انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 88:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۴۸ - خانهٔ آهن
یکی پادشا خانه زآهن بساخت
شبی آتش افتاد و آهن گداخت

پژوهش گرفتندکآن از چه بود
شراری چنین بی امان از چه بود

پس از جهد بسیار بردند راه
به دود دل عاجزی بی گناه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۹ - انسان و جهان بزرگ
به نام برازندهٔ نام ها
کز آغازها داند انجام ها

خداوند عرش و خداوند فرش
گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش

فروزندهٔ عقل و جان و سخن
برازندهٔ این جهان کهن

ز دور اندربن پهنهٔ بیکران
چو بینی بر این تافته اختران

تو گویی که آنان به یکجا درند
همه زآسمان بر زمین بنگرند

همی دان که هر اختری بی گمان
زمین است و آن دیگران آسمان

ز هر اختری به آسمان بنگری
همین پهنهٔ بیکران بنگری

درین حقه هر اختری مهره ایست
ز بازی به هر مهره ای بهره ایست

درون یکی حقهٔ لاجورد
شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد

ز چاکی پنجهٔ مهره باز
یکی در نشیب و یکی در فراز

در این پهنه آشوب ما و تو چیست
که ما و تویی اندرین پهنه نیست

بسیط زمین با همه آب و تاب
بود جزئی از پیکر آفتاب

همو هست از ذره ای پست تر
بر پیکر آفتابی دگر

همان آفتاب دگر بی گمان
بود جزئی از پیکر آسمان

بود آسمان پرتوی بی قرار
ز اندیشهٔ ذات پروردگار

به گیتی درون ما و تو چیستیم
اگر هستی اینست ما نیستیم

زمانه کز اومان سراسر گله است
وز اخترش در هر دلی ولوله است

فروزندهٔ مهر و ماه است و بس
کمین بندهٔ پادشاهست و بس

من و تو چو کرمیم و همچون گیاه
به بستانسرای یکی پادشاه

اگر این گیا مرد و آن کرم زیست
به بستانسرای ملک جرم نیست

بکوش ای گیا تا درختی شوی
به باغ امل نیک بختی شوی

که بر تو بسوزد دل باغبان
به چشم اندر آییش روز و شبان

نگر تا چه گفته است استاد طوس
بدانجاکه از مرگش آید فسوس

» یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست «
» نه افزود برکوه و نز وی بکاست «

» من آن مرغم و این جهان کوه من «
» چو مردم جهان را چه اندوه من «

سخن کرده کوته وگرنه جهان
نه کوهست و مردم نه مرغی بر آن

به کوهی که خورشیدازآن د ره ایست
بسیط زمین کمتر از ذره ایست

من و تو برین ذره باری که ایم
درین کبریا و منی بر چه ایم

بزرگی چنانست و خردی چنین
بزرگست ذات جهان آفرین

برو سعی کن تا چو گل در بهار
بخندی به رخسارهٔ روزگار

مشو بی بها ژاژ و بی برگ خس
که در بوستان ها نیایی به کس

میاموز آیین ناپاک خار
که جز سوختن را نیایی به کار

بدین خردی ای کودک پوی پوی
چه خیزی که ناگه درافتی به روی

بیندیش و آهنگ بیشی مکن
جوانی بباید تو پیشی مکن

ز بیشی و پیشی دلت خون شود
دو چشمانت مانند جیحون شود

طلایه کند پیشرو را سراغ
خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۰ - گل پیشرس
به ماه سفندار یک سال شید
بتابید بر یاسمین سپید

نشسته هنوز از ستم دست ، دی
ز ابرو برافشاند خورشیدخوی

گره شد گلوگاه باد شمال
هوای دژم را نکو گشت حال

به صد رنگ ، سیمرغ زربن کلاه
بزد تیر در چشم اسفند ماه

گدازید برف و بتابید شید
بجوشید سبزه، بجنبید بید

دو ده روز از آن پیش کاید بهار
فریبنده خورشید شد گرم کار

به دستان خورشید و زرق سپهر
بهاری پدیدار شد خوبچهر

بزد برگک تر سر از شاخ خشک
پر از مشک شد زلفک بیدمشگ

دو سه روز شب گشت و شب روز شد
گل پیشرس گلشن افروز شد

نگار بهار و عروس چمن
گل یاسمین زیور انجمن

به یک ماه از آن پیش کایّام اوست
برآمد ز مغز و برون شد ز پوست

بخندید بر چهر خورشید، روز
به شب خفت پیش مه دلفروز

ندانست کایدون نه هنگام اوست
که برجای می زهر در کام اوست

به ناگه طبیعت برآمد ز خواب
فروخفت خورشید و برشد سحاب

بغرید باد از برکوهسار
بیفتاد ناژو و خم شد چنار

زمانه خنک طبعی آغاز کرد
طبیعت به سردی سخن ساز کرد

بیفتاد برف و بیفسرد جوی
سیه زاغ در باغ شد بذله گوی

سراسر بیفسرد و پژمرد باغ
همان پیشرس گوهر شبچراغ

شکرخند نازش به کنج لبان
بیفسرد و دشنامش اندر زبان

چنین است پاداش زود آمدن
به امّید باطل فرود آمدن

من آن پیشرس غنچهٔ تازه ام
که هرجا رسیده است آوازه ام

من آن نوگل برگ جان خورده ام
به غفلت فریب جهان خورده ام

سبک راه صد ساله پیموده ام
به بیگاه رخساره بنموده ام

به خون گرمی روزبشکفته ام
ز دم سردی شب به خون خفته ام

ز بی آبی عرف پژمرده ام
ز سرمای عادات افسرده ام

نبوده در ایام یک روز شاد
نخندیده در باغ یک بامداد

مرا دیر شد روز و بگذشت کار
تو روز جوانی غنیمت شمار

بهار جوانیت سرسبز باد
دلت خرم و خاطرت نغز باد

همی باش خندان درین بوستان
ز تو شاد و خرم دل دوستان

که من زین جهان چشم برداشتم
لبان بستم و مژه برکاشتم

بهار مرا کرد گیتی خزان
بهار منا نوبت تو است هان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۱ - عروسی شکوفه
به شاخ شکوفه بتابید شید
شکفتند آن غنچه های سپید

ز الوان سبز و سپید و گلی
ببستند شاخ درختان حلی

درخت است چون نو عروسی ملوس
بهار است داماد آن نوعروس

چو پرمهر مام ، آفتاب از فلک
کند دختر نازنین را بزک

به گوشش کند گوشواری قشنگ
ز الماس و ازگوهر رنگ رنگ

به ساعدکند دست اورنجنش
گلوبندی آویزد از گردنش

زگوهر فروزان کند مشت او
وز انگشتری چار انگشت او

درآوبزد از گرد رخسار اوی
ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی

نهد از بر فرق زیبا نگار
یکی خوب تاج از در شاهوار

کمر چادری سبز و گوهرنشان
بپیچد بر او زاطلس گل فشان

چمن بزمگاه و طبیعت پدر
دهد دست دختر به دست پسر

ز بس نقره اش برفشاند به فرق
بساط چمن گردد از نقره غرق

بهار و شکوفه عروسی کنند
در آن جشن مرغان سرود افکنند

قناری سخن گرم گوید همی
ز داغ شکوفه بموید همی

به هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک
قناری کند ناله ای دردناک

هوای شکوفه نشاط من است
بساط شکوفه بساط من است

نشاط شکوفه به روزی ده است
بلی عمر پاکیزگان کوته است

ولیکن در این مختصر روزگار
گذارند از خود بسی یادگار

شکوفه بدان روزکوته که داشت
برفت و بسی زاد و رودی گذاشت

بدان روزکم لعبتی چند زاد
فری آن که شایسته فرزند زاد

فری آن که تازبست پدرام زیست
چو بدرودگفت از پیش نام زیست

دریغ آیدم زندگانی به ناز
که بی نام نیکو بپاید دراز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۲ - یاران سه گانه :
یکی از بزرگان سه تن داشت یار
به تیمار آن هر سه دائم دچار

زر ناب و دیگر زنی سیم تن
سه دیگر نکوکاری خویشتن

چو بگرفت مرگش گریبان که خیز
خبر یافتند آن سه یار عزیز

به بالین آن نیک مرد آمدند
دل افسرده و روی زرد آمدند

چوشدخواجه باآن سه تن روبروی
به یار نخستین چنین گفت اوی

رخت سرخ باد و تنت دیر پای
که بر من اجل دوخت زرین قبای

زرش گفت : بودی نگهدار من
بسی داشتی رنج و تیمار من

به مرگت یکی شمع روشن کنم
ستودانت را رشگ گلشن کنم

زر از وی جداگشت و آمد زنش
چو زر گشته از رنج ، سیمین تنش

دریده گریبان ز تیمار شوی
خراشیده روی و پریشیده موی

دوم یار را خواجه بدرودگفت
سرشکش به مژگان بپالود جفت

به سوگ توگفتا؛ من مستمند
کنم موی کوتاه و مویه بلند

شتابم خروشان سوی گور تو
بگریم برآن گورپر نورتو

پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش
نه عارض شخوده ، نه گیسو پریش

نه رخساره زرد و نه لرزان تنش
نه چاک از غم دوست ییراهنش

پذیره شدش با دلی پر ز مهر
به مانند افرشته ای خوب چهر

بدو خواجه گفت : ای » نکویی« دریغ
که مرگ آمد و نیست جای کریغ

ز تو دور خواهم شدن چاره چیست
ز درد جدایی بباید گریست

نکوکاری انگشت بر لب نهاد
که این خود بنپذیرم از اوستاد

چو در زندگی با تو بودم بسی
پس از مرگ جز تو نخواهم کسی

به هرجا روی با تو من همرهم
ندیمی نکوخواه وکارآگهم

درین گفتگو خواجه پیر جفت
زر و زن چو او خفت گشتند جفت

سوی گور با برگ و ساز آمدند
به گورش نهفتند و باز آمدند

یکی شمع بنهاد و دیگر گریست
پس آن هردو رفتند و کردار پست

ازو دوستان جمله گشتند دور
جز آن دوست کاو ماند با وی به گور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۳ - دیدار گرگ
در ایام پیشین به زابلستان
به کشمیر و اقطاع کابلستان

به گاه سفر خواجگان بزرگ
مبارک شمردند دیدار گرگ

قضا را چوگرگی رسیدی به را،
نمودندی از شوق بر وی نگاه

همایون شمردندی آثار اوی
تفال زدندی به دیدار اوی

وگر گرگ چنگال کین آختی
برو خواجه تیری نینداختی

یکی مرد دانای با فر و جاه
سفر کرد و برگشت زی جایگاه

بدو گفت بانو که راحت بوی
سلامت رسیدی سلامت بوی

بدین خرمی باز ناید کسی
همانا بره گرگ دیدی بسی

بدو گفت دانا که در راه من
نیامد به جز فکر آگاه من

سلامت بدان جستم از این سفر
که از دیدن کرک کردم حذر

به گرگ ار دوصدفال میمون در است
ندیدن ز دیدنش میمون تر است

درین قصه پندیست شیرین چوقند
کنون قصه بگذار و بردار پند

سفرپیشگان رنجبر مردم اند
که در راه و بیراه سر در گم اند

بودگرگ، این مفتی و آن امیر
فلان شاه وسالار و بهمان وزیر

به صورت مبارک ، به کردار شوم
بکشی طاوس و زشتی بوم

سر ره به مردم بگیرندتفت
کشیده رده شش شش وهفت هفت

ربایند از آن قوم ، بی واهمه
گهی جان وگه مال وگاهی رمه

ولی قوم جویند از آنان بهی
مبارک شمارندشان ز ابلهی

نیاز آورند و نیایش کنند
نماز آورند و ستایش کنند

چو طفلان بخندند بر رویشان
دوند از سر کودکی سویشان

گهی دست بوسند و زاری کنند
گهی دست گیرند و یاری کنند

هر آن چیز یابند با نان دهند
گه صلح نان ، روز کین جان دهند

به اغوای گرگان سترگی کنند
به جان هم افتند وگرگی کنند

به پاس بزرگان بکوشند و بس
به میدان سپاهی ، به ایوان عسس

به تعظیم گرگان، بز وکیش و میش
میان رمه از هم افتند پیش

ز هم جسته پیشی وکوشش کنند
به پیرامن گرک جوشش کنند

گهی شیر بخشند وکه روغنش
ز کرکینه پوشند گرگین تنش

وگر اشتهایش بجنبد دگر
دهندش دل و دنبه و ران و سر

وزبن زشت پندار و وهم بزرگ
غمین گوسفند است و خوشنود گرگ

ولی مرد دانا کشد کینشان
نبیند به دیدار ننگینشان

که ناید ازم بن بدسگالان بهی
نباشد به دیدارشان فرهی

کسی عافیت را سزاوار شد
که از میر و سالا بیزار شد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت

که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ

اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره

ز شیرینی خون ، بره تلخ کام
سگ از تلخی خون پر از شهد جام

جوابش چنین داد آن شرزه سگ
که ای نازموده ز هفتاد، یک

بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی

بجای گران دنبه بودیش گاز
به جای سم گرد چنگ دراز

نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدی خونش درکام بدخواه زهر

نه آنست شیرین نه شور است این
که بی زوری است آن و زور است این

نه این نوش درخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست

به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی

سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست

چو با ما نیامد فزون زورشان
به بهتان خرد داشت معذورشان

به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند

کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او

بهارا فریب زمانه مخور
وگر خورده ای جاودانه مخور

به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام

که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین

سگ شرزه شو، کِت بدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۵ - عنکبوت و مگس!
نگه کن بدان زشت خو جانور
نهاده به زانوی خمیده سر

سر و سینه کوتاه و زانو دراز
ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز

دراز و سرازیر وکج ، دست و پاش
چو آب جدا گشته از آبپاش

جدا از همه کوشش و علم و کار
جز از دام گستردن و از شکار

نگه کن که او دام می گسترد
سر رشته ها سوی هم می ب رد

کنون نوبت تار گستردن است
ز بالا سوی زیر نخ بردن است

به جهد و به سرعت ز بهر شکار
بهم بسته هفتاد و هشتاد تار

سپس نوبت پود افکندن است
همه نیتش زود افکندن است

نگه کن که چون پود را نیک بست
به آب دهان و به پا و به دست

بسان یکی بندباز دلیر
فرا رفت بالا، فرو جست زیر

در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
درآویخت ز اندیشه ، صد بند و قید

وزآن پس به دالان تاریک خویش
فرو رفت در فکر باریک خویش

صبورانه در گوشهٔ دامگاه
نشیند چو زاهد در آرامگاه

تو گویی مگر کرده او خدمتی
به خلق جهان باشدش منتی

مگس بهر کسب خورش با نشاط
نگه کن که پرواز کرد از بساط

سر و روی خود شستن آغاز کرد
پر و بال مالید و پرواز کرد

به سعی و به کوشش به هرگوشه ای
شود تا فراز آورد توشه ای

طنینش چنان می نماید ز دور
که از پهنهٔ دشت ، بانگ چگور

به هرگوشه ای از پی توشه گشت
بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت

زمام مگس را گرفت احتیاج
کشیدش به بنگاه کین و لجاج

بر آن دیولاخ خطرخیز جای
که خف کرده آن افعی دیوپای

بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
کمینگاه سلطان جولاهکان

نگر چون درافتاد مسکین مگس
در آن دام و آن درتنیده قفس

مگس بهر روزی به تیمار جفت
شود روزی آن که آسوده خفت

چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
نگونسار گشت اندر آن بند و قید

خرامان سوی صید خود بگذرد
چه حاجت که دیگر شتاب آورد

بداند کزان اوستادانه فخ
مگس چه ؟ که جان برنیارد ملخ

به آرامی از تارها بگذرد
به صد خشم سو ی مگس بنگرد

فریسه بلرزد به خود زان نگاه
خروشان و جوشان شود بی گناه

خروشیدنی زار و جوشیدنی
تلاشیدنی سخت وکوشیدنی

به هر دم شود مرگ نزدیک تر
همان تار امّید باریک تر

رسد جانور تا به نزد اسیر
زمانی بر او بنگرد خیر خیر

پیاپی بدان دست و پای درشت
زند بر سر و مغز بیچاره مشت

پس آنگه شود پهن و زشت و دژم
بچسبند ناگه شکم بر شکم

مگس نالهٔ الامان می کشد
حرامی ز جسمش روان می کشد

چو لختی مکد زان تن زنده خون
رها سازدش بسته و سرنگون

رها سازدش تا به وقت دگر
دمادم ازو خون مکد جانور

مکد قطره قطره ز خون شکار
که عیشش پیاپی بود خوشگوار

به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
در اشکنجه بگذاردش دیرگاه

گرش خون بجایست کی غم بود
بباید که رامش دمادم بود

ندانم کی این غم به پایان رسد
کی این درد بیحد به درمان رسد

که تا ذره ای در مگس هست قوت
شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت

وزان پس کز اوکام دل برد سیر
فشاندش چون پرکاهی به زیر

رود همره باد نعش مگس
سرانجام هر چیز باد است و بس !

چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
شود، وارسی گیرد از تار خوبش

به هرگوشه تاری که گردیده سست
بیاراید و سازدش چون نخست

سپس خوشدل و شاد وگردنفراز
شود نرم نرمک به کاشانه باز

بودراضی از صنعت و کار خویش
زگیتی ، وزان گرم بازار خویش

بود خرم از نظم و آیین دهر
که یابد از او مرد هشیار بهر

ز نظم جهانست مسرور و شاد
ز قانون و آزادی و عدل و داد

که هشیار مردم تواند مدام
ز حرص افکند نوع خود را به دام

مثل عنکبوت است و اعیان اساس
یکی دیده ای خواهم اعیان شناس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون

در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد

رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد

همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود

چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت

چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست

زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست

در آغاز بیگانگی ها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود

بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید

چنان لعب ها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت

چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن

بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد

یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخ چشمی چه بود ای نگار

بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی

مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت

مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد

به خودخواهی ام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت

که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی

مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بی منتی

گرم دور می کرد بودم به آن
که کامم روا کرد و منت نهان

نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا

شد احسان او لجهٔ بی کران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن

پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو

فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم

نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد

ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من

چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی

چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز

بزرگان که نام نکو برده اند
بجای بدی نیکوبی کرده اند

بزرگان ما! بخردی می کنند
بجای نکویی بدی می کنند

کسی کش بدی کرده ای ، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار

مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکویی ها کنش

نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدی ها نیارد بهٔاد

چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل

ز هر دانه ای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد

توگر با شریفی بدی کرده ای
چنان دان که نابخردی کرده ای

شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی به جنگ آیدت

بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود

مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان

فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست

بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد

که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست

فرومایگان بی هنر مردمند
که بی دانشند و به غفلت گمند

پدر بی هنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر

نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته

وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست

که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب ، پاک آید از آسمان

طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود

کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند

همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد

بک آب است جسته ز دو هوش ، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر

یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار

یکی آبی فرومایه و روده بند
یکی نوشداروی هر مستمند

یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته

ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۷ - ترجمهٔ اشعار شاعر انگلیسی
به قسطنطنیه بتابید ماه
بلرزید از آن برج های سیاه

ز قرن الذهب ساخت سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند

نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک

پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو

ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستان ها شدم

ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم

توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شب زنده داری نجم پرن

ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن

به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بی آبروی

ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان

به مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش

به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر

چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش

مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند

به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود

به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستان های دور

به جایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش

خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیک تر بشنوم رازشان

به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمه خوانان شده انجمن

به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمه سنج

برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز

شوم تا بدانجا شوم نغمه سنج
مگر وارهم لختی از درد و رنج

ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز

گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار

به شهری که روزی ز بخت و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب

سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد

کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا

مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامه ام رهنمایی کنند

کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش

به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست

بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم

که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود

که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان

که با همرهانی چنان پاک خوی
سوی گور فردوسی آریم روی

از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان

هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان

اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن

چو برتابد استاره ای ارجمند
نهند از سخن کاخ های بلند

سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند

ز تهران که بنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت

ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود

چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد

هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز

کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور

ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز »ایوار« تا گاه بانگ خروس

تو گویی جهان تا جهان لشکرست
سوی فتح های گزین رهبرست

فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد

ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر

سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو

ز ایران سوی غرب پوینده اند
شما را در آن ملک جوینده اند

سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشه ات روزنی یافتم

» درینک وتر« کت چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی

همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو

ز دریا گذشتست اندیشه ات
بود سفتن گوهران پیشه ات

ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار

سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا

رسیدی به پای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش

جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد

به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت

ز انفاس او آتشی بردمید
و زان شعله شد چون تو نوری پدید

وزین آتش و نور، طبع » بهار«
ز افسردگی رست و شد شعله بار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 61 از 88:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA