صد درم وجدان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵ - در میگساری
می مخور ور خوری مدام مخور
جز شب آن هم میان شام مخور

عرق ساده به زکنیاک است
به ز مرفین و جرس و تریاک است

چون ز پنجه شدی به سال فزون
بایدت خورد گندمی افیون

این من از ده طبیب بشنیدم
خود ازو نیز چیزها دیدم

گر تو را نیست حال معده خراب
می توان خورد گاهگاه شراب

چون به دست آیدت شراب کهن
همره شام یک دو جام بزن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین »عطا«
ای سمیعی رسید نامهٔ تو
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو

چامه ، شیرین و دلنشین چو عسل
نامه ، خیرالکلام قلّ و دلّ

آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس

خاصه شعری بدان دلارایی
جان فزاتر ز عهد برنایی

متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط خوش از که قرض کنم

با چنین طبع خسته و خط زشت
چون توانم جواب خواجه نوشت

مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار

کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم

فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما

فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد

خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود

شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند

گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم

جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن

ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا

گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من

ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جان بخش تست چنگ نواز

رشته ای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است

هست تنهابه جای از آن پیوند
علقهٔ صحبت رفیقی چند

دوستانی که شمع انجمن اند
آخرین شعلهٔ حیات من اند

زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست

بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان

گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن

شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار

یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست

لیک با رنج ، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست

منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند

بهر یک بی نماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام

در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم

ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد

خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان

امرای کلام را زبن سوی
یک به یک بوسه زن به دست و به روی

ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام ، در آغاز کن

بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش

مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت

چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری

می شود از خصم ، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو

پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به ما بلکه به خود می کنی

پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست

وای به شاهی که رعیت کش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است

بر رمه چون گشت شبان چیره دست
او نه شبان است که گرگ رمه است

سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ

خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش

لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر

زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو

پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن

با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن

قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که نو خوشتر است

قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین

شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید

کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود

سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو

کوس اولوالامری می زد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی

قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود

لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد

این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه

فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد

چون تو قسم خورد و دگر عهدبست
وآن همه رایکسره درهم شکست

مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود

ملت اسلام بر آن بل فضل
شورش کردند در اسلامبول

لشکریان ملک حیله باز
راه به ملت بگرفتند باز

جیش » سلانیک « به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند

دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک

شاه و کسان سخت فراری شدند
جمله به » یلدوز« متواری شدند

حمله نمودند سلانیکیان
جانب » یلدز« چو هژبر ژیان

گشت ازآن لشکر مشروطه خواه
شاه گرفتار وکسانش تباه

در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد

باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند

ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطه چیان شاد شد

بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد

پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست

ملت ماتم زده این می کند
هرکه چنان کرد چنین می کند

ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است

ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من

روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر

هر دو به هم گرم دل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان

لیک شدیم از پی پیرایه ای
هریک مقهور کف دایه ای

ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان

جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش

ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند

اینک از آن جهل خبر گشته ایم
و از سر این معنی برگشته ایم

راه نماییم به حق ، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را

دایه از این معنی اگر سر زند
بی سببی ریشهٔ خود برکند

داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت

شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر

باد خزان از همه سو می وزد
یک سره بر زشت و نکو می وزد

شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قوی گردنی

چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان

چون که به تنهایی باشد نهال
می شود از باد خزان پایمال

چون که تنیدند درختان به هم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم

خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد

ای کاش ، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان

تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند

هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان

یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان

کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا

از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک

کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول

زان که بد اسلام در آن ک به جد
یک جهت و متفق و متحد

لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد

ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم

سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟

جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبق خواندهٔ یک مکتبند

دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک

جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده

پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان

عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند

یک سره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق

ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم

شاه جهان ، نادر فیروز فر
خود بجز این قصد نبودش دگر

روز نخستین که به بخت جوان
تاج به سر هشت به دشت مغان

سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش

شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخن سنج ز هم کرد باز

رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید

گفت خود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعله افروز شد

یاوه سرایان ز خود بی خبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر

شعلهٔ آن آتش جهل آزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای

هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید

شاه منم ، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست

شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند

لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند

شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب

کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن

تا سترد از دل آنان بدی
بی سر و بن گشت نفاق خودی

پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول

تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق

او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از این جهل تبه گشت و سست

وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سوی ملک خراسان سمند

تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک

لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد

و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر

گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد

صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ

هر دو به هم یاری قرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید

آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد

معنی قرآن ز میان برده اید
جان پیمبر را آزرده اید

عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند

تا که بود ما را قرآن به دست
باشدمان رشتهٔ ایمان به دست

چون که بود قرآن ، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود

جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن

فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار

مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما

تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر

تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند

پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود

داد جداگانه ، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر

گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان

چوبهٔ تیری که به دست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست

جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند

از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر

گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید

قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر

هریک ، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست

تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم

پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر

هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند

گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور

هرچه فزون سخت کمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید

تیر جداگانه شکستید پنج
بی تعب پنجه و بی دسترنج

لیک چو هر پنج به هم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد

تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان

پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید

جمله به تنهایی خسته شوند
درکف بدخواه شکسته شوند

لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد

دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا

خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز

زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما

چارهٔ ما نیست بجز اتحاد
این ره رشد است فنعم الرشاد

پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار

چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 56 از 88:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA