انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 58 از 88:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۱۸ - در سبک عرفان
ماییم و دلی ز عشق صد چاک
آشوب سپهر و آفت خاک

چون رای منازعت نماییم
چنبر از چرخ برگشاییم

از پنجهٔ ما جهان ، جهان نیست
وز دیدهٔ ما نهان ، نهان نیست

ما راست به خستگان راهی
ما راست به بستگان کماهی

صد آینهٔ جهان نمایی
صد ناخنهٔ گره گشایی

در کنج شکستگی نشسته
در بر رخ انتظار بسته

بسته ره پویه، و آسمان پوی
در خانهٔ خویشتن جهانجوی

در دل دو هزار غم نهفته
یک حرف ازآن به کس نگفته

صد ره زده پنج نوبت داد
در هفت اقلیم و چار بنیاد

از دیده طریق دل ببسته
وز اشگ روان به گل نشسته

از بار فراق ، چفته چون تاک
وآتش زده زآب دیده بر خاک

آنان که دلی چون گنجشان بود
جان خستهٔ درد و رنجشان بود

ما نیز قرین درد و رنجیم
لیکن ماریم خود، نه گنجیم

ای گنج دلان حکمت اندوز
مار افسایان کیمیا توز

ماربم و به مهره خصم خویشیم
جمله سر و بن شرنگ و نیشیم

ماریم و هوای گنج دایم
چون مارگزیده رنج داریم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹ - به یاد آذ ربایجان
صبا شبگیرکن از خاورستان
به آذربایجان شو، بامدادان

گذر کن از بر کوه سهندش
عبیرآمیز کن پست و بلندش

بچم بر ساحل سرخاب رودش
بده از چشم مشتاقان درودش

غبار وادیش را تاج سر کن
سرابش را ز آب دیده تر کن

بهر سنگی که نقش عشق دیدی
ز هر خاکی که بوی خون شنیدی

به زاری گریه کن بر آن سیه سنگ
به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ

سوی آذرگشسب آنگه گذرکن
در آن آتشکده خاکی بسرکن

چو دیدی اندر آن ایوان مطموس
روان کیقباد و جان کاوس

بگو ای شهریاران جوان بخت
سزای افسر و شایستهٔ تخت

نه این اقلیم آذربایجان بود؟ !
که فرخ نام آن » شاه آستان « بود!!

شهنشاهان اکباتان و استخر
همی جستند ازین در، عزت و فخر

به سالی یک کرت بیرون شدندی
نیایش را به این خاک آمدندی

به عهدکورش اینجا جیشگه بود
قراول گاه و اردوگاه شه بود

کنون از بازی شاه و وزیرش
به چنگ یاغیان بینم اسیرش

فرو پیچیده دست زورمندش
به خاک افتاده بالای بلندش

زده دست خیانت بر زمینش
به خون آغشته جسم نازنینش

شده دانشورانش زینت دار
پلنگانش زبون گرک وکفتار

بهٔک ره کنده شد چنگال تیزش
سترون کشت خاک مردخیزش

بجز خون جوانان رشیدش
نروید لاله از خاک امیدش

بجز خونابهٔ قلب حزینش
نبینی نقش غیرت بر زمینش

غرابی رفته در باغی نشسته
به جای بلبلی ، زاغی نشسته

چو شیران را فرامش گشت شیری
کند روباه حیلت گر دلیری

صمد خان باکدامین چشم بیند
که جای شاه کیخسرو نشیند

بدرّد کوه اگر جای پلنگی
به سنگی برجهد روباه لنگی

بسوزد باغ اگر جای تذروی
نشیند خربطی برشاخ سروی

صبا زانجا به سوی ری گذرکن
وزبران را ز کار خود خبرکن

بگو شادان ، دل غمناکتان باد
دوصد رحمت به جان پاکتان باد

بیاکندید چشم مرد و زن را
فرو بستید بار خویشتن را

زکف دادید ملکی را که خورشید
به ایران دیده بود از عهد جمشید

اگر ایران شود باغ جنانی
نبیند همچو آذربایجانی

شما این ملک را معیوب کردید
خداتان اجر بخشد خوب کردید!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم
به قربان حضور شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده

سر نام آوران ، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان

که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس

کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است

ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است

بهشتش کی توان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست

خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی

خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب

اگر باشد مرا پری و بالی
به سوی ری پرم بی قیل و قالی

وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی

شوم ، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش

بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد

بر او سازم بیان بنهفتنی ها
بدو گویم بسی ناگفتنی ها

حکایت ها کنم از بی وفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش

کنون شاها کجایی حال چونست ؟
که از هجر تو دل ها غرق خونست

شدی با مهوشان ری هم آغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش

نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری

تو یارا با همه یاران به کینی ؟ !
و یا خود با من تنها چنینی

امید است آن که زین پس رام گردی
بساط بی وفایی درنوردی

که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی

چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسه چینی

نپرهیزی ز چشم فتنه جویان
درآویزی به زلف خوبرویان

تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه ، وین شاهزاده

غرض خوش باش و خرم با ش جاوید
نشاط اندوز و بی غم باش جاوید

گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه ، گاهی لاس میزن

چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن

کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه می نگارم

مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی

سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن
ز بس گفتند ایران بی حساب است
ز بس گفتند ایرانی خراب است

ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند

ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد

کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز

طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند

نگویند این مرض صعب و خطیر است
دربغاکاین مریض از عمر سیر است

نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب مرد خواهی ، ساعت شش

اگر خون آید از حلقش ، بشویند
وگر نبضش شودکاهل ، نگویند

بگویندش مباش این قدر مرعوب
مهیا شوکه فردا می شوی خوب

وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند

چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین می دان تو عزرائیل اویی

طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند

چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است ، طاعون

کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ » کلرا« واخ » کلرا«

چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل ، بیفتد خسته و زار

نه خود یک لحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند

طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمی سازند معجونی بجز مرگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس
یکی زببا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیز چنگی

گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده

نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته دو غبغب چون دوگلبرگ

دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه ، سوزان

به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته : عبد فانی

خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزال خوانان

ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز می رسیدی گاه رفتار

میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنین دم

زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش

میان رانی فراخ و سفته ای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفران رنگ

گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق ، سرهنگ پیاده

ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد

به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال

ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به ضرب یک لگد بیرون نمودی

خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز

یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی

خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد

ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش

طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم ، اعور

پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش

که ای گردن فراز آهنین پی
که بود اوکاین چنین ترسیدی از وی ؟ !!

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر

جوابش گفت : باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی

خروس پهلوان با ماکیان گفت :
کس از یار موافق راز ننهفت

من آن روزی که بودم جوجه ای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجه ای برد

بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل

ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه

همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من

فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳ - نتیجه
چو ترسی در دل کودک مکان کرد
ببالد هر چه بالاتر رود مرد

نبینی تو که بر نورس چناری
نگارد کس به چاقو یادگاری

ببالد، پوست آرد، پوست ریزد
ولی آن نقش از وی برنخیزد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان
محمد صالح ، ای فرزانه فرزند
ترا توفیق خواهم از خداوند

وکیل الملک ، بابت ، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود

نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی

میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود

وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی ، همچو عم مستطابت

مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری

اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم

شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم ، گرچه عمر نوح با اوست

اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم

حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست

نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غم های نهانی

به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه

به خود پیوسته گویم ، خوشدل از بخت :
مبارکباد این بیماری سخت

که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی

وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمی شد با وظیفه پنجه کردن

وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه

تن تنها میان عده ای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۵ - خیال مستان
چو می خوردی خیال بد میندیش
که از مستی خیال بد شود بیش

خیال بد چو افزون شد، شر آرد
به ناگه عمر مظلومی سر آرد

زن ار داری دهی ناگه طلاقش
پس آنگه زار نالی در فراقش

پسر گر داری او را حیز خوانی
وزین حرفش سوی حیزی کشانی

رفیق ار داری او را زشت گویی
به تو خشم آورد زین زشت خویی

به نزدیکان فرستی زشت پیغام
بهٔاران می دهی صدگونه دشنام

چو کشتی کینه در قلب صمیمان
ندارد سود اگر گشتی پشیمان

چو رنجیدند یارانت کماهی
نبخشندت اگر صد عذر خواهی

نبخشندت وگر بخشند ناچار
تنک مغزت بخوانند وسبکسار

به مستی فکر بد جان را عذابست
وگر هرگزننوشی می ، صوابست

به جای آن که در اصلاح کوشی
همان بهتر که هرگز می ننوشی

ز من گر بشنوی از می بکش دست
سگ دیوانه به از مردم مست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۶ - در اثبات خدا
من و تو اخگرا! همسایگانیم
عجب نبود که با هم رایگانیم

اگرچه من ضعیفی بی پناهم
ولی همسایهٔ سرهنگ شاهم

شنیدم گفتی ای سرهنگ عیار
در اثبات خدا یک رشته اشعار

نهادی نام » بیچون نامه « آن را
به بیچون نامه چون بستی میان را

به کشف مشکلی همت نمودی
دلیری کردی و جرئت نمودی

حکیمان را در این ره پا به سنگست
درین وادی کمیت جمله لنگست

اگر در قعر دربا ماهیئی کور
برون آرد سر از این معدن نور

بشر هم پی برد از سرّ بیچون
تعالی وصفه عما یقولون

بدان حضرت نظر گاهی نداریم
که غیر از پنج حس راهی نداریم

برون زین پنج ره ، ره نیست جان را
که جان زین پنجره بیند جهان را

حواس پنج اگر پنجاه بودی
خرد را کی به صانع راه بودی

خرد را پالهنگ از این حواس است
ولی صانع برون از این قیاس است

گرفتم آن که صانع را توان دید
چو در اکناف عالم نور خورشید

چواو را نیست ضدی ، کی هویداست
که هر چیزی به ضدخویش پیداست

اگر ظلمت نبودی در زمانه
نداری کس ز نور خور نشانه

خدا دریا و این عالم سبوئیست
سبو را ز آب دریا آبروئیست

کجا ظرفی که پر از آب دریاست
خبردار از تک و پایاب دریاست

خرد را اندرین ره دستگه نیست
به حق جز با شهود و کشف ره نیست

رهی هرچند در اثبات رب نه
ولی اثبات رب چندان عجب نه

عجب دارم من از آن پاکرائی
که گوید نیست عالم را خدائی

چو در اثبات او عقل است ابتر
به نزد عقل انکارش عجب تر

امید وبیم وهم و فکر و پندار
خرد را می کشد تا عرش دادار

گذر سازد به چندین ریسمان ها
خرد، چون بندباز از آسمان ها

بدین اسباب های بی کرانه
دهد از هستیش لختی نشانه

چو والاتر بود از وهم ، جاهش
خرد عاجز شود با دستگاهش

چو زین اسباب اثباتش نشاید
به نفیش بیش از این اسباب باید

دگرکاثبات حق اصلی قدیم است
بشر را این طریقی مستقیم است

جهان را یاد حق ذکری مدید است
ولی انکار حق فکری جدید است

طبیعی نفی صانع را ندا کرد
دلیل او را سزد کاین ادعا کرد

وجود اصل است و اعدامند موهوم
که عالم را وجودی هست معلوم

چو بر هستی است اصل کار عالم
وجود حق بود اصلی مسلم

چو هستی هست خود اصل اصیلی
موحد را نمی باید دلیلی

ولی آن کو به صانع نیست قائل
براهین باید او را و دلایل

خرد چون مانده عاجز در صفاتش
تو عاجزتر شوی در نفی ذاتش

به بودش گشته حیران فکر دانا
به نابودیش چون گردی توانا؟

بود اثبات واجب صعب و دشوار
ولی صد ره از آن مشکل تر، انکار

گرفتم آن که نابودی اصیل است
جهانِ بوده بر بودش دلیل است

وگر نادیدنش را می خلافی
نبودن را ندیدن نیست کافی

بسامحسوس ، کان وهم است و بازی
بسا دیدن که کذبست و مجازی

چه بس اشیاء نامرئی و پنهان
که موجودند نزد عقل و برهان

شدی قائل به یک برهان ساده
که باشد شمس گردان ایستاده

به برهانی دگرگشتی تو خستو
که باشد خاک ساکن در تکاپو

ز حس بربند لب برهان فراز آر
که بی برهان نیاید راست انکار

و گر در نفی حق برهان نداری
سزد کایمان به اصل کلی آری

وگر وجدانت نپذیرد شهاده
برو در سایهٔ فکر و اراده

که راهی رفته و رائی رزین است
صلاح مردم دنیی درین است

خدا مرهم نه دلهای خسته است
تسلی بخش دل های شکسته است

خدا سرمایهٔ امید و بیم است
که اصلاحات را رکنی قویم است

خدا تعدیل فرمای هوس هاست
خدا اندازه بخش ملتمس هاست

بدی کز آز و کین قوت پذیرد
صدی هشتاد ازو تخفیف گیرد

خدا باشد به نزد اهل بینش
نگهدار نظام آفرینش

دگر چون مردم گیتی ز آغاز
به ذات صانعی گشته هم آواز

ازوبش بیم ، وقت زشتکاری
بدو در نیکیش امیدواری

اگر گوییش عالم را خدا نیست
سرانجام وجودت جز فنا نیست

شکسته دل شود گر راستکار است
درنده تر شود گر بد شعار است

تو خواهش عجز خوان ، خواهی سعادت
بشر با ذکر یزدان کرده عادت

اگرگوید به ترک عادت خویش
بلای اجتماعی آیدش پیش

کنون کز صد، نود یزدان ستایند
بدین یزدان ستایی ، دیو رایند

معاذالله کزین یزدان ستایی
برون آیند و این بیم خدایی

بشر با قید دین دزدند و کافر
چو قید دین زنند، الله اکبر!

تو را گر حس همدردیست با خلق
مهل تا افکند دور این کهن دلق

مشو منکر بهل انکار منکر
ز من گر نشنوی ، بشنو ز » اخگر«

که بیچون نامه اش قولی صوابست
از آتش خاسته است اما چو آبست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۷ - طومار دانش
به روزی سخت سرد، ازماه اسفند
تبم می سوخت چون بر آذر اسفند

تنم چون کورهٔ آهنگران بود
سرم چون کوهی از آهن گران بود

کمردرد وگریپ وضعف بنیه
زکم خونی قرین سوء قنیه

دل از شوق و لب از گفتار خاموش
شده از خاطر یاران فراموش

چو یوسف محنت اخوان کشیده
شرنگ روز وانفسا چشیده

شکست از سفلگان پست خورده
ز بی پا و سران رودست خورده

دویده هر طرف از صبح تا شام
شنیده از سفیهان فحش و دشنام

ز یاران دمبدم غرغر شنیده
ضررها دیده و نفعی ندیده

صمیمانه به یاران کرده خدمت
ندیده خردلی پاداش زحمت

تنی فرسوده از تحریر و تقریر
شده درکلبهٔ احزان ، زمین گیر

فتاده چشم بر در، زیرکرسی
که یاران کی کنند احوالپرسی

درین حالت ز در دانش درآمد
به مانند طبیبم بر سر آمد

معاذیری به شکوایم بیان کرد
هدایایی نفیسم ارمغان کرد

برآورد از بغل طومار نغزی
شده درج اندر آن اشعار نغزی

سخن هایی طرایف در طرایف
غزل هایی لطایف در لطایف

بویژه مثنویاتی سیاسی
پر از افکار و آراء اساسی

که در پاریس وقتی با دل شاد
قوام السلطنه فرموده انشاد

فری بر قوت سحر بیانش
هزار احسنت بر طبع روانش

ز دانش خواستم طومار مزبور
که گیرم نسخه ای ز اشعار مزبور

فکندم دور، ضعف و خستگی را
به دفتر ثبت کردم جملگی را

عجب داروی برء الساعه ای بود
که از من دور کرد آن خستگی زود

در اینجا نکته ای باریک باید
که تا شوق مرا ثابت نماید

خط طومار گفتی خط جن بود
نقط لاشی مرکب لم یبن بود

خط دوشیزهٔ ملا ندیده
به عمرش سیلی استا ندیده

ز کس نگرفته سرمشقی حسابی
نکرده مختصر مشقی حسابی

نگشته روی رسم المشق ، دولا
تجدد پیشه و ناخوانده مُلا

فرو خوانده ز فرط ناتمامی
پدر را بی سواد و مام عامی

شب تاریک و چشم بنده کم نور
به صد زحمت بخواندم خط مزبور

شدم ممنون ازین رفتار دانش
نوشتم سر بسر طومار دانش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 58 از 88:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA