انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 60 از 88:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۳۸ - بیم از بحران
پادشاهی را یکی دستور بود
کز خط نعمت شناسی دور بود

در سیاست خاطری آگاه داشت
لیک با بدخواه خسرو راه داشت

بود چندان عاصی و بیگانه دوست
کش نبود از خلق جز بیگانه ، دوست

او به ظاهرکدخدای خانه بود
لیک در آن خانه خود بیگانه بود

تا ز هر سو دشمنان ره یافتند
سوی دارالملک شه بشتافتند

خلق غوغاها نمودند از بلاد
گوش شه بشنود غوغای عباد

خواست تا کیفر دهد بدخواه را
آن وزیر عاصی گمراه را

مر وزبران دگر را پیش خواند
داستان ها زان خیانت کیش راند

گفت خود دانید کاین دستور کیست
با وجودش ملک را دستور چیست

در شمال ملک غوغا کرده است
در جنوبش فتنه برپا کرده است

مشرق از او زیر و بالا گشته است
خاک مغرب را به خون آغشته است

این شنیدستم که دستوران هله
متفق هستند در هر مسأله

لیک یاری در خیانت نیک نیست
یار خائن با دلت نزدیک نیست

در نکویی اتفاق مهتران
نیست جز نیکی به جای کهتران

لیک در زشتی خلاف است اتفاق
در خیانت اختلاف است اتفاق

چون که دستوران » دارا« در بدی
متفق گشتند از نابخردی

خسرو ایران به خون اندر تپید
کشور ایران به بدخواهان رسید

متفق گردید با وجدانتان
تا بیاساید ز زحمت جانتان

اتفاق آرید تا من پر زنم
بر وزبر زشتخو اخگر زنم

جمله گفتند این حکایت نیک بود
هرچه گفتی با خرد نزدیک بود

جمله هم رائیم اندر طرد او
هرچه می خواهی بکن در خورد او

روز دیگر شه به مجلس بار داد
همگنان را رخصت احضار داد

خواست چون دستور را نزدیک خویش
آن وزیران جملگی رفتند پیش

سینه ها از بد دلی انباشته
وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته

یاوران آن وزیر حیله گر
کرده تلقین بر وزیران دگر

که نگهبانی این یک با شماست
ور نه ما را از شما بس شکوه هاست

متفق گردید با هم تا شما
هفت تن باشید اندر یک ردا

چون دراین غوغا ملک رایارنیست
نیز کس را با وزارت کار نیست

بیم بحرانش چنان کوبد به خشم
که بپوشد از گناه جمله چشم

هفت تن را هفت ره تحسین کند
وز پس تحسینشان تمکین کند

الغرض چون دید خسرو سوی شان
راز پنهان را بخواند از رویشان

گفت هان آن مردک مجرم کجاست ؟
آن خیانت پیشهٔ مبرم کجاست ؟

جمله گفتند ای ملک ما حاضریم
مظلمهٔ او را به گردن می بریم

گوش سلطان زین سخن پرزنگ شد
سینه اش از بیم بحران تنگ شد

بسته شد عزم ملک را چشم و گوش
خوف و رعب آمد به جای عقل و هوش

کانچنانش داده بودندی وعید
که دلش از نام بحران می تپید

زین سبب برجست و دامن برفشاند
دید ه گریان سوی قصرخویش راند

خادمی بودش به درگه، گفت : چیست
گریه و بیچارگی از دست کیست ؟ !

گفت دستوران خیانت می کنند
نفع دشمن را ضمانت می کنند

خواهم ار دست یکی کوته کنم
صحبت بحران بلرزاند تنم

گفت بحران را ندانستم که چیست
هم مگر بحران ز بدخواهان یکی ست ؟ !

گفت بحران نیست جز لختی درنگ
که از آن بدخواه گردد تیز چنگ

گفت خادم آه این نیرنگ چیست
قصهٔ بحران و قهر و جنگ چیست ؟ !

دشمنانت روز و شب گرم وصول
ز ارتباط این وزیر بلفضول

آن وزیران دگر شنگول او
آب غفلت خورده ازکشکول او

هرچه این حالت بماند مستمر
دشمن اندر کارها گردد مصر

بیم از این بحران مکن ای دادگر
داری ار بیمی ز بحران دگر

زان که آشوبی دگر اندرپی است
کاین خرابی ها جلودار وی است

هرچه خواهند این وزیران می کنند
چون »چرا؟« گویی ز بحران دم زنند

این خود از بحران بسی هایل تر است
این چنین حالت بلای کشور است

این بلا را گر برون باید نمود
کار فردا را کنون باید نمود

سیل را ز اول توان بستن به بیل
چون فزون تر شد بغلطد ژنده پیل

این شنیدستم که شه بیدار شد
وز نعیم ملک برخوردار شد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۹ - مخبر بی خبر
مخبر ما رفت و آمد تنگدست
بیخبر چون گنگ خواب آلود مست

دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید

لب ز بوری سوی زبرآوبخه
وز دهانش آب حسرت ربخته

یک نظرسوی من و دیگر نظر
سوی شاگردی که می خواهد خبر

گفتم اخبار وزارتخانه چیست ؟
اطلاعات خود و بیگانه چیست ؟

چیست اوضاع اخیر اصفهان ؟
چیست احوالات آذربایجان ؟

کار مظلومین کردستان چه شد؟
قصه کاشان و اردستان چه شد؟

دولت از سلماس و خوی اگاه نیست
پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست ؟

دانم آگه نیستی از ناصری
کس ندید آن تلگراف آخری

لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟
وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟

صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟ !
در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟

از جنوب ار نیست اصلا اطلاع
ور در آنجا نیست دعوا و نزاع

استرآباد و قشون روس چیست ؟ !!
گفتگوی گنبد قابوس چیست ؟

گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟
من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟

خود بگو مازندران حالش چیه ؟
انزلی و رشت احوالش چیه ؟

روس در قزوین چه وارد کرده است ؟
یا چه میزان قوه بیرون برده است ؟

من ز هر جانب از او اندر سئوال
مخبر بیچاره سرگردان و لال

گفتمش بیچاره گنگی یا کری ؟ !!
یا تو هم چون من به حال دیگری ؟ !

ساعت پنج است و مطلب لازم است
از برای اول شب لازمست

مطبعه بیکار و سرگردان شده
روزنامه بی خبر، ویلان شده

آخر آمد مخبر بیچاره جِر
عقدهٔ حلقوم او شد منفجر

گفت صد لعنت به شمر و حرمله
داد از دست وزیر داخله !
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۰ - جُعَل
یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر
ناگهان افتاد در باغ امیر

وه چه باغی رشک گلزار فرنگ
لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ

یکطرف در عطرپاشی یاسمن
یکطرف در جلوه قد نسترن

پیچ و چایی دست در آغوش هم
نرگس و سنبل شده همدوش هم

از بنفشه پر شده اطراف جوی
همچو خط گرد عذار خوبروی

سرو آزادش به آزادی علم
خوبی و آزادگی انباز هم

زلف شمشادی ز هر سو خورده فر
اندر آن فِر، پیچ و خم ها مستتر

شسته گل ها دست و روز از جزء و کل
لاله بر صورت زده صابون گل

از لطائف روح در رقص آمده
وآن همه بهر جعل نقص آمده

نکهت گل های عطری فی المثل
موی بینی گشته از بهر جُعل

چه چه مرغان مست عشقباز
همچو افعی گوش او بگرفته گاز

شرشر آب روان از هر کنار
پیش او چون بانگ شیر مرغزار

سرگران از گند و بوی گل شده
گوش، کر از وق وق بلبل شده

رشحهٔ باران فروردینیش
خیس کرد از ساق پا تا بینیش

حرکت شن های نرم جوببار
از جُعل بردند آرام و قرار

یادش آمد کنج اصطبل ظریف
و آن بخارات و پهن های لطیف

پشکل شیکی که گردش کرده بود
غلط غلطان سوی لانه برده بود

آن مگس های طنین انداز مست
سوسک های کوچک پشکل به دست

آن هوای تیرهٔ پر دود و دم
خوش تر از دشت گل و باغ ارم

گفت آوخ این دم و این دود چیست
این فضای نوبهارآلود چیست

زود برگشت آن جُعل از بوستان
رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان

گفت ای یاران ، به حق کردگار
ما نفهمیدیم چیزی از بهار

گر بخواهید ای رفیقان شرح او
بهرتان گویم حدیثی مو به مو

تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی
جرعهٔ آبی که آن را تف کنی

این بود معنای باغ و لاله زار
این بود ماهیت فصل بهار

بود آنجا بلبلی اندر قفس
می شنید این ماجرا زان بلهوس

قهقهی زد از سر درد فراق
زار نالید از هجوم اشتیاق

با جُعل گفت ای پهن پازن جناب !
ای دماغت گنده تر از منجلاب

ای ز بوی گُل گریزان میل میل
همچو از لاحول ، عفریت ذلیل

توکجا و دیدن باغ ازکجا
لاله های سینه پر داغ از کجا

توکجا وگریهٔ ابر بهار
تو کجا و اشتیاق روی یار

گر شوی بلبل ، بدانی باغ چیست
عشق چه ، سوز درون چه ، داغ چیست

تودهٔ گل ، خارت آید در نظر
رو بغل کن تودهٔ سرگین تر

پشگ های گرد مقبول سمین
دانه دانه جمع کن از پارگین

گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما
عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما

چون جعل پرخاش مرغ حق شنید
زر و زری کرد و درکنجی خزید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ
باز خنگ فکرتم جولان گرفت
فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست
یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست

بلبل فکرم خوش آوایی نمود
طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته ام پاتاوه بر پای نیاز
تا شود در هند آن پاتاوه باز

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند
جان فدای خاک دامن گیر هند

بس ملاحت هادرآن خاک و هواست
هند را کان نمک خواندن رواست

آن نمک زاری که خاکش عنبر است
خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک پالود شد
سادگی افکند و رنگ آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه
بی نمک، آن جا نمی روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی ها
رنگ بیرنگی عیان بر روی ها

لشکر یونان از آنجا رم گرفت
عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت

شدعرب درهند و وحدت پی فکند
عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرفت
فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی های ما
آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند
هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند
در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره ها
رنگ آن گندم عیان بر چهره ها

گرچه گندم گون و میگون آمدیم
هر دو از یک خمره بیرون آمدیم

چون » دیوژن « خم نشینان حقیم
وز » فلاطون « و » دیوژن « اسبقیم

ساغری گیر از می عرفان هـند
نوش باد پارسی گویان هند

یادی از مسعود سعد راد کن
بعد یاد » رونی « استاد کن

آن که چون سعدی سخنگویی نو است
بلبل گلزار دهلی » خسرو« است

خمسهٔ » خسرو« که تقلیدیست فرد
با حکیم گنجوی جوید نبرد

طبع پاکش مایه دار فکر بود
صدهزاران بچه زاد و بکر بود

با » حسن « صد لطف و گرمی توأم است
در کلامش آتش و گل با هم است

بزم » اکبر« شد ز » فیضی « فیض باب
دکهن از » بوالفضل « وفیضی یافت آب

طبع عرفی خون به مضمون راه جست
داد، داد لفظ و معنی را درست

با کلیمش ساحران را نیست تاب
کس نگفت آخرسه بیتش را جواب

از نظیری و ظهوری دم مزن
هند و ایران را دگر بر هم مزن

گر ز تبریز است یا از اصفهان
هست صائب طوطی هندی زبان

خاک آمل دامنش از دست داد
لاجرم طالب به هندستان فتاد

چون کسی را صنعتی غالب بود
می شتابد هرکجا طالب بود

از همایون گیر تا شاه جهان
شاعران را بود هند آرام جان

هند بازار خرید ذوق بود
هند یکسر عشق و شور و شوق بود

صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت
کاروان ها جانب دهلی شتافت

بس روان شد کاروان در کاروان
تنگ های دل پر ازکالای جان

رشک غزنین گشت بزم اکبری
نغمه خوان هر سو، هزاران عنصری

بزم نورالدین ، گلستانی دگر
درگه نور جهان ، جانی دگر

بذله گو از شاه تا بانو همه
پیش یک مصرع زده زانو همه

جوشد ایهام و مثل چون موج آب
نکته بر هر موج خندان چون حباب

کار تاربخ و تتبع تازه گشت
صنعت انشا بلند آوازه کشت

در لغت فرهنگ ها پرداختند
لعب ها در دین و حکمت باختند

کار نقاشی بسی بالا گرفت
خوبسی پایهٔ والاگرفت

صنع معماری بسی پیرایه یافت
ذوق حجاری فراوان مایه یافت

ثروت و جاه و رفاه و خرمی
صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی

چشم شور اختران را خیره کرد
هرطرف خصمی بر ایشان چیره کرد

گرچه امروز آن جلال و جاه نیست
هیچ کس از راز دهر اگاه نیست

نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست
رفت اگر آن کیف ، کیفیت بجاست

نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش
می زند هرکوشه دیگ علم جوش

ور نمی خندد بهرگل صد، هزار
باز نالد قمریئی بر شاخسار

» غالبی « آمد اگر شد طالبی
شبلیئی هست ار نباشد غالبی

» بیدلی « گر رفت » اقبالی « رسید
بیدلان را نوبت حالی رسید

هیکلی گشت از سخنگوبان بپا
گفت : کل الصید فی جوف الفرا

قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت
واحدی کز صدهزاران برگذشت

شاعران گشتند جیشی تارومار
وین مبارز کرد کار صد سوار

عالم از حجت نمی ماند تهی
فرق باشد از ورم تا فربهی

تیغ همت راین ای هند عزیز
با فسان جرئت و امّید، تیز

صنعت و علم و امید و اتحاد
کسب کن تا وارهی زین انفراد

» بار دیگر از ملک پران شوی
آنچه اندر وهم ناید آن شوی «

نکته ای گویم ، سخن کوته کنم
خاطر پاک تو را آگه کنم

شمه ای در حال و استقبال تو
هان نه من گویم ، که گفت اقبال تو

زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا، خیرکثیر
هرکجا این خیر را دیدی بگیر

فارغ از اندیشهٔ اغیار شو
قوّت خوابیده ای ، بیدار شو«

ناامیدی حربهٔ اهریمن است
پیشش امّید آسمانی جوشن است

جوشن امّید را بر خود بپوش
روز و شب تا جان به تن داری بکوش

خویش را خوار و زبونِ کس مدان
در نبرد زندگی واپس مدان

زین قناعت پیشگی پرهیز کن
مرکب همت به جولان تیز کن

همت از آمال کوچک بازگیر
تا فرازکهکشان پروازگیر

این کسالات و تن آسانی بس است
تربیت آموز، نادانی بس است

زندگی جنگست و تدبیر معاش
زندگی خواهی ، چو مردان کن تلاش

فقر و درویشی تباهت می کند
در دو عالم روسیاهت می کند

فقر و درویشی در استغنا نکوست
با غنا، شو صوفی و درویش دوست

با بزرگی و غنا درویش باش
با تواضع پادشاه خویش باش

کر بترسی درد و رنجت در قفاست
خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست

جز یکی نبود سراپای وجود
قطره قطره محو دریای وجود

از جدایی بگذر و مأنوس باش
قطرگی بگذار و اقیانوس باش

جز به راه یکدلی سالک مباش
محو یکتایی شو و مشرک مباش

کفر دانی چیست ؟ کثرت ساختن
از یکی سوی دوتایی تاختن

سوی و حدت پوی و دست از شرک شوی
متحد باش و به ترک کفر گوی

ای بهار از هند دم با من مزن
بیش از این بر آتشم دامن مزن

کز فراق هند بس دلخسته ام
نام هند است این که بر خود بسته ام

نام اصل هند باشد مه بهار
جذب گردد که به مه بی اختیار

من بهارکوچکم در ری مقیم
دل طپان از فرقت هند عظیم

طوطی بازارگانم من مدام
طوطیان هند را گویم سلام

ز آرزوی دیدن یاران هند
می چکد از دیده ام باران هند

آرزو بر نوجوانان عیب نیست
لیک بر پیران فزون زین عیب چیست ؟

عمر من در زحمت و محنت گذشت
می روم اکنون سوی پنجاه و هشت

در چنین هنگامه چالاکی سزاست
من نیم چالاک و دوران بیوفاست

لاعلاج از دور بوسم روی هند
روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می فرستم سوی یار
در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش
سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام
هان سخن کوتاه کردم والسلام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۲ - باباشمل نامه
دوستان آمد ز ره باباشمل
ذکر او حی علی خیر العمل

سال پارین با سران و مهتران
رفت و شد مهمان از ما بهتران

رفت از ایران تا زمانی والمد
در هتل ها یکه و تنها لمد

مدتی با خوبرویان سر کند
خستگی های سیاست درکند

پر نماید چنتهٔ خالی شده
سرخ سازد رنگ متقالی شده

با گروه دختران چشمک زند
در میان حوضشان پشتک زند

فارغ از افکار ابلیسی شود
پارسی گو ترک ، پاریسی شود

چندگاهی غیب گردد از نظر
چند روزی دور ماند از خطر

وارهد از دعوی ترکی گری
وز هجوم و حملهٔ پیشه وری

گیرد از دولت به هر کیفیتی
خرج راهی ، حکم ماموریتی

فاصله گیرد جناب اوستا
ازکشاورز و رضای روستا

از دم فتنه برون تازد همی
خوبش را ابن اللبون سازد همی

گفت : کن فی الفتنه کاین اللبون
باش چون بچه شتر در آزمون

نه تو را پستی که آرندت به زیر
نه تو را پستان کزو دوشند شیر

راحت و آزاد چون باباشمل
جیم شو هرجا که مشکل شد عمل

تا چو افتد آب ها از آسیا
دوستان گویند: هان بابا، بیا

آسیا ایمن شده ست از کندوکوب
وقت شلتاق است برگرد از اروپ

ای اروپا می روم سوی وطن
بعد ازین جای تو، یا جای من

ای اروپا آسیا اوراق شد
طاقت بابا ز هجران طاق شد

ساحت ایران به خون آغشته شد
وان که بایدکشته گردد، کشته شد

مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
خلق محتاج غذای روح گشت

ای ز طوفان جسته ، آمد نوحتان
تا کند حاضر غذای روحتان

من نه آن نوحم که در کشتی نشست
بل من آن نوحم که ازطوفان بجست

من چو کنعان زادهٔ نوحم درست
کاز پدر برگشت و راه کوه جست

نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
صادقانه پنجه با طوفان زدند

من پدر را ترک کردم بیدرنگ
راه جستم بر سرکوه فرنگ

روز طوفان بر زبان : این المفر
بعد طوفان خواجه برگشت از سفر

همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
دوستان را جا بماند و زد به چاک

حال فارغ کشته از هر دغدغه
تنگ تر بسته کراوات و یقه

شد چو آذربایجان پاک از نفاق
خواجه وارد گشت با صد طمطراق

گشت دایر دفتر بابا شمل
رفت بابا بر سر شغل و عمل

کرم های کار را از هر طرف
جمع کرد و چیدشان اطراف رف

پس میان بستند آن بیچارگان
خدمت باباشمل را رایگان

شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه

شاعرانی فاضل و رند و جوان
پاک تر ز افرشتگان آسمان

نان خود را خورده و جان می کنند
پس حلیم خواجه را هم می زنند

از مناعت بر فراز فرقدان
روز و شب » الفقر فخری « بر زبان

خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
لیک » بابا« را دهد خرج فرنگ

شعرهایی گفته چون آب روان
از پی مضمون به هر جانب دوان

نقش هایی طرح کرده چون نگار
متقن و پرمغز و خوب و خنده دار

بهر بابا بی محابا ساخته
جمله را تقدیم بابا ساخته

جیب بابا پر ز دینار و درم
در محافل کرده از نخوت ورم

لیکن آن بی دست و پای ساده دل
پای سعیش مانده ز استغنا به کل

جزمهندس کاو ببسته بار خوبش
مابقی سرگشته اندرکار خویش

باز بابا ناخلف فرزند شد
ناخن فحشش به مخلص بند شد

امر شد از مصدر عز و علا
که به مخلص فحش بارد بر ملا

ربشه مشروطه خواهان برکنند
پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند

زان سبب بابا شکم را داده پیش
می زند دائم بر این درویش نیش

جای ذوقیات شیرین لطیف
می دهد دستور دشنام کثیف

از خصومت می زند دم وز مرا
می دهد فرمان فحش و افترا

بر سر یزدان پرستی همچو من
می گذارد نام غول و اهرمن

گر من و امثال من اهریمنند
گنجوی ها ریمن بن ریمنند

من شدم اهریمن این بوستان
تا چرا کردم دفاع دوستان

گر دفاع دوستان اهریمنی است
پس دفاع اجنبی را نام چیست ؟

جان بابا کج نشین و راست گو
آنچه پرسم بی کم و بی کاست گو

وعده صیدی بزرگت داده اند
کاین چنین چنگال گرگت داده اند

جان بابا اهرمن می خوانیم
هم طراز خویشتن می خوانیم

گاه گویی چون ملک باشد بهار
خالی از دوز و کلک باشد بهار

هم ملک ، هم اهرمن خوانی مرا
این تناقض را نمی دانم چرا؟

هرکه را باشد دل و جان ملک
کی شود در سلک دیوان منسلک

جان بابا خویش را ارزان مده
بشنو از من خامه را از کف بنه

شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
جان بابا را به ورّاجی چکار

در اداره مال دولت بردنت
خوشتر از نزل اجانب خوردنت

در اداره گر بری زر، خشت خشت
بهتر است از این تناقض های زشت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۳ - تطبیق ماه ها با برج ها به زبان فارسی و اسلوب شعری
ماه فروردین جهان گردد جوان
برهٔ بریان نهد منعم به خوان

کشت گیرد مایه در اردیبهشت
گاو فارغ می شود ازکارکشت

باغ در خرداد رنگین تر شود
بوی گل تا برج دو پیکر شود

شاخ میوه چون کمان گردد به تیر
رقص خرچنگی کند چرخ اثیر

اوج گیرد در مه مرداد، روز
شیرجوش آید به پستان تموز

ماه شهریور شود گلگشت ، کل
خوشهٔ انگورگردد چون عسل

مهربان گردد جهان در ماه مهر
روز و شب گردند یک میزان به چهر

ابر آبستن به آبان می شود
کژدم اندر لانه پنهان می شود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۴ - ساقی نامه
بده ساقی آن می که خواب آورد
شرابی که در مغز تاب آورد

میئی کز یکی جرعه اش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست

شرابی که گر نوشدش خاره سنگ
شود نرم تر از حریر فرنگ

شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس

شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس

شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد

شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند

شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد

شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس

شرابی که گر نوشد از روی علم
» پوانکاره « آید بر ویلهلم

شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما

ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر

شرابی که گرزان » سر ادواردکری «
کشد جرعه ای در صف داوری

نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست

بیا ساقی آن بادهٔ بی خودی
به من ده که سیر آیم از بخردی

که این بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چون زهر، کام من است

به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم

نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است

به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانه خویی دلیرم کنی

ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است

وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر

دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست ؟

جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بی زور، گور است و بس

چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش

مکن گریه چون خورده ای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر

مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش

بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی

شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد

شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا

شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او

شرابی که او را هم آورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست

شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیده اش خون برون جوشدا

شرابی کزان پشه ، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند

شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار

به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند

بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن

به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری

تو آشوب شهری و ماه منی
بزن » شهر آشوب « اگر می زنی

درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن

خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین

خوش آن کاخ های نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته

خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لاله ها رسته از جویبار

خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوش آن شیرمردان و گردنکشان

خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آن بلخ فرخنده جای سروش

خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان ، کشور صد دری

خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوش آن مرز و آن مرزبان سترگ

خوشا دشت خوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا

خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس

خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند

خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما

کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما

کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخ سرشت

کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغ های بنفش

کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار

کجا شد » هکامن« کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی

کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور

کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر

دلیران ایران کجا رفته اند
که آرایش ملک بنهفته اند

بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند

بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست

ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی

نه گوی ونه چوگان نه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۵ - انسان و جنگ
شبی لب فروبسته بودم ز حرف
خرد غرق اندیشه های شگرف

درآمد بت مهربانم به بر
خرامنده بر سان طاوس نر

همه مهر و خوش خویی و نیکویی
بدیع است با نیکویی خوش خویی

به دست اندرش نامه ای از فرنگ
سخن ها درو بر ز پیکار و جنگ

که قیصر به دریا سپه رانده است
به آب اندرون آتش افشانده است

نوین مرزیان زین برآشفته اند
به بیغاره بر چیزهاگفته اند

ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
میان عقاب و نهنگ سترگ

ببینیم تا بال و پر عقاب
بریزد درین پهن دربای آب

و یا گرده گاه دلاور نهنگ
زمانه بدرد به روئینه چنگ

برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
نه خون ریختن رسم فرزانگیست

گروهی که در کینه پیچیده اند
چه از مهربانی زیان دیده اند

یکی بنگر از دیده دوربین
به پایان این رزم و پرخاش وکین !

بدوگفتم ای ازدر آشتی
تو ز اندیشه ام بند برداشتی

کس این جنگ را دیر برنشمرد
ز خرداد و از تیر برنگذرد

وگر بگذرد، نیز پایانش هست
جهان شست خواهد ز خونابه دست

بشوید جهان دست ، لیک آدمی
همی تا بود جنگ جوید همی

که مردم به جنگ اندر آماده اند
ز مادر همه جنگ را زاده اند

رود جنگ آنگه زگیتی به در
که نه ماده برجای ماند، نه نر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش به پای

بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه اش
از اندیشه اش شوم تر، پیشه اش

دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را

درون دلش عقده ای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار

زکامش برون جست مانند دود
تنوره زنان ، شعله های کبود

که پیچید تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره ها کرد سخت
جداگشت از او خون و خوی لخت لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی امان

سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین
وطن خواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش

نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل ، چاک چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو

که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد

بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره دلان و به روشن دلان

به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه شان گذر کردنا

نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاه تر

بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد

به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد

زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا

وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت

از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه

به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی

شه ناسزاوار از ایران گریخت
به خاک آب دیهیم و اورنگ ریخت

از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او

به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید

ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران

برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست کاشانه کوب

زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه

زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش از خودسری جوشنی

بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید

بپیمود از آن تلخ می جام ، شست
چو شد مست داد ش عمودی به دست

بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند

کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد

بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان

بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا

که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست

نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران

به عهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار

به سر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد

درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید

به مردم درآویخت چون پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به دست

چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان

گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند

لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت

یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود

هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا

گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل ، صبحی از زندگی دید و رفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!
به زیر درختان بی برگ و بر
به زانو نهاده یکی کلبه سر
کهن کلبه ای چفته و گوژپشت
نمایندهٔ روزگار درشت
شده پشتش از بار ییری دوتا
ستون زیر سقفش به جای عصا
به بر کرده از صنعت کار تن
یکی زشت خاکستری پیرهن
فرو برده دست دی و بهمنش
در آهار یخ کهنه پیراهنش
ز دیواره اش خاک ها ریخته
یکی خاکدان گردش انگیخته
دربچه به لب بسته قفل سکوت
بر آن قفل مهری زده عنکبوت
درش رسم خاموشی آموخته
دو لب چفت بر یکدگر دوخته
چو پیر اشتری لفچه آویخته
وز اندام او موی ها ریخته
فکنده برآن اشتر پشت ریش
خرابی همه بار سنگین خویش
سوی حفرهٔ نیستی خم شده
به قربانگه مرگ زانو زده
تو گویی که هست آن نهفته مغاک
یکی کهنه کوری دمیده ز خاک
ز دهلیز آن جایگاه ندم
بود یک قدم تا سرای عدم
گیاهان دشتی به فصل بهار
دمیده فراوان در آن رهگذار
ز تاریکی سینه اش نرم نرم
برآید همی میغگون آه گرم
دمی خیزد از روزنش هر زمان
چو در سخت سرما، بخار از دهان
از آن کلبه ، پیچیده دودی سفید
برآید به مانند پیچ کلید
رود تا گشاید در آن داوری
ز گوش سموات قفل کری
به مانند دود دل مستمند
که گیرد گذر بر سپهر بلند
سبک روح پیکی از آن گور پست
شتابد سوی کبریایی نشست
کزان روح مطرود کلبه نشین
به یزدان پیامی برد آتشین
بدو گوید ای داور هور و ماه
رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه
در ین کلبه روحی فکار اندر است
زنی رانده از روزگار اندر است
پریشیده از بیکسی موی او
دو نوزاد خفته به زانوی او
ز دو نرگسش ژاله بارد همی
دو دستش به رخ لاله کارد همی
نخستین شکم تو أمان زاده است
نرینه دو آرام جان زاده است
پدر مادرش هر دوان رفته اند
در آن تل نزدیک ده خفته اند
جوانی که شوی عزیز وبست
به زندان درون اشگ ریز وی است
چو خرمن به مرداد مه گردگشت
یکی عامل از شهر آمد به دشت
به تندی برافزود و ز آزرم کاست
خراج نود ساله زان بوم خواست
دواج نوین جست وگستردنی
ز مرغ و بره گونه گون خوردنی
یخ و آب لیموی شیراز خواست
می و رود ویارخوشآواز خواست
کشاورز مسکین شگفت آمدش
بخندید و خوش داستانی زدش
که در خانهٔ خرس انگور و سیب
نیابی ، مده خویشتن را فریب
جوین کاک وکشکینه وشیر و ماست
درین ده خوراک گوارای ماست
چو مهمان ناخوانده آید به من
بود خرجش از مطبخ خویشتن
که گر گوسپندیست ، سرمایه راست
وگر ماکیانی بود، خایه راست
رود گندم و روغن و سیب و به
به خرج خراج و خداوند ده
بر این بیزبانان شبانی کنیم
ز محصولشان زندگانی کنیم
شکالی اگر ماکیانی برد
چنانست کز ما جوانی برد
دگر این که ما بی خبر بوده ایم
نزول تو از پیش نشنوده ایم
مگر چون تو مهمان والانژاد
که بر دیدگان بایدت جای داد
عروسی نوست اندرین سرزمین
که بسترش پاکست و بالش نوین
جوانیست شوهرش پاکیزه روی
بفرمای و بنشین به مشکوی اوی
ز هر چیزکاینجا فراهم شود
بیاریم تا دلت خرم شود
به پیشش یکی خوان نهادندگرم
در او بره و مرغ و نان های نرم
بداندیش زآنان می وجام خواست
چو می درنیامد به دشنام خواست
بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی
بیالود از آن فرش و گستردنی
بغرید بر میزبانان چو دیو
برآورد از آن بوم و برزن غریو
گریبان داماد را بردرید
زن تازه را چادر از سر کشید
جوانمرد را تاب خواری نماند
زدش سیلیئی چند و از در براند
بد اندیش از آن بوم برگشت تفت
پی چاره جویی سوی شهر رفت
کمان جفا را بزه کرد راست
بزد تیر بر قلب هر کس که خواست
به نزد رئیس اداره دوید
ز مژگانش اشگ دروغین چکید
بدو گفت چون در فلان بوم پای
نهادم که فرمانت آرم بجای
جوانی به پیکارم آمد چو گرک
بر او گرد گشتند خرد و بزرگ
سقط گفت بر شهر و بر شهریار
به میر و وزیر و سران دیار
مرا راند از آن ده به چوب و به سنگ
هم اندر نهان داشت حاضر تفنگ
من از بیم غوغا و خون ریختن
برون تاختم گرم از آن انجمن
برآنم که در چاره چستی کنی
عدو سخت گردد، چو سستی کنی
رئیس از فسونش چنان خیره گشت
که چشم جهان بین او تیره گشت
ز لشکر بدو داد ده نامدار
همه از در کوشش و کارزار
برفتند بر عزم کین توختن
بر آن بوم و بر آتش افروختن
شد آن ناجوانمرد شهوت پرست
بدان ده که دوشینه بودش نشست
درآمد ز ره چون یل اسفندیار
تفنگی به دست از پی کارزار
پس و پشت او ده سوار هژیر
همه گرد و پیل افکن و شیرگیر
بر آن بیگناهان شبیخون زدند
زن و مرد وکودک به هامون زدند
جوانمرد داماد در خانه بود
غنوده به نزدیک جانانه بود
گرفته سرزلف دلبر به چنگ
که ازکوی برخاست غوغای جنگ
یورش برد بدخواه بر خانه اش
شکستش درو شد به کاشانه اش
جوان جست آسیمه از خوابگاه
بر آن دستهٔ شوم بربست راه
یکی مشت زد بر سرکینه جوی
که افتاد ناکس ز بالا به روی
گرفتش کمربند و برداشت خوار
سپر کردش اندر به راه سوار
عروس از پس پشت او بیدرنگ
روان کرده بر دشمنان چوب و سنگ
کمرگاه کوهی بر آن کوچه بود
به کوه اندر آمد جوانمرد زود
عروس از پیش جست در کوهسار
بداندیش افتاده در کوچه خوار
سواران به یغما گشودند دست
ز یغمای آنان جوانمرد رست
زن آبستن و مرد خسته ز جنگ
خدا را چه سازند درکوه و سنگ
ز بالا ره سخت و دشوار کوه
به زبر اندرون گیرودار گروه
برفتند آن شب همی تا سحر
سحرگه به سنگی نهادند سر
چوخورشید سر برزد از کوهسار
از آن کوه جستند راه فرار
به زیر درختان بی برگ و بار
کهن کلبه ای بود نااستوار
جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک
فرو رفت تا سر در آن تل خاک
به زن درد آبستنی چیره شد
جوانمرد از آن ماجرا خیره شد
برآشفت وگفت ای بت نازنین
روم تا پزشگیت آرم گزین
فرود آمد ازکوه دیوانه وار
مگر خواهد از دشمنان زینهار
ز درّه بپیچید و شد سوی راه
ز جان شسته دست و دلی بیگناه
ندانست کاین دیوکش زدبه مشت
هم اندر زمانش بدان مشت کشت
سواران چو دیدند آن کشته را
مران بدرک بخت برگشته را
به کاخ جوان آتش افزوختند
همه خانه اش سر بسر سوختند
هم از کدخدایان و مردان ده
ببردند از بهر آن خون زده
چو مستان بر آن برزن آشوفتند
همه روستا سر بسر روفتند
خر و گاو بردند و هم گوسفند
ستوران باری و اسب نوند
دواندندشان پیش مرکب به قهر
پیاده ببردند تازان به شهر
جوان ساده دل بود و هم بیخبر
و دیگر که جفتش به خون هشته سر
دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست
که مامایی آرد پی جفت چست
چودیدندنش آن مردم دون همی
که بودند ترسان از آن خون همی
جوان راگرفتند و بستند دست
به خواری به کنجی فکندند پست
جوان چون شنید آن که خون ریخته است
چنان صعب شوری برانگیخته است
فرو ماند بیچاره در کار خویش
دلی پر ز سوز از غم یار خویش
بترسید کان راز گوید همی
که دشمن به زن راه جوبد همی
درین بود کامد ز ره دسته ای
به کین جستن دهِ میان بسته ای
گرفتند از آن مرد خونی سراغ
به کف بر ز دشنام و خشیت چراغ
چو دیدند بسته ز کین دست و پاش
گرفتند و بردند و شد قصه فاش
به شهر اندر افتاد از اینسان خبر
که خونی جوانی کشیده است سر
به شه کرده طغیان و عاصی شده است
فراوان ره کاروانان زده است
بکشته است تحصیلداری هژیر
بپا کرده در روستا داروگیر
سواران شه جنگ ها کرده اند
که وی را به بند اندر آورده اند
نبشتند در نامه ها، چامه ها
بفرسود از آن چامه ها، خامه ها
ره داورستان پر انبوه گشت
چو خونی سوی داورستان گذشت
در آن داوری قصه معلوم شد
در آن خون جوانمرد محکوم شد
به زندان درافتاد از آن داوری
چنین کارها کی بود سرسری
برآمد ز هرکوی وبرزن غریو
که باید بریدن سر نرّه دیو
چنین دیو و عفریت مردم شکار
گروه بشر را نیاید به کار
کسی را که خون ربختن پیشه است
دل مردم از وی پر اندیشه است
به داد و به دین بایدش زد به دار
و گرنه شود شیر مردم شکار
سر مرد خونخواره در خاک به
ز ناپاک مردم ، جهان پاک به
قصاص ارچه خون را به خو ن شسنن است
و لیکن به صد حکمت آبستن است
به بادافره خون ، بریده سری
بود مایهٔ عبرت دیگری
حکیمی در آن شهر پر داد و دین
ز بی دینی و فقر، گوشه نشین
سوی نامه داران یکی نامه کرد
درفشی نوین بر سر خامه کرد
نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه
که ای نامه داران بادستگاه
قلمتان به کف دشنه بینم همی
زبانتان به خون تشنه بینم همی
نه کاری بود سهل خون ربختن
روان کسی از تن انگیختن
فزون از شمر سال بگذشته است
کجا جانور آدمی گشته است
فزون از شمر مرد رفته ز دهر
که در دهرش از زن نبوده است بهر
فزون از شمر نطفه رفته ز هم
که زهدان یکی را کشیده بدم
خبه کرده زهدان فزون از شمر
که یک تن ز زهدان برآورده سر
فزون از شمرد مرده کودک همی
کز آنان یکی کشته ریدک همی
فزون از شمر مرده ریدک ز درد
کز آنان یکی مانده و گشته مرد
یکی مرد، سرمایه ی عالم است
به نزد یکی مرد، عالم کم است
به ویژه چنین نوجوان هژیر
کشاورز و محنت کش وتیز ویر
ز گیتی یکی گوشه کرده پسند
زنی و دو تا گاو و ده گوسپند
مه و سال در آفتاب و دمه
گهی پشت گاو و گهی با رمه
شده تازه از کوشش جانتان
فراهم ازو روغن و نانتان
همان پنبه و پشم و مرغ و بره
ز بهر شما ساخته یکسره
خورش کرده خود نان کاک جوین
فرستاده بهر شما انگبین
نه دریوزه کار و نه تاراج گر
سخی طبع و روشندل و رنجبر
عوانی فرستید در خانه اش
که ویران کند بوم و کاشانه اش
ز یکسوی محصولش آفت زده
محصل ز سوی دگر آمده
از او بره و مرغ و می خواسته
فراشی ز دیبای پیراسته
فرود آمده در سرایش به زور
به همسرش بردوخته چشم شور
پس آن که سواران ببرده ز شهر
که زی شهرش آرند از آن ده به قهر
سواران بده ربخته نیمشب
در انداخته جنگ و جوش و جلب
عوان فرومایه بشکسته در
به خانه به طمع زنش برده سر
پس آنگه ز یک مشت مرد دلیر
عوان زبون ، گشته از عمر سیر
کشندهٔ عوان نیست مرد جوان
جوان بیگناهست و جانی عوان
گر او را به حجت زبان چیر نیست
چرا مر شما را دل آژیر نیست
کشاورز، اندام و دهیو، بدن
مبرید اندام دهیو ز تن
به ار صد عوان کشته آید به تیغ
که یک مرد دهقان بگیرد گریغ
قصاص ار ز آدم کشی کاستی
ز آدم کشان نام برخاستی
گنه کاره را نیست کشتن هنر
گنه را ببایست کشت ای پسر
برآهنج تخم گنه را ز دهر
بر آن تخم بپراکن از علم ، زهر
چو تخم گنه شد برون از نهاد
شود دیو خونخواره ، مردم نژاد
هم آن را که خون ریختن گشته خوی
نگر تا چه رفته است درکار اوی
کسی سرسری خون نریزد همی
به رغبت به کین برنخیزد همی
به مغز اندرش هست بیماریئی
و یا در دلش کینهٔ کاریئی
ز مستی ، گه و گه ز دیوانگیست
کجا مست و دیوانه را هوش نیست
گهی بهر زرّست وگه بهر زن
تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن
چو زین ها گذشتی سبب ها ست راست
نگه کن که اصل سبب ها کجاست
به هر معنی از این معانی که بود
نبایست خونریز را کشت زود
اگر هست بیمار، مدهوش ساز
دماغش بدست آر و داروش ساز
چو تخم جنایت نباشد به شهر
برد مرد جانی ز درمانت بهر
وگرنه به زندان به کارش گمار
برو توشه از مزدکارش شمار
وگر کینی اندر دلش کرده جای
به پند و نصیحت دلش برگرای
ور از آب مستی است آگاه نیست
بجز منع می در جهان راه نیست
تو بیخ می از انجمن برفکن
که مستان نجوشند در انجمن
مر آن مست را دار سختش به بند
که بر مست و دیوانه بند است پند
وگر کاری افتاده زین ها برون
کشندنه جانی است نی مست و دون
نیش کین دیرین نیش طمع زر
نه جویای شهرت نه پرخاشخر
چنان دان که هرگزگناهیش نیست
نگه کن که اینجاگنه کار نیست
بسا اوفتد کارها این چنین
که خیره شود مرد با داد و دین
ببایست جستن سبب را ز بن
از آن پیش کان کار گردد کهن
من اکنون بر آنم که مرد عوان
گنه را سبب شد نه مرد جوان
به من بردو چشمش دهند آگهی
که مغز از جنایتش باشد تهی
نه بوده است کین گستری پیشه اش
نه بر رهزنی بوده اندیشه اش
نه مِی خورده هرگز، نه دیوانه است
جوانی نکوروی و فرزانه است
ولیکن عوان بداندیش زشت
پدیداست تاخودچه داردسرشت
به ده رفته و آتش افروخته
بر و بوم بیچارگان سوخته
شکسته اوانی به کردار خوک
دونده به قصد زن نو بیوک ١
لتی خورده از شوی و رفته به قهر
سواران بیاورده از سوی شهر
سواران دویده به کردار دیو
برآورده زان بوم و برزن غریو
به کین توختن دردویده عوان
دژ آهنگ سوی سرای جوان
گرفته گریبان ، کش از پیش زن
کشد بیگنه بر سر انجمن
جوانش زده مشت و رانده ز پیش
سپرکرده او را پی جان خویش
گر ایدون نمی کرد بیمار بود
به نزدیک دانا گنه کار بود
نگرکاین سبب ها که گفتم تمام
به مرد جوان بسته باشد کدام
سبب هاهمه زان عوان بوده است
نتاجش به دست جوان بوده است
یکی روزنامه نبشت این مقال
به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال
وکیل جوان در دگر داوری
همیدون شد اندر سخن گستری
به پرسش برفتند مردان راست
شنیدند کان گفته ها پابجاست
نگه کرد قاضی در آن داوری
در آن راه و رسم سخن کستری
چنین گفت کاین گفته ها باطلست
اگر خوب اگر بد جوان قاتلست
به فرمان دین و به حکم جزا
ببایست دادن به قاتل سزا
تنش باید از دار آویخته
روانش سوی دوزخ انگیخته
گرفتم که قاضیش بخشد خلاص
چه بایست کردن به دعوای خاص
خصوصی بر او مدعی خاستست
دیت رد نموده است و کین خواستست
ز مرگش همانا نباشدگزیر
که عبرت پذیرند برنا و پیر
رقم کرد قاضی به مرگ جوان
نمودند سوی تمیزش روان
در آن حوزه هم حکم ابرام یافت
جوان را زمان یک سر انجام یافت
چو محکوم شد مرگ راساخت مرد
ولی دل ز اندیشهٔ زن به درد
هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد
به پشتیش در نامه هنگامه کرد
بیامدکه بیند جوان را به بند
از آن پیش کش حلق گیرد کمند
بدادش بسی پند و دل شاد کرد
ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد
بگفتش که ای دوست مردن دمیست
به چنگ اجل جان سپردن دمی ست
غم مرگ از مرگ ناخوشترست
مخور غم که یک تن ز مردن نرست
اگر پادشاهست ، اگر بینوا
سرانجام او مرگ باشد روا
دو روزی اگر دیر یا زود شد
چو بینی همه بوده نابود شد
بمیر ای پسر در جهان بیگناه
بر این بیگناهیت عالم گوا
ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم
که این داد و دین از جهان باد کم
کنون هرچه خواهی ازین دوست خواه
بجز جان که شد برخی دادگاه
ترا جان شکاری بودکنده پر
به چنگ قوانین مردم شکر
ولیکن گرت پویه ای در دلست
به من گوی اگر چند بس مشکلست
جوان گفت بُد مر مرا زن یکی
مگر زاده باشد کنون کودکی
به هنگام زادن به تیمار اوی
دویدم که ماما کنم جستجوی
فتادم به چنگال مردم کشان
از آن پس ندارم ز همسر نشان
خبر گیر باری ز دلبند من
نگهدار او باش و فرزند من
یکی باغ دارم یکی خانه نیز
دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز
اگر مانده باشند اینجا بجای
به فرزند و زن بخش بهر خدای
یکی دار کردند در اسپریس
به گردش جوانان پتیاره ریس
جوان را کشیدند بسته دو دست
غریوان و غران به کردار مست
ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار
تنیده همه گرد بر گرد دار
یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ
به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ
هم آن گه به دارش درآویختند
تماشاییان در هم آمیختند
زمانی بپیچید و پس گشت سرد
به یک دم گل سرخ او گشت زرد
زبانش برون جست ازکنج لب
به دندان فشرده زبان از غضب
رخان کرده آماس و لب ها سیاه
فکنده به گیتی ز حسرت نگاه
یکی باد آمد هم اندر زمان
بگرداندش اندر سر ریسمان
توگفتی که شاهد پذیرد همی
گواهی بر آن کشته گیرد همی
توگفتی که گوید نسیم صبا
که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!
ز دین بود اگر قاضی این داد داد
که لعنت برین دین و این داد باد
گرین داد و دین است پس کفر چیست ؟
بر این داد ودین بربباید گریست
به جان بشر دست یازیدنا
بود با خداوند جنگیدنا
هر آن دین که باشد بنایش به خون
بد است ار شریفست اگر هست دون
ازآن شب که شد بسته مرد فقیر
برآمد چهل روز و مسکین اسیر
زن تازه زای اندر آن خاکدان
نشسته به امید مرد جوان
دوکودک بزاد اندر آن تنگنا
به چادر بپوشیدشان ، بینوا
چو شد روز، مردی شبان دررسید
کجاگو سیندانش آنجا چرید
هم آن کلبه خود بود جای شبان
. ر * ب . * ر-
زن دربدر را بدید و شناخت
در آنجا غنودی به روز و شبان
برافروخت آتش ، بکرد آب گرم
ز پشمینه اش جای آرام ساخت
به شیر و به سرشیر، زن را نواخت
بشست آن دو نوزاد را نرم نرم
چو شب اندر آمد فروبست در
دلش را به آواز خوش گرم ساخت
همی گشت تا روز آنجا شبان
برون ماند و تا روز ننهاد سر
لع
بسان یکی نامور پاسبان
سحر چون بیاراست خورشید زرد
به تیریژ زر چادر لاجورد
شبان اندر آمد به صحرا زکوه
که جوید نشان جوان از گروه
شبانی نیاموخته رسم و راه
ندانسته هرگز ثواب از گناه
ز خردی به کوه و بیابان شده
ابا گله هر سو شتابان شده
نه کرده دبیری ، نه خوانده کتاب
نه آمخته راه خطا از صواب
چنین خوی نیک ازکه آموخته
کجا زین خردمندی اندوخته ؟
توگویی طبیعت بُدش اوستاد
دهد این منش های نیکوش یاد
ولی من بر آنم که استاد اوی
بود دوری از مردم زشت خوی
چو با مردمان کم نشسته است و خاست
نیامخته خویی که مخلوق راست
خیابان ندیده است و غوغای شهر
ز سور و ز ماتم نبرده است بهر
به عقل غریزیش کم خورده دست
نه کردست مستی ، نه دیدست مست
نخوردست جز شیر و کاک جوین
نه سرکه مزیده نه سرکنگبین
نه شب دیده نور فروزان چراغ
نه روز از دلارام جسته سراغ
چمیده به روز از بر مرغزار
به شب خفته در دامن کوهسار
از آزادی و سادگی بهره ور
برومند وآزاده و نیک فر
شبان گله را با سگ و زن سپرد
سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد
در آن دِه درآمد که جوید نشان
دهی دید چون مغز مردم کشان
شبان هفته ای بود رفته ز ده
بنشنیده آن کار کرد فره
بگفتندش آن رفته کار شگرف
فزودند بر آن بسی نیز حرف
همه ناروا شهرت شهریان
که دادند نسبت به مرد جوان
ز شهر اندر آمد به کردار باد
در آن ده پراکند و باور فتاد
چنین است آیین خیل عوام
پذیرای هر شهره گفتار خام
به چشم ار ببینند چیزی درست
نیارند دانستنش از نخست
به دیده ز چیزی نگیرند بهر
جزان را که گردد نیوشه به شهر
نیوشه خو دار چه محال و خطاست
پذیرند و دارند آن را به راست
نیوشیده بر دیده و سر نهند
ز دیده نیوشنده برتر نهند
شبان سهم برداشت زان کار خفت
بلرزند بر خود ز بیم گرفت
به نزدیک زن رفت لرزنده تن
ز لرزبدنش لرزه برداشت ، زن
بلرزند پستان مامک ز بیم
در افغان شدند آن دو طفل یتیم
خروشی درآن کلبه برخاست سخت
که شد کوه از اندوهشان لخت لخت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 60 از 88:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA