انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 59 از 88:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۲۸ - از تهران تا قمصر
چو از تدریس فارغ شد دماغم
مه خرداد، خرم گشت باغم

دماغ از درس و بحث علم خسته
سر فارغ زمانی نانشسته

نکرده ساعتی رفع کسالت
شد از فرهنگ کاری نو حوالت

حوالت رفت شغلی ناگهانی
کسالت بخش و سخت و رایگانی

به کار امتحانات کذائی
فزوده سال پنجم بر نهائی

ز تهران و ولایات و ایالات
به یکجاگرد شد کل کمالات

فزون از صدهزار اوراق درهم
به معنی متحد چون نقش دِرهم

همه انموذج افکار منحط
غلط املا و بد انشاء و بد خط

سئوالاتی عجایب در عجایب
جواباتی غرایب در غرایب

چو بود از روی بی ذوقی سئوالی
نیفزاید به کودک جز ملالی

گل بدبوی ، بد بوبد گلابش
سئوال خام ، خام افتد جوابش

ادیبانی که این پرسش نوشتند
نیندار گول و نادان ، بدسرشتند

همانا تا مرا مغرض نخوانی
سئوال این بود بشنو تا بدانی :

» بدی و وام و بیماری ، سه یارند
که گر هستند اندک ، بی شمارند«

سئوالی جامع و بحثی تمام است
به صورت پخته ، درتحقیق خام است

جواب این سئوال از طفل مکتب
چه خواهد بود جز تکرار مطلب

» که بدکردن بد است و، دین دین است
سلامت هرکسی رانصب عین است «

براین مطلب که خود عین سئوالست
فزودن ، موجب رنج و ملال است

دگر پرسش ، معانی و بیان بود
ز تشبیهات و از اقسام آن بود

بود سی سال کاین بحث مفصل
شدست از یاد، چون شرح مطول

قناعت شد ز ملا سعد تازی
به » وطواط « و به » شمس قیس « رازی

دوباره زنده کردندش افاضل
که باقی را چو خود سازند فاضل !

دماغ خلق را معیوب کردند
خداشان اجر بخشد، خوب کردند!

تماشا داشت پاسخ های ایشان
تقلب ها و الفاظ پریشان

رهم از خانه تا دارالفنون بود
همه جا آفتابم رهنمون بود

هواگرم و من لاغر پیاده
رهم از نیم فرسنگی زیاده

» اتل « در زیر پای پولداران
درشگه بی اثر، چون مهر یاران

درین اثنا کف پایم تول کرد
برآمد دمّل و دکتر عمل کرد

سفارش کرد کز جایت مخور جم
مده پاسخ به دعوت های مردم

بگفتم عذر دعوت هست آسان
بغیر از دعوت آقای مهران

که در دارالفنون مشغول کار است
همه روزه مرا در انتظار است

دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد
ز دلسوزی تغیرکرد دکتر

تغییرهای دکتر بی اثر شد
کف پا نیزهرساعت بترشد

نپنداری که این حرف جفنگیست
که هرجا پای لنگی هست سنگیست

چه درد سر دهم ، تا نیمهٔ تیر
کمان شد پشتم از اوراق بی پیر!

ز فرط کار چسبیدم به سیگار
شد از سیگار حلق و معده افکار

درآمد بلعجب ضعفی روان کاه
بماند از مرگ تا من ، اندکی راه

تبی آمد خفیف و ضعف بسیار
بلای معده باری بر سر بار

در آن حالت رفیقی از در آمد
مرا چون جان شیرین در برآمد

مرا دید از رمق چیزی نمانده
دگر از مرگ پرهیزی نمانده

بگفت این هفته می میری ، فلانی
مگر از جان خود سیری فلانی ؟

بگفتم سیر کَس از جان خود نیست
ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست

شود راحت به مردن شخص عادی
ز نامردی و یا از نامرادی

. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند
وگرنه روی نامردان نبیند

جوابم داد یار از روی حکمت
که بایدکرد هر دم شکر نعمت

بیا تا سوی قمصر بار بندیم
دو روزی بر بروت ری بخندیم

چو نفت اندود شد این طاق ادکن
هزاران شمع خاموش ، گشت روشن

من و یاران به رخش آهنین پی
نشستیم و برون جستیم از ری

میان شهر تهران و قم ، آن شب
نخوابیدیم و می راندیم مرکب

» اتل « سنگین و بار ما ز حد بیش
به تنها میزبان از ده عدد بیش ا

میان راه پنچر گشت رهوار
فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار

سیاوش وش نه از آتش گذشتیم
که در آتش سمندروارگشتیم

میان قریهٔ » دهناد« و » سن سن «
قصیل طاقتم را پاک زد سن

همی تابید خورشید جفاجو
گهی ازپشت سر، گاه از بر رو

توگفتی داغ از آتش برآرند
مرا برگردن و عارض گذارند

ز باد سام ، صحرا پر علو شد
» اتل « از شدت گرما جدو شد

به گوشت خورده ریگ و باد سامش
به گوش و چشم ما آمد تمامش

ز پس خورشید و باد سام از پیش
کباب خوبش دیدم در بر خوبش

سموم شوره زار و آفتابم
نمک پاشیدی و کردی کبابم

کبابی ، گوشت ها را لخته سازد
برآتش نرم نرمک پخته سازد

چو شد پخته نمک پاشد سراسر
نهد بر خوان و بگذارد برابر

بود طباخ کاشان بی سرشته
نمک پاشد، کند آنگه برشته

بود در دست این طباخ رهزن
نمکدان و تنور و بادبیزن

اگر خواهی کباب آدمیزاد
ز » سنسن « عصر شو تا » طاهرآباد«

بدین خوبی کباب با نمک نی
دربغا یخ نی وآب خنک نی

غرض چون شد ز گرما حالتم زار
به ابراهیم گفتم کای وفادار

مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه
که این ساعت بپیماییم این راه

بگفت آری ! به خون سردی و خنده
ولی غافل ز خون گرم بنده

چو دید ابرام و بی تابی من را
عوض کردیم جای خویشتن را

به پشت گردنش تابید خورشید
ز پهلو باد سامش ریگ پاشید

شکسته شیشه و جای حذر نی
ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی

شوفر را گفت در گرما چنین سیر
برای چرخ ها خوبست یا خیر؟

شوفر دانست کار جمله زار است
خلیل الله با آذر دچار است

بگفت از هر طرف آتش ببارد
درین گرما رزبن طاقت ندارد

رسیدیم از قضا در جو کناری
قناتی ، آبگیری ، بیدزاری

اتل را راند در زیر درختی
به زیر سایه آسودیم لختی

قناتی سرد و بید سایه کستر
شکنج آبدان چون جعد دلبر

دهان و بینی و چشم و سر و گوش
میان آب سرد افتاد از جوش

ولی از سوی مغرب باد نکبا
هنوز افشاندی آتش بر سر ما

کباب ، از باد سوزان ، گردن و روی
ولی یخ بسته دست اندر ته جوی

بهشتی بد به دوزخ چیره گشته
بهشت استاده دوزخ رد نگشته

و یا خود آتش نمرود بوده
براهیم این زمان در وی غنوده

گلستان گشته آتش زیر تابش
ولی پیدا شرار اندر هوایش

برافکندند زیلویی لب جوی
خلیل افتاده چون من روی زیلوی

بیاوردند انگور رسیده
سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده

یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی
یکی چون لعل حوران بهشتی

یکی چون روی عاشق روز هجران
یکی چون اشگ مهجوران حیران

شوفور نیز اندران فرصت به ماشین
فشاند آب خنک در جوی پایین

برستیم اندر آن ساعات معدود
به الطاف خلیل از نار نمرود

از آنجا تا به کاشان تازتازان
ز کاشان تا به قمصر نازنازان

غرض تا پشت قمصر حال این بود
که صحرا آهنین ، باد آتشین بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹ - هُمر - اَبرخیس
ابرخیس از تفاخر با همر گفت
که نتوانی چو من در شعر دُر سفت

من اندر ساعتی صد شعر سازم
به سالی چند دفتر می طرازم

تو در یک سال گویی یک قصیده
چو توکاهل به شعر اندرکه دیده ؟

همر گفتش مگر نشنیده ای پیر!
حدیث ماده شیر و ماده خنزیر

در انطاکیه خوک ماده ای بود
زبان بر عیب شیری ماده بگشود

گرفت این گونه عیب از شیر ماده
که چون تو دیر در عالم که زاده ؟

کشی بارگران حمل یکچند
پس از سالی نهی یک یا دو فرزند

دو ره در سال من زهدان گشایم
دو نوبت چارده نوباوه زایم

جوابش دادکای خوک شکم خوار
فزون زادن ندارد فخر بسیار

به گیتی چند تن مفلوک زایی
فزون زایی ولیکن خوک زایی

نباشد عیب من گر دیر زایم
چه غم گر دیر زایم شیر زایم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰ - سی لحن موسیقی
شنیدم باربد در بزم خسرو
به هر نوبت سرودی نغمه ای نو

سرودی نغمه با چنگ دلاوبز
وزان خوش داشتی اوقات پرویز

شمار جمله الحانی که پیوست
بُدی درسال شمسی سیصدوشست

فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال
که خواندندی به جشن آخر سال

از آن الحان خوش ، سی لحن نامی
به شعر خویش آورده نظامی

به اندک اختلاف آن لحن ها را
به هر فرهنگ خواهی جست ، یارا

نخست » آرایش خورشید« بوده
دوم » آیین جمشید« ستوده

سوم » اورنگی « است ای یار دیرین
چهارم است نامش » باغ شیرین «

به پنجم هست » تخت طاقدیسی «
توانی نیزبی نسبت نویسی

ششم را » حقه کاوس « شد نام
به هفتم » راح روح « است ای دلارام

دگرگوبد که آن خود» راه روح « است
کزان ره روح رامش را فتوح است

گمانم کاین دو تازی لحن از الحان
بود تفسیر لفظ » رامش جان «

ور از سی لحن ، لحنی کمتر آید
به جایش لحن » فرخ روز« شاید

نظامی هم بر این آهنگ رفته است
که فرخ روزرا لحنی گرفته است

بود هشتم همانا » رامش جان «
به جای جان ، جهان هم خواند بتوان

نهم را » سبزه در سبزه « ستودند
دهم را نام » سروستان « فزودند

نوای یازده » سرو سهی « دان
فرامش کردنش ازکو تهی دان

سرود هشت و چارم را خردمند
به » شادروان مرواربد« افکند

شمار سیزده » شبدیز« نامست
» شب فرخ « شب ماه تمام است

سرود » قفل رومی « پانزده دان
ده و شش » کنج بادآور« همی خوان

چو » گنج ساخته « باشد ده و هفت
که گنج سوخته هم درقلم رفت

به هجده » کین ایرج « می زند جوش
وزان پس نوزده » کین سیاووش«

دو ده را » ماه برکوهان « نشانه
بود یک بیست نامش » مشکدانه «

بود » مروای نیک « اندر دو و بیست
همان سه بیست نامش » مشکمالی « است

به چار و بیست باشد » مهرگانی «
که خوانندش گروهی، مهربانی

به پنج و بیست » ناقوس « است آری
پس آنگه بیست با شش » نوبهاری «

به هفت وبیست » نوشین باده « بگسار
به هشت و بیست رخ بر » نیمروز« آر

بود » نخجیرگان « لحن نه و بیست
همش قولی دگر نخجیرگانی است

سی ام ره » گنج گاو« است ای خردمند
که او راگنج گاوان نیز خوانند

همش خوانند برخی گنج کاوس
بود این هر سه ره با ذوق مانوس

نظامی حذف کرد » آیین جمشید«
ز » راح روح « هم دامن فروچید

هم افکندن از میانه » نوبهاری «
پس آنگه ساخت لحنی چار، جاری

نخستین کرد یاد از » ساز نوروز«
که باشد نوبهار آنجا ز نوروز

سوم را نام » فرخ روز« داده
دگر » کیخسروی « نامی نهاده

چو در این شعرها دقت فزایی
توخود سی لحن را از بر نمایی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۱ - در وصف استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام
خداوند هنر، استاد بهزاد
که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد

حسین رادکِش بهزاد نام است
کمال الدین بهزادش غلام است

اگر بود او نخست ، این هست اول
اگر بود او کمال ، این هست اکمل

به رنگ آمیزی از خورشید ییش است
به معنی آفتاب عصر خویش است

به صورت شادی و غم می نماید
غم و شادی مجسم می نماید

به سحرانگیزی کلک گهرخیز
به نقش جان دهد رنگ دلاوبز

خداوندنگارین خامه » مانی « است
ولیکن بندهٔ بهزاد ما نیست

» منوهر« پیش این استاد، باری
خجل گردد به طرح ریزه کاری

ز رشک کلک مویین سیه روش
رضای اصفهانی شد سیه پوش

ز صنع خامهٔ چینی نمودش
فرستد فرخ چینی درودش

به پیش ریزه کاری های نغزش
کمال الملک شد آشفته مغزش

رفائیل ار به عصرش زنده گردد
بر ِ آن کلک قادر بنده گردد

من ارچه در سخن هستم مسلم
به وصفش عاجزم والله اعلم

بهار اندر سخن گر داد دادست
کلامش از دل بهزاد زادست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۲ - صخر شرید
سخن صخر شرید است مثل
از پس واقعهٔ ذات اثل

بود از ابطال عرب ، صخر شرید
پیش از اسلام به عهدی ، نه بعید

بود این صخر از ابناء سلیم
داشت با آل اسد کین قدیم

رفت و راند از اسد اشتر دوهزار
وز پسش خیل اسدکشت سوار

بُد ربیعه پسر ثور زعیم
حمله بردند بر ابناء سلیم

حرب افتاد به دشتی که عرب
دشت ذات الاثلش داد لقب

صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت
حرب را با پسر ثور آویخت

پسر ثور زدش نیزه به بر
نیزهٔ جان شکر و جوشن در

طعن ، کاری بُد و جوشن بدرید
سرنیزه به تهیگاه رسید

حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت
شد فرو در شکمش چار انگشت

صخر از آن زخم به بستر خوابید
سالی از آن الم آرام ندید

در پرستاری وی همسر و مام
کرده بر خوبشتن آرام حرام

ره نوردی مگر از راه رسید
زن او دید و ز حالش پرسید

گفت در رنج و عذابم شب و روز
بی نصیب از خور و خوابم شب و روز

راحتی هست به یأس و به امید
یأس و امّید ازین خانه رمید

به نگردد که دلم شاد شود
نه بمیرد مگر از یاد شود

روز دیگر کسی از راه گذشت
حالش از مادر او جویا گشت

گفت درمان شود انشاء الله
خوش و خندان شود انشاء الله

من نه مادر که کنیز صخرم
برخی جان عزیز صخرم

گرد سرگردم و درمان کنمش
جان ناچیز به قربان کنمش

صخر، آن هر دو سخن بازشنید
مژه تر کرد و ز دل آه کشید

گفت سلمی زن خوشمنظر من
شد ملول از من و از محضر من

لیک مادر ز ملال آزاد است
دل زارش به امیدی شاد است

زن کجا همسر مادر باشد؟
کی مه و مهر برابر باشد؟

آن که زن همسر مادر دارد
وان دو را قدر، برابر دارد

روزش ار تیره شود هست بجا
زن کجا، مادر پر مهر کجا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۳ - زن قاضی ری
با پسرگفت زن قاضی ری
کای پسر، این همه غفلت تا کی

گفتمت رنج بری گنج بری
نیم اگر سعی کنی پنج بری

گر به نفع دگران کار کنی
خویش را زبدهٔ اخیار کنی

ورکنی سود خوداز رنج طلب
شهره گردی به یکی گنج طلب

گرچه این شق دوم عیاریست
بهتر از تنبلی و بیعاری است

تو نه خیر دگران پیشه کنی
نه پی خیر خود اندیشه کنی

تو نه عیاری و نز اخیاری
آدمی بی هنر و بیعاری

مدرسه رفتن تو وسوسه بود
عیب کار تو ازبن مدرسه بود

ننمودی ز مدیر اصلا ترس
متصل تخمه شکستی سر درس

حالیا بی هنری حاصل تست
گر سوادی است فقط در دل تست

بی وجود و کچلک باز شدی
در فن مسخره ممتاز شدی

تو مپندار که دایم مادر
هست پیش تو و زنده است پدر

از برای پدرت پای نماند
در ادارات دگر جای نماند

دستگیری نکند نیز کسی
به فقیران ندهد چیزکسی

از قضاگنده خری آنجا بود
چشم فرزند سوی بابا بود

دوخته آن پسرک چشم به خر
چشم پوشیده ز پند مادر

گفت با مام ، درین لحظه ی چند
که تو بر بنده همی دادی پند

گرچه دایم به تو می دادم گوش
برشمردم ز سر دقت و هوش

شصت ودوسگ مگس ازخایهٔ خر
پر زد و تاخت به آنجای دگر

من شمردم همه را زود به زود
شصت ، یا شصت ودو، یا شصت و سه بود

تا نگویی تو که حیوانم من
خرف و ابله و نادانم من

مادرش کوفت دو دستی به سرش
فحش باربد به جد و پدرش

گفت الحق که پسر زادم من
نه پسر، کرهٔ خر زادم من

تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد
اف بر آن روح خطرناک تو باد

مرده شو این شکمم را ببرد
سگ هار این رحمم را بدرد

که به مانند توگه لوله بزاد
نانجیب و خر و سگ توله بزاد

شد در آن وحشت مادر فرزند
هایهویی ز سر کوچه بلند

تپ تپ پای جوانان برخاست
زِر زِر سوت عوانان برخاست

پسرک چشم نمالیده تمام
بود مادر به تماشا، لب بام

تا برد لذتی از منظر چشم
به هوا رفت در آن آتش خشم

خر و فرزند و نصیحت بگذاشت
بر لب بام شد و چشم گماشت

از قضا بود در آن کو پسری
پسری شیوه زنی عشوه گری

نانجیبی ز حقیقت عاری
لایق منصبی سردم داری

لیک درکشتن عشاق دلیر
مژه چون تیر و نگه چون شمشیر

سر و زلفی به سیاهی شب قدر
بر و رویی به سفیدی مه بدر

می گدازید به یک چشم زدن
تا درون دل و اعماق بدن

دید زن شوهر خود را درکوی
شده با آن پسرک روی به روی

از خجالت به زحیر افتاده
غلطی کرده و گیر افتاده

پسرک فحش کشیدست بر او
وسط کوچه پریدست بر او

خانم از حرص فرو تاخت ز بام
جست در کوچه زبان پر دشنام

گفت با شوی که ای قاضی ری
آخر این شعبده بازی تا کی

گاه زن ، گاه بچه ، شرمت کو
از زن و از بچه آزرمت کو

سر پیری بچه بازیت چه بود
این قدر روده درازیت چه بود

تو چه می گفتی با این پسره
با چنین بی سر و پای نکره

شوی خندید و چنین گفت به وی
خانم این چس نفسی ها تاکی

دق کنی گر بچه بازی بکنم ؟
پس بفرما به چه بازی بکنم

گفت و با خنده به منزل درشد
زن هم اندر عقب شوهر شد

هر دو را در نظر آمد ناگاه
طرفه چیزی که نعوذاً بالله

هر دو دیدند در آن گوشه پسر
جسته مردانه به پشت خر نر

خانه از غیر چو خالی دیده
فرصتی جسته خری گاییده

مادر از آن حرکت رفت ز هوش
شوی بگرفت ورا در آغوش

موقع آشتیئی پیدا شد
در میان واسطه ای برپا شد


گشت یک مرتبه دلسوز زنش
بوسه ها زد به پک و پوز زنش

گفت کمتر صنما ولوله کن
جان من جوش مزن ، حوصله کن

پسری را که تو باشی مادر
گاه بر بام زنی گاه بدر

پدرش مشغله سازی چون من
شصت ساله بچه بازی چون من

کشوری خالی از انواع علوم
مردمی عاری از انصاف و رسوم

دولتی منقلب و بی پر و پا
علمایی خرف و بی سر و پا

ناظم مدرسه ها، لوطی ها
درسها ثانی چل طوطی ها

وزرایی همگی عشوه پَرست
وکلایی همگی رشوه پَرست

این چنین بار نیاید چه کند؟!
خر همسایه نگاید چه کند؟!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۴ - بی خبری !
گر بدانم که جهان دگری است
وز پس مرگ همانا خبری است

ننهم دل به هوا و هوسی
واندر این نشأه نمانم نفسی

ای دریغا که بشر کور و کرست
وز سرانجام جهان بی خبرست

کاش بودی پس مردن چیزی
حشری و نشری و رستاخیزی

پس این قافله جز گردی نیست
بدتر از بی خبری دردی نیست

مخبران را ز دلیل امساکست
گفته های همه شبهت ناکست

آن که خود نیست ز مشهود آگاه
کی به اسرار نهان جوید راه ؟

انبیا حرف حکیمانه زدند
وز پی نظم جهان چانه زدند

حکما راست درین بحث ، خلاف
نسزد کرد چنین کعبه طواف

عارفانی که ز راز آگاهند
جملگی محو فنا فی الله اند

همه گویندکه بی چون و چرا
نیست موجود دگر غیر خدا

آدمی جزء وجود ازلست
چون وجود ازلی لم یزل است

روح یک روح و صور بی پایان
وین بدن ها همه زنده است به جان

قطره ای آب ز دریا بگسست
عاقبت نیز به دریا پیوست

می رسند از دو ره خم در خم
شیخ اشراق و » انشتین « بهم

تازه ، این فاتحهٔ بی خبری است
تازه ، باز اول کوری و کری است

من نیم این بدن پر خط و خال
کیستم من ؟ خرد و عشق و خیال

قوهٔ حافظه با این ابزار
می کند کار به لیل و به نهار

گرم سیرست درین دهر سپنج
می برد لذت و می بیند رنج

من خود این مشگ پر از باد نیم
من بجز حافظه و یاد نیم

گر بود زنده و گر مرده تنم
تاکه این حافظه باقی است ، منم

وگر این حافظه از تن برود
من و مایی زتو و من برود

گر رود حافظه بیرون از سر
نتوان گفت که باقی است بشر

شک ندارم که قدیمی است وجود
تا ابد نیز نگردد نابود

گاه پروانه و گه شمع شود
گه پراکنده ، گهی جمع شود

لیکن این » من « که بود طفل حیات
یعنی این حافظه و ادراکات

کر به یک عارضه شد دور از تن
نیست باقی من و شخصیت من

و گر این روح بقایی دارد
وین سخن راه به جایی دارد

همچنان کز رحم آمد بیرون
چون ازین نشاه قدم زد بیرون

شعلهٔ حافظه خاموش شود
وانچه دیده است فراموش شود

زندگی حاصل این آب و هواست
منحصر درکرهٔ کوچک ماست

زندگانی ز تصادف زاده
واتفاقی است شگرف افتاده

نیست روشن که در اقمار دگر
زین تصادف شده باشند خبر

اولی داشته بی چون و چرا
لاجرم خاتمتی هست ورا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج
ایرجا رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا
می نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من

بعد عمری دل یاران بردن
دل ما سوختی از این مردن

چون کبوتر بچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فرو خفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک

سوی افلاک شد آن روح خفیف
هر لطیفی گذرد سوی لطیف

بود در نظم جهان صاف و صریح
مردنت سکته ، ولی غیر ملیح

موقع سکته ات این دور نبود
صحبت ما و تو اینطور نبود

خامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامه در از ماتم تو

شعر بی وزن شد و قافیه خوار
سجع و ردف و روی افتاد ز کار

شجر فضل و ادب بی بر شد
فلک دانش بی اختر شد

یافت ابیات به مصرع تقلیل
شد مطالع به مقاطع تبدیل

قلم شاعری از کار افتاد
ادبیات ز مقدار افتاد

در عزای تو قلم خون بگریست
نتوان گفت که او چون بگریست

خامه در مرگ تو شد مویه کنان
لیقه در سوگ تو شد موی کنان

دفتر از هجر تو بی شیرازه است
وز غمت داغ مرکّب تازه است

خامه چون شد ز عزایت خبرمن
تیغ بر سر زد و بشکافت سرش

از سرش خون سیه بیرون ریخت
بر ورق از بن مژگان خون ریخت

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی ز امثال

رفتی و لذّت دانش بردی
ذوق ها را به دماغ افسردی

کیف از افیون و نشاط از مِی شد
دورهٔ عشق و جوانی طی شد

اندر آهنگ ، دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند

فعلاتن فعل از ضرب افتاد
ضرب هم قاعده را از کف داد

بی تو رفت از غزلیات فروغ
بی تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی تو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد

مردی و اختر ما کرد غروب
لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب

مرده خوش تر که بود با هنری
زنده در مملکت محتضری

داشتند آرزوی صحبت تو
مولیر و کرنی و راسین و روسو

به تو گفتند که برخیز و بیا
وحشی و اهلی و جامی و ضیا

گوش کردی و به یک چشم زدن
شدی آنجا که ببایست شدن

دوستانت همگی تقدیسی
گرد هم پارسی و پاریسی

با چنان حوزه که آنجا داری
چه غم از غم کدهٔ ما داری

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساخته ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشه ای بهر پذیرایی ما
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۶ - تنبلی عاقبتش حمالی است
دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ
نام این سنجر و آن یک هوشنگ

هر دو همبازی و همقد بودند
راه یک مدرسه می پیمودند

بود سنجر ننر و دردانه
باعث زحمت اهل خانه

تا کسی حرف به سنجر می زد
دهنش کج شده و عر می زد

به کسی هیچ نمی کرد سلام
داشت عادت به دروغ و دشنام

صبح ها دیر ز جا برمی خاست
پس نمی رفت سوی مدرسه راست

بین ره خنده و بازی می کرد
به دکان دست درازی می کرد

دست و رو هیچ نمی شست به آب
چرک می کرد ورق های کتاب

صبح ها هیچ سر درس نبود
از کسی در دل او ترس نبود

روز و شب شاکی از آن طفل صغیر
پدر و مادر و استاد و مدیر

متصل خنده به مردم می کرد
قلم و کاغذ خود گم می کرد

بود هوشنگ به عکس سنجر
پسری ساعی و با عقل و هنر

مادرش دائم از و راضی بود
اهل منزل همه از او خوشنود

زودتر از همه رفتی سر درس
از خدا در دل او بودی ترس

درس می خواند شب از روی کتاب
مشق خط کرده و می کرد حساب

پدرش کوشش هوشنگ چو دید
از پی تربیتش رنج کشید

چون که در داخله تحصیل نمود
به سوی خارجه تعجیل نمود

سینه اش از همه علمی پرگشت
رفت در خارجه و دکترگشت

رفت و برگشت یکی دانشمند
پدر و مادرش از وی خرسند

زن گرفتند برای هوشنگ
از یکی طایفهٔ با فرهنگ

دختری بود هنرمند و ظ ریف
خوشگل و باشرف و پاک و عفیف

دید هوشنگ و پسندید او را
از همه طایفه بگزید او را

زن و شوهر چو بهم یار شدند
خانه ای خوب خریدار شدند

روز اسباب کشی چون برسید
گفت هوشنگ که حمال آرید

بود حمالی تریاکی و خوار
عاجز و مضطر و بیکاره و زار

گفت هوشنگ : که ای بیچاره !
از چه هستی تو چنین بیکاره ؟

از چه این قدر کثیفی آخر؟
لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟

گفت حمال که گشتم عاجز
چون که من درس نخواندم هرگز

مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
مدعی مال مرا یکسره برد

من که بی علم و سلندر بودم
مدتی این در و آن در بودم

گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تاکه تریاکی و الدنگ شدم

پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم
عاقبت مفلس و اینکاره شدم

کرد هوشنگ چو بسیار نظر
دید او هست مثال سنجر

گفت هوشنگ : تو سنجر هستی ؟
گفت آری ، زکجا دانستی ؟

گفت : این بر همه مردم حالی است
تنبلی عاقبتش حمالی است

هرکه او می کند از درس فرار
آخرکار شود مفلس و خوار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح
در سرای شوکت الدوله که بود
در عزایش ناله تا چرخ کبود

مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت

عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان

آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخ الرئیس

ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه

آن که او لاف خری ز اول زده
آ ن که او بر خر قبل منقل زده

آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است این بیت رزین

تا تو را من دیده ام شل دیده ام
لات و لوت و آسمان جل دیده ام

آمد و بنشست با مندیل زفت
تیره روی وگنده همچون خیک نفت

سر برون آورد از آن ماتم کده
کاین منم طاوس علیین شده

شیخ ، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد

پیش جمع آن مقتدای نیک خو
گفت سرٌ واللذین هاجروا

شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره حرف مفت گفت

شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد

گفت کای دب جهول نره خر
چند لاف آدمی وگر و فر

نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گویی به محضرحرف مفت

تو چه دانی علم تفسیر و لغات
» خر چه داند قدر حلوای نبات «

کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست

تا به علم ، از فاعلاتن فاعلات
سال ها ره است ای بی علم لات

هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن

هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود

بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده اند
لای لایی بهر او می خوانده اند

فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر

گفت پیغمبر که احمق هرچه هست
او عدوی ما و غول رهزن است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 59 از 88:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA