انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 88:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۸ - شاه لئیم
پادشهی بود به عهد قدیم
شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم

لاغر پنداری و فربه بری
ای عجب آکنده بر لاغری

فربهی مرد به مغز سر است
فربه بی مغز بلی لاغر است

فربه بی مغزکدویی است خوار
لاغر پر مایه دُر شاهوار

از دو جهان سیم و زر او را و بس
وز ملکی تاج سر او را و بس

فسحت ملکیش ز اندازه بیش
با نظری تنگ تر از مشت خویش

حاصل مردم شده هر سو به باد
لیک شه از مزرعه خویش شاد

مملکت از جور وزیران تباه
لیک نکو حاصل مزروع شاه

زارع گرینده بر احوال خویش
شاه خوش از حاصل امسال خویش

سیم و زر آورده بهم چون جهود
داده پس آنگاه به تربیح و سود

نی غم خلق و نه غم مملکت
بی خبر از بیش و کم مملکت

سود خور و زر طلب و چشم تنگ
بی عظمت چون نم خون روز جنگ

نه ز پی صلح ، وزیری هژیر
نه ز پی جنگ ، سواری دلیر

کف لئیمش نشد ازحرص و آز
جز ز پی زر ستدن هیچ باز

بسته جز از زر ز دو گیتی نظر
زر و دگر زر و دگر باز زر

پرطمع و کوردل و تیره جان
پادشه و زارع و بازارگان

چون که تجارت کند و زرع ، شاه
تاجر و زارع به که جوید پناه ؟ !

شاه بکوشد ز پی سیم و زر
لیک کند بخش بر اهل هنر

گه به سپه ، تا به رهش سر دهند
گه به رعیت ، که بدو زر دهند

شه که به یک دست دهد سیم و زر
باز ستاندش به دست دگر

بندهٔ دینار و عبید دِرم
شاه رعیت نبود لاجرم

گنج برآورد و سپه کرد پست
بی سپهی نظم ولایت شکست

ملک برآشفت و سیه گشت روز
گشت نهان اختر گیتی فروز

خلق شتابان سوی درگه به خشم
رخت فروبسته شه تنگ چشم

با دو سه فراش جگر سوخته
با دو سه صندوق زر اندوخته

برکتف هر یک صندوق زر
خم شده از بار گرانشان کمر

یک تن از آن سه ز تعب شد فکار
آه برآورد و بیفکند بار

گفت به صندوق که ای گنج زر
حاصل خون جگر رنجبر

خلق رسیدند و برآشفت کوی
هان به خداوند خود از من بگوی

کانچه در اینجاست اگر شهریار
بخش نمودی به سلاح و سوار

حالتش امروز به از این بُدی
خفت و خواریش نه چندین بُدی

گنج که سرمایهٔ سالاری است
چون نشود خرج ، گرانباری است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹ - شاه دل آگاه
قصهٔ شاهان جهان بیش و کم
نیست بجز قصه جور و ستم

قاعده س عدل به دوران ما
هست پدیدار ز سلطان ما

عامل فرمانش به بحر و به بر
نیست بجز ورد دعای سحر

شد که نخواهد ز رعیت درم
شاه رعیت بود او لاجرم

هم به دلی رنجش اگر حاصل است
از قبل شه نه ، که از عامل است

چیست شهنشه ؟ یکی آزاد سرو
شاکرش از باب حلب تا به مرو

جور نکرده است به کمتر کسی
هم به عدو کینه نتوزد بسی

گرچه عدویی نبود شاه را
شاه دل افروز دل آگاه را

شه که به ملت سپرد اختیار
از دل ملت بزداید غبار

شاه که مسئول بد و خوب نیست
بد شود ار کاری ، مسئول کیست ؟

آه که با این همه احوال زار
کاش که مسئول بُد این شهریار

کاش که با ملت خود راه داشت
برتن خود رنج شهی می گماشت

پادشهی درخور احمد شه است
درخور احمد شه کارآگه است

خسرو خسرو فر خسرو نژاد
پادشه عادل هشیار راد

گفتم از این در سخنی چند نغز
تا شنود خسرو بیدار مغز

تا که بسنجد چو خردپروران
نیکی خود با بدی دیگران

شکر کند ایزد دادار را
توشه دهد قلب هشیوار را

جانب ملت نگرد تیز تیز
گوید با خصم که خونش مریز

دور نهد خستگی و بیم را
برشکند پنجهٔ دژخیم را

رایت اسلام بگیرد به دست
بر سپه کفر برآرد شکست

تا به عدو جمله دلیری کنیم
بار دگر جنبش شیری کنیم

پند همین است خموش ای قلم
جوی دل پند نیوش ای قلم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰ - هدیهٔ تاگور
دست خدای احد لم یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل

بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمه او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان

گفت گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست

نغمهٔ این جنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده وآهنگ را

هر که دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود

گر چه بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ

چون که خدا چنگ چنین ساز کرد
چنگ زنی بهر وی آواز کرد

گفت که ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم

راه نمودیم به پیغمبران
تا بنمایند ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون
بهر بشر چنگ نوازد کنون

چنگ زمن ، پرده زمن ، ره زمن
کیست نوازنده درین انجمن

هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود ، جود من
نیست جز این مسئله مقصود من

گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید

رشته الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست

هرکه روانش ز جهالت بریست
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبریست

راه نمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هم آهنگشان

زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد

چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان

هر کسی از روی هوی چنگ زد
هر چه دلش خواست بر آهنگ زد

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد

عقل گران ، جان پی برهان گرفت
رهزن حس ره به دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج

در ره دین سخت ترین زخمه خاست
لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست

نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش بشر بارگشت

هر که بدان چنگ روان چنگ داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشگ فرو ریخت به جای سرور
سوگ بپا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست

گشت ازبن زمزمه های دروغ
مهر فلک بی اثر و بی فروغ

زن که به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان

تاکه درین عصر نوین بیدرنگ
در بر » تاگور« نهادند چنگ

ذات قدیمی پی بست و گشاد
قوس هنر در کف تاگور نهاد

چون که بزد چنگ بر آهنگ راست
نغمهٔ اصلی ز دل چنگ خاست

نالهٔ عشاق برآمد ز چنگ
پر شد ازو هند و عراق و فرنگ

جمله نواها ز جهان رخت بست
نغمهٔ » عشاق « به جایش نشست

تاگور! این چنگ که در دست تست
بوده به چنگ دگران از نخست

چنگ زراتشت و برهماست این
مانده به تاگور ز بوداست این

صفحهٔ درس » هومروس « است این
زخمهٔ خنیاگر طوس است این

ساز » جنید« و » خرقانی « است این
خامه ی عطار معانی است این

این ز » مناکی « است تو را یادگار
اینت نی بلخی رومی شعار

گفته بدو سعدی شیراز، راز
برده بدو ناخن حافظ نماز

جامی و عرفیش چو ناخن زدند
صائب و بیدل به خروش آمدند

دیرگهی شد که ز کار اوفتاد
اختر سعدش ز مدار اوفتاد

عصر جدید ار چه ملک چهره است
زین ملکی زمزمه بی بهره است

بند عناصر همه را دست بست
سنگ بلا شهپر جانشان شکست

هیچ کس آن چنگ نزد بر طریق
هرکسی آن زد که پسندد فریق

لیک تو خوش ساختی این چنگ را
یافتی آن ایزدی آهنگ را

هرچه زنی در ره او می زنی
خوش بزن این ره که نکو می زنی

طبع تو چنگست و خرد زخمه اش
شعر بلندت ازلی نغمه اش

سال تو هفتاد و خیال نوست
زان که ز یزدان به دلت پرتو است

هرکه ز یزدان به دلش نور تافت
در دو جهان دولت جاوید یافت

سیصد و ده چون بگذشت از هزار
گفته شد این شعر خوش آبدار

جانب بنگاله فرستادمش
» هدیهٔ تاگور« لقب دادمش

سال چو نو گشت درآمد برید
گفت که هان مژده به من آورید

از وطن حافظ شیرین سخن
بگذرد آن طوطی شکرشکن

طوطی بنگاله برآید ز هند
جانب ایران بگراید ز هند

چون من از این مژده خبر یافتم
پای ز سر کرده و بشتافتم

دیدمش آنسان که نمودم خیال
بلکه فزون تر به جمال و کمال

قد برازنده و چشم سیاه
رخ ، چو بابر تنکی چهر ماه

زلف چو کافور فشانده به دوش
نوش لبش بسد کافور پوش

برده ز بس پیش حقیقت نماز
پشت خمیده چو کمان طراز

گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش
تافته از سینه دل روشنش

هشته ز مخمل کله ساده ای
بر تن او جامه و لباده ای

گر چه ز حشمت به حوالیش جیش
ساده چو سقراط و فلاطون به عیش

خضر مثالی و سلیمان فری
گرد وی از فضل و ادب لشکری

آمد و چشم من از او نور دید
راضیم از دیده که » تاگور« دید

زان جهانست ، نه مخصوص هند
چون شکر مصری و هندی فرند

ملت بودا اگر این پرورد
عقل به بتخانه نماز آورد

او است نمودار بت بامیان
زانش گرفتیم چو جان در میان

جان به گل و لاله درآمیختیم
لاله و گل در قدمش ریختیم

بلبل ماگشت غزلخوان او
شاخ گل آویخت به دامان او

باد صبا گرد رهش برفشاند
ابر بهاری گهر تر فشاند

کوه به سر، بهر نثارش کشید
یک طبق از گوهر و سیم سپید

بهر دعایش به برکردگار
دست برآورد درخت چنار

قلب صنوبر ز فراقش کفید
تا قد آن سرو دلارام دید

آب روان مویه کنان بر زمین
سود به آثار قدومش جبین

صف زده گل ها به رهش از دو سو
بهر تماشای گل روی او

آمد و آورد بسی ارمغان
از گهر حکمت هندوستان

آمده از بحرگهر زای هند
دامن دل پر زگهرهای هند

گوهر حکمت همه یک گوهر است
آمدهٔ هند ولی بهتر است

قطره ای از عالم بالا چکید
درگهرش جوهر عرفان پدید

هند، صدف وار دهان برد پیش
قطره فروبرد و فروشُد به خویش

قرن پس از قرن بر او برگذشت
دهر پس از دهر مکرر گذشت

تا صدف هند گهربار شد
مهد یکی گوهر شهوار شد

از نظر اجنبیش دور ساخت
درج گهر سینهٔ » تاگور« ساخت

ای قلمت هدیهٔ پروردگار
هدیهٔ ایران بپذیر از بهار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی
بود به کرمان ، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان

گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید

کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند

شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر

چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز

هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه ، که جوزی به نظر می نمود

زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت

گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی

پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز

بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت

شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟

گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر

شحنه بگفتا پدرت در کجاست ؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست

گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام

شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی

بر سر و ریشش به دو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید

گفت فرستاده ، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال

گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن

گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر

لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به فلان رهگذار

گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن سال تر از وی به شهر

شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال

شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه ، بل تازه جوانی هژیر

مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش سخن

سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده

شحنه حکایت به ملک عرضه کرد
شاه عجب داشت از آن هر سه مرد

گفت ازین جو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائب تر است

باب ، جوان تر زپسرکی رواست ؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست ؟

گفت پدر: » شاه جهان زنده باد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد«

هست مرا پاک زنی خوش زبان
کارکن و عاقله و مهربان

حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غم خوار من

زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم

وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی باب دلش هست و نیست

گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ

زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر

لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه بسی نیست که زن برده است

هست زنش بی مزه و یاوه گوی
شوخگن و بی ادب و زشت خوی

بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ

زین قبل از جور زن بی حیا
پیرتر است از پدر و از نیا

شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بست از آن طرفه طرف

گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی

قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چون بود وکی شده این جو درو؟

جو بدرم سنگ ! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این

گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی

از پدران دیده ام این یادداشت
کرده درآن صفحه چنین یادداشت :

بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا

مقتدر و بنده نواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم

هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر

دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه

حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او

تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی

پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق ، که الناس بدین الملوک

روز دو، در هفته چنان چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید

هرکه ز کس مظلمه ای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی

تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت

گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد ده ای سایهٔ پروردگار

مزرعه ای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام

قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته

یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!

گوبمش این ملک و زمین زان تست
وآنچه در او هست دفین زان تست

گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر

شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست

گفت خود این باغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است

شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید

مظلمه ای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ

دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید

پس به فروشنده ، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای

گفت مرا دختر دوشیزه ایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست

وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا

دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین

کرد بدین طرز عدالت ، ادا
حق خریدار و فروشنده را

ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول

کِشت خریدار درآن سال ، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو

از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار

دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست

شاه چو آن دید بفرمود: زه !
گفت که این قصه نبشتنش به

قصه نبشتند و نهادند جو
بهر به آموزی اقوام نو

تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار

کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۲ - بنای تخت جمشید
پادشه ملک ستان ، داریوش
چون که بپرداخت ز بنگاه شوش

تاخت سوی پارس به عزت سمند
تا کند از سنگ ، بنایی بلند

تافت عنان بر طرف مرودشت
یک تنه بر پایهٔ کوهی گذشت

پایگهی دید بلند و فراخ
جایگه دخمه و ایوان و کاخ

سبزه و گل فرش ره مَرغ زار
آب و هوا گشته بهم سازگار

گفت ببرند بر آن سخت کوه
پهن یکی تختگه باشکوه

وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد
طرح یکی قصر همایون نهاد

سنک تراشان ز هنرپروری
دست گشادند بخارا دری

جرز نهادند ز سنگ وزین
نقب گشادند به زیر زمین

تخم ستون ها به زمین کاشتند
سبز نمودند و برافراشتند

تیشه کران تیشه به چندن زدند
پتک زنان پتک بر آهن زدند

کوره پزان خشت خزف ساختند
اره کشان سرو بینداختند

چهره نگاران به سرانگشت هوش
نقر نمودند بخارا نقوش

هر طرفی سنگ سیه جان گرفت
راست شد و پیکر انسان گرفت

هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون
جانوری جست ز سنگی برون

چون که شد آراسته اسباب کار
شاه بفرمود به آموزگار

تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه
نرم بسفتند در آن کارگاه

داشت شهنشاه دوگنج گران
یافته آن هر دو به رنج گران

بود یکی گنج هنرهای او
دیگر گنج خرد و رای او

بود یکی گنج شهنشاهیش
گنج دگر، گنج وطن خواهیش

تا لب دانوب ، ز هندوستان
وز در چین تا حبش و قیروان

گنج خرد، صورت شیری سترگ
پنجه فرو برده به گاوی بزرگ

پند نکو داده خردمند را
سکه به زر ساخته این پند را

یعنی اگرهست به ملکت نیاز
شیرصفت قوّت سرپنجه ساز

خواهی اگر ملک بپاید همی
قوت شیریت بباید همی

گفت نبشتند شه دادگر
نامهٔ آن گنج ، به سیم به زر

چون که بیاراست به فرهنگشان
کرد نهان در شکم سنگشان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفه خوار
گفتا موقوفه به موقوفه خوار
کای تو سزای غضب کردگار

ای دل خودکامهٔ تو شیوه زن
ای زتو خون در جگر بیوه زن

ای دهنت باز به غیبت گری
ای دلت انباز به حیلت وری

خلقت تو شنعت بیچارگان
صنعت تو صنعت بیکارگان

روی تو رویی که ندیدنش به
دست تو دستی که بریدنش به

چیست گناهم که مرا می خوری
چون سبعانم ز چه رو می دری

خلق مرا بهر تو ناکرده اند
کز پی خیرات بنا کرده اند

چون ندهی گوش بر آوای من
از چه نهی سلسله برپای من

آه من اندر تو اثرها کند
مشت تو را روز جزا وا کند

گفت حریف دغل از روی کین
کای بت پوشیدهٔ خلوت نشین

خامشی آموز و زبان بسته باش
تند مرو اندکی آهسته باش

جان منی گرچه کنیز منی
همسر و ناموس عزیز منی

قامت رعنای تو نادیده به
ماه رخ خوب تو پوشیده به

روزی من بر تو حوالت شد ست
معده من از تو مرمت شدست

گر نخورم من دگری می خورد
ور نبرم من دگری می برد

نیست بجز مفت خوری کار من
کارگری نیست سزاوار من

جز تو مرا نیست امیدی دگر
بی هنرم بی هنرم بی هنر

جز تو ندارم خبر از نیک و بد
بی خردم بی خردم بی خرد

شغل من این بوده پدر بر پدر
نیز چنین است پسر بر پسر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴ - گفت وگوی دو شاه
فرانسوا : چه می کنی ، به چه کاری ، امانوئل ، پسرم ؟
امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم !
فرانسوا : تو نور چشم منی خیره چشمیت از چیست ؟
امانوئل : تو قبله گاه منی ، گو شکایتت ازکیست ؟
فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم های دورو!
که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!
ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!
شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!
به دست خود ز چه ، ای نور چشم ، رنگ زدی ؟
بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی ؟
مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟
بغیر نفع ، ز من ای پسر چه دیدی تو؟
ز اتحاد من ای پشه ، ژنده پیل شدی !
کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی !
مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی ؟
به یک سکوت منش پاک از میان بردی ؟
سی و دو سال تمام ای جوان افسون باز!
شده به همت من ، کشورت عریض و دراز!
ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی ؟
بریدی از من و بر روی من دلیر شدی ؟
تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی
که یاد داده تو را خودسری و اوباشی ؟
چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!
خبر نداشتم از مکر و حقه بازی تو!!
امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت
نمی شوند جوانان دوباره نخجیرت
به من گذشت نکردی تو بندر » تریست «
که در سلیقه من همچو گاو سامری است !
کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی
به دست ما، به اروپا کنید آقائی
به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند
برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند
فرانسوا : امانوئل ! بخدا اشتباه کردی تو
به نزد خلق ، مرا روسیاه کردی تو
به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد
دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد
قوای روس اگر روکند به بحر سفید
تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید
گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند
بدین هواست که آخر تو را تمام کنند
اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو
هزار فایده و بهره برده بردی تر
امانوئل : ژرف ! مرا سخنانت چو آب و غربال است
زبان من به جواب تو ای پدر لال است
ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست
ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست
ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است
که »اسکویت « ز »سازانوف « بسی زرنگ تر است
کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر
که بر بغاز نهد پای ، روس کشورگیر
ولی چنین که گرفته است ترک ، رشتهٔ کار
طرابلس رود از دست من به خواری خوار
گمان مبر که من از انگلیس گول خورم
که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم
فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمی دانی
تو هیچ قیمت عهد و رفا نمی دانی
امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟
دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟
معاهده است فقط از برای خرکردن
وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن
صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است
که جای بنده در این ده خرابه ها تنگست
فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش
فضول پر طمع بلهوس ، مواظب باش
به هوش باش ، خبردار! ای عدوی بزرگ
که می رسد به سراغت قشون هندنبرگ
کنون که بی ادبی می کنی بدین تندی
بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی
امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله
اقول اشهد ان لا اله الا الله
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک
ای نوگل باغ زندگانی
ای برتر و بهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت

ای بلبل نغمه سنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام

مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده ؟

زحمت به تو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد

گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون

دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده

دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی که شکستنیست این نیست

بشکستی اگر به حیله این دست
دست دگر این چنین مگر هست ؟

دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه ، قلب ما شکسته

تیرافکن آسمان به یک دم
دست تو شکست و قلب عالم

یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه

ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار

بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه

صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید

ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد

در زیر حجاب زشت ، حوری است
در ابر سیه ، نهفته نوری است

بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند

زان زمزمه های آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست
ای باد صبا ز روی یاری
وز راه وفا و دوستداری

شو نزد رفیق مهربانم
» سبحانقلوف « آن عزیز جانم

برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز

یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود

دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه

یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاه پوشان

یک شیشه می لطیف لیکور
دو شیشه عرق به رنگ چون در

گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند

اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی

لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین

وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را

هر شب سه پیاله بی تخلف
یاد تو و یاد سادچیکف

کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی

می ، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری به سرکشیدن

حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم

روزی که الههٔ جوانی
چشمک می زد به ما نهانی

بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط ، مست و مغرور

از مستی ، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی

ناخورده شراب ، مست بودیم
با این همه می پرست بودیم

امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست

محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم

گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس

» سبحانقلوف « آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد

کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما

هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی

می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه

وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۷ - مطایبه
ای از برما به خشم رفته
رخ بی سببی زما نهفته

ما را گنهی بجز وفا نیست
بهر چه تو را هوای ما نیست ؟

آخر نه من و تو یار بودیم
بر عهد هم استوار بودیم

بهر چه ز ما گسستی ای دوست
در بر رخ دوست بستی ای دوست

عهدی به هزار وعده بستی
گر بستی عهد، چون شکستی

بازآی که خاک پات گردم
تو جان منی ، فدات گردم

دستی بکشم به ساق پایت
سیگار بپچم از برایت

جام عرقی دهم به دستت
سازم ز خمار باده مستت

بینم شب و روز با جلالت
وز نعشهٔ چرس در خیالت

از بهر تو ای نگار بنگی
گویم غزلی بدین قشنگی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 57 از 88:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA