انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 62 از 88:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده
جهان آفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه

ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند

به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ

درنده ، چرنده ، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم

دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان ، پنیر

رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد

فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال

سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش

به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ

به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر

دو مردند در این گله سخت کوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش

چون زین بگذری جمله بیگانه اند
یکایک سگ وگربهٔ خانه اند

برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش

گر این نیستی ، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس

ور این هم نه ای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نه ای خاک باش !
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۹ - جوانی ، پیری ، مرگ
جهان سر بسر از فراز و نشیب
یکی کارخانه است با رنگ و زیب

که در نوبهاران بجنبد ز جای
نگرداند این چرخ را جز خدای

بسی کارگر اندر آن کارگاه
بکوشند بی مزد و بی دادخواه

یکی بسّدین حله آرایدا
دگر زُمردین خیمه پیرایدا

بر آن کارگر قوم بی دادرس
بسوزد دل ابر در هر نفس

از آن سوختن آتشی برجهد
به هر لحظه بانگی قوی دردهد

ز بالا همی برخروشد به خشم
یکی سیل کرده روان از دو چشم

بیاید دمان از بر کوهسار
غریونده چون مردم سوگوار

رخ زرد خیری بشوید به آب
به زخم گل سرخ ریزدگلاب

نهالان بیارند پیشش نماز
گلان سر به پایش بسایند باز

بر آن رنجبر قوم گرید به درد
برآرد ز دل هر زمان باد سرد

یکی شورش سخت پیدا شود
زمانه پرآشوب و غوغا شود

به تک لاله خونین علامت به چنگ
شقایق به بر صدرهٔ سرخ رنگ

به دوش بنفشه ردای کبود
به فرق سمنبر ز الماس ، خود

چو خورشید رخشنده بیند به خاک
برافروزدش خاطر تابناک

بر انگیزد اندر زمان باد را
که بنشاند آن شور و فریاد را

رود باد و گوید که خورشید گفت :
که فرّ بزرگی نشاید نهفت

فری زین مهین جنبش و جوشتان
نخواهیم کردن فراموشتان

چو ابر این ببیند سبکسر شود
به هر لحظه غوغاش کمتر شود

دو چشم ازگرستن ببندد همی
به صد شادکامی بخندد همی

رود ابر و باد از قفایش دوان
کند روی ، خورشید روشن روان

نوازش کندشان چو دانا پزشگ
کند خشک از دیدگانشان سرشگ

کند گرم دلشان همه یکسره
دهدشان زر ناب و سیم سره

دگر ره پی کار و کوشش روند
زمانی ز شغل و عمل نغنوند

چنین تاگشاید مه تیر رخت
کمان گردد از بار، پشت درخت

شود گرد محصول هر کارگر
کند عرضه هر کارگاهی هنر

رخ سیب سرخ و رخ نار زرد
نه آن یک ز شادی نه این یک ز درد

به مرداد و شهریور و مهرماه
فروشند کالای این کارگاه

ز انجیر و از نار غرقه به خون
ز امرود و از آلوی گونه گون

چه از سبز بارو چه از سرخ بار
به هر سو بهم چیده بینی هزار

فروشندگان از صغیر وکبیر
شوند و رسد نوبت تاک پیر

بخم کرده بالا و دیده پر آب
به دست اندرش عقدی از لعل ناب

همانا که از لعل بایسته تر
ز در و ز یاقوت شایسته تر

اگر لعل صد خاصیت داشتی
خردمندش انگور پنداشتی

درآید سپس آبی زردپوش
یکی نرم پشمینه چوخا به دوش

نهان کرده یک پای و سر برده پیش
ز بیم خزان گرد گشته به خویش

درآیند پس باد رنگ و ترنج
دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج

رخان زرد و تب خاله بر گرد لب
گران وار و سنگین سر از تاب تب

کجا بنگرد ابر آبان مهی
به روی ترنج و به چهر بهی

بگوید به باد اینت بیداد مهر
بر این زرد رویان تفتیده چهر

که تا ما برفتیم بیرون ز دشت
برین کارگرپیشگان چون گذشت

شود باد همداستان ابر را
به دشنه زند گردن صبر را

خروشان ز بالا شود سوی پست
پس پشت اوابر چون پیل مست

دگر ره بپوشد رخ ازبیم ، شید
شود چهرهٔ آسمان ناپدید

به یغما رود جمله کالای مهر
چکد اشک حسرت ز چشم سپهر

پریشان شود روزگار چمن
دی آید یکی درع رویین به تن

ز بیداد دی باغ گردد خراب
شود زرد رخسارهٔ آفتاب

جهان ای پسر نیست جای درنگ
اگر قیصر روس ، اگر شاه زنگ

نپاید همی برکس این ساز و برگ
جوانی است ، پیری است و آنگاه مرگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۰ - آلفته
بُد اندر حدود چغاخور، لُری
لری غولدنگی ، چغاله خوری

بدش ، بختیاری وش ، آلفته نام
وز آلفتگی بخت یارش مدام

ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل

زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه

ولی دایم از دست شوهر به رنج
چو گنجینه از دست مار شکنج

خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز

یکی سال ، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب

درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه

زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بی سبز بار

ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بی خربزه

خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت

زخاک چغاخورچغک وارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست

به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن

به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا به سوی چغاخور براند

یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت

به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر ده قدم یک دو خربوزه خورد

نگه داشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گران سنگ و مرغوب را

که گر دین و ایمان من می رود
وگر جان شیرین ز تن می رود

من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من

که آلفته را هست غیرت بسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی

چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه

اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود

ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت

ازین حال آلفته بی تاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد

نگه کرد خربوزه ای دید تر
خوش اندام و زرّین چو بالشت زر

برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیب زن اندر دلش سکه خورد

به خود گفت : آلفته غیرت نمای
به نزدیک مردم حمیت نمای

سر و همسرانت همه نام جوی
نگهدار نزدیکشان آبروی

پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش

به خودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند

ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی

کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند

بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان

سپس حمله ورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه

بینداخت آن پوست های دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز

چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شده خان به خود پف نمود!

شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس

به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم

درافتاد بر پوست ها چون هژبر
به دندان زد آن پوست های سطبر

چو از گوشت آن پوست ها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی

به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته

چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوست هاکس نشانی نیافت

مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوست ها رنج و زحمت برد

پس آنگه بپا خاست چون نرّه شیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر

نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید

به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنی آدمست

من این نقش هایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه

چه حاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای

ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود

چو دل را به جاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت

همان به که گویند از این دهکده
» نه خانی اویده نه خانی رده «

چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس

سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۱ - یک بحث تاریخی
یکی روز فرخنده از مهر ماه
مثال آمد از درگه پادشاه

که برخیز و زی کاخ مرمر گرای
ره آستان ملک برگرای

پذیرفتم و سوی درگه شدم
پذیرفته نزد شهنشه شدم

یکی کاخ دیدم سر اندک سماک
برآورده از مرمر تابناک

هنرمندی اوستادان کار
نهاده بر او گنبدی پرنگار

به د هلیز و کاشانه و سرسرای
نگاریده ارژنگ ها زیر پای

تو گفتی بهشتی است آراسته
چنان کرده صنعت که دل خواسته

به هر مشکو از طاق و دیوار و در
همی جسته پیش هنر بر هنر

به هر گوشه گویا لبی سحرساز
سخن گفته درگوش دل ها به راز

از انبوه آیینه خودبین شدم
به خودبینی خویش بدبین شدم

چو رفتم بر اشکوب دوم فراز
به رویم ز مینو دری گشت باز

پرستنده ای رهنمون آمدم
به تالار خاتم درون آمدم

شهنشاه را دیدم آنجا بپای
به تعظیم گشتم به پیشش دوتای

شهم جای بنمود و بنشست نرم
پس از روزگارم بپرسید گرم

ز مهرش دلم فال فرخ گرفت
سخن ها بپرسید و پاسخ گرفت

پس آنگه به تاربخ ایران رسید
به دوران رزم دلیران رسید

شهنشه بپرسید از اشکانیان
که کندند بنیاد یونانیان

ز پرتو نژادان آرش گهر
وزان پهلوانان پرخاشگر

به شه عرضه کردم همه نامشان
وز آثار و آغاز و انجامشان

سخن گفتم از پرتو و پرتوی
که شد در لغت پهلو و پهلوی

ز ارشک سخن کردم و مهرداد
که مردانه بنیاد شاهی نهاد

براندند از ایران سلوکیه را
سپس ره ببستند رومیه را

زکار »کراسوس « و آن لشکرش
که ازکینه ببرید » سورن « سرش

ز رزم » تراژان « و رومی گروه
که ایرانیان آمدندی ستوه

پس از مرگ دارا، به ایران زمین
نماند آن که اسبی کشد زبر زین

ز یونیان کار ما گشت زار
فکندند درکاخ دارا شرار

بکشتند سی تن شه و شهربان
نماندند از زند و استا نشان

در ایوان ها آتش افروختند
کتب خانه های مغان سوختند

ز سوریه تا مرز پنجاب و چین
کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج
کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج
نه فرهنگ ماند و نه تخت و نه تاج

که ناگه ز مشرق دمید آفتاب
سر بخت ایران برآمد ز خواب

ز پهلو نژادان زهگیر شست
یکی مرد جنگی به زین برنشست

مهین ارشک شیردل مهرداد
به کین کیان دست مردی گشاد

ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی
درآمد به بُن دورهٔ بندگی

ز بیگانه شد شهر ایران تهی
فروزنده شد فر شاهنشهی

کیانی کمان را زه افکنده شد
ز نو آرشی تیر پرنده شد

سپرکوب شد گرز گرشاسبی
سرانداز شد تیغ لهراسبی

فلک بویهٔ کین دارا گرفت
ز یونانیان آشتی وا گرفت

سپاه سکندر درِین رستخیز
یکی گور بگرفت و دیگر گریز

ز شهر هرات تا در تیسفون
زمین شد ز یونان سپه لعل گون

بجستند از آن رزمگاه درشت
به انطاکی و شام دادند پشت

پس آنگه به بلخ گزین تاختند
وزان بیخ یونان برانداختند

ز پنجاب تا مرز چین و تتار
به یونانیان مانده بد یادگار

ز خود پادشاهان برانگیختند
به فرهنگ یونان درآویختند

شده نامشان دولت باختر
زده سکهٔ پادشاهی به زر

براندند اشکانیان بیدرنگ
گرفتند آن پادشاهی به چنگ

بسی رزم های گران ساختند
ز بیگانه مشرق بپرداختند

پس آنگه به خوارزم و دشت خزر
بجستند بر خیل ترکان ظفر

به سالی سه آمد به زیر نگین
ز آشور تا مرز کشمیر و چین

ز جوشن شکافان صحرانورد
برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۲ - معلم و شاگرد
ادیبی زبان در طلاقت زبون
همی لام را خواند پیوسته نون

نوآموزی او را به چنگ اوفتاد
معلم به درسش زبان برگشاد

بدان کودک خرد، جای الف
کنف یاد داد آن ادیب خرف

به ناچار الف را انف خواند خرد
معلم برآشفت وگوشی فشرد

بدو گفت انف چیست می خوان انف
فروخواند کودک به فرمان انف

دگر باره آشفت استاد پیر
یزد بانگ برکودک ناگزیر

نوآموز روزی ببود اندر آن
انف خوان و گریان و سیلی خوران

شبانگه پدر درکنارش نشاند
که امروز پور گرامی چه خواند؟

به شب همچنان کودک دلفروز
الف را انف خواند مانند روز

پدرگفت انف چیست جان پدر
الف گفت باید بسان پدر

چو بشنیدکودک الف را درست
الف را الف خواندچالاک و چست

چسان از انف می شود منصرف
که نشنیده جز فا و نون الف

تو خود فا و لام و الف راست گوی
پس از دیگران گفتهٔ راست جوی

تو بر نیکویی پشت پا می زنی
پس آنگه به نیکی صلا می زنی

تو بد را نخستین ز خود دورکن
سپس دیگران را ز بد دورکن

تب آلوده درمان تب چون کند
» رطب خورده منع رطب چون کند«

چو حاکم کند می شبانگاه نوش
نبندد به حکمش دکان ، می فروش

کسان بهره یابند از آثار خویش
که خود کار بندند گفتار خوبش

اگر گفته نغز است و دل نغز نه
بلوطی بود کاندر آن مغز نه

و گر دل درست است و گفتار سست
از آن گفته یک دل نگردد درست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۳ - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه
یکی کودک از لانه جغدی کشید
به صحن دبستانش می پرورید

هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود

به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند

ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهره ها یافتند

ز » هرودت « سخن کرده از بر بسی
ز » تیتلیو« هم خوانده دفتر بسی

شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر

کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک ، کدامند بیش ؟

در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است

همه عالم و عاقل و دین پرست
همه بردباران آیین پرست

ز جانند نزد خدایان رهی
همین یک صفتشان بس اندر بهی

برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟

من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی

کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نام آوری

بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز

که هیهات ، هیهات ازین فکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخی نمای

گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟

به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری

فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم

مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز

فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند

خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود

به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش

که ای چیره دستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر

بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود

هم اندر » کپی تول « ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم

ز هریک به هریک نوایی رسید
که تان هریکی دل به جایی کشید

عقیدت چو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۴ - رفیق بد
به روزی مبارک ز ماه صیام
به خود، خوردن روزه کردم حرام

سحر خوردم و خفت بعد از نماز
بپا خاست پایان روز دراز

شدم تا به مسجد نمازی کنم
بر پاک یزدان نیازی کنم

ز مسجد مرا دیو کج کرد راه
شدم با رفیقی سوی خانقاه

بجای نماز اندر آن قعر تنگ
زدم بی محابا دو قلاج بنگ

وزان جایگه با یکی باده خوار
کشیدم به میخانه رطلی سه چار

شکم خالی و سرپر از دود بنگ
زد آتش به جان بادهٔ لعل رنگ

رفیقی مقامر کشیدم مهار
مرا برد از آنجا به بزم قمار

هرآن سیم کاندر میان داشتم
زکف دادم و روی برکاشتم

ز مستی سر از پای نشناختم
یکایک زر و سیم درباختم

وز آنجا سوی خانه کردم شتاب
چپ و راست پ رینده ، سست وخراب

شکم خالی وکیسه پرداخته
تن از بنگ و می ناتوان ساخته

پی شب نشینی که معهود بود
شدم تا به کویی که مقصود بود

ز دیوارها مشت و سیلی خوران
زنان خوبش راگه بر بن گه برآن

زدم دست تا حلقه بر در زنم
که چون حلقه خمید ناگه تنم

بپیچید پایم به سر حلقه وار
زدم حلقه بر پای آن در چو مار

پس ازمن رفیقی به من برگذشت
مرا دید و دودش بسر درگذشت

بدان خانه ام برد از آن جایگاه
به وضعی پریشان و حالی تباه

رفیقان چو نبضم نگه داشتند
مرا جملگی مرده پنداشتند

پریده رخ و قفل گشته دهان
نفس را، ره آمد وشد نهان

بشولیده مندیل و پاره قبا
وز آب وگل آهار داده عبا

رفیقان به درمان بپرداختند
وز افیون دم عیسوی ساختند

پس از نیمه شب این تن نیمه جان
بپا خاست زان معجزآسا دخان

من از ناچرانی به کردار نی
جدل کرده با بنگ و افیون و می

عجب دارم از مرگ بی دست و پای
کِم از پا نیفکند و ماندم بجای

چه سود از پدر درس صوم و صلواه
چو بودند یاران به دیگر صفات

رفیق بد و نامد روزگار
ز بن برکند پند آموزگار

ببین کم به جان وبه خون و به پوست
به یک شب چه آمد ازین چار دوست

به جان دارم از یار پنجم سپاس
که بردم سوی خانه بعد از سه پاس

چو خواهی بدانی همی راز من
ببین تا چه مردیست انباز من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۵ - فرشتهٔ عشق
» اربس « اندر افسانهٔ باستان
به افرشتهٔ عشق شد داستان

چوگل روی و چون شاخهٔ گل برش
کمانی و تیری به چنگ اندرش

شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش

بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند

دل از جای برجست و در برگشاد
همانگه » اریس« اندر آن پرگشاد

دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم

لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود

ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار

به دل گفت در آن سیاهی همی
که مهمان ناخوانده خواهی همی ؟

بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که وقف است بر دوستان این سرای

در این برف و سرما کجا بوده ای ؟
که ناخورده ای چیز و ناسوده ای ؟

لبانت چو جزع یمانی چراست ؟
رخانت چو یاقوت کانی چراست ؟

چرا مژگان را بخم کرده ای
چرا نرگسان را دژم کرده ای

به دستت چرا هست تیر وکمان ؟
بترسی مگر از بد بدگمان ؟

درین گفتگو تا به مشکو شدند
به نرمی درآن وبژه پستو شدند

به پستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل

دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم ، خوش طبعیش درگرفت

کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا

خداوند عشق آستین برکشید
» کمان را به زه کرد و اندر کشید«

دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد

خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته

خدنگی همه خواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنش های سرد

خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا

خدنگ » اریس « ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا

خدنگش به دل خوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست

در آن دل مپندار پندار زشت
که دست » اریس « اندر آن مهر کشت

ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست

چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته

به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک

دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی

دل شاعران چیست؟ دربای ژرف !
بر آن دمبدم برق و باران و برف

نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی ، نه در ماتمی

دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری

درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون

توانی در او دست یازی همی
چو طفلان بدو لعب بازی همی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۶ - نقش فردوسی
پژوهندگی را سپیده دمان
فرشته به خاک آمد از آسمان

بدانگه که مردم به خواب اندر است
دل دیو ریمن به تاب اندر است

بدانگه که یکسر غنوده است هوش
گشاده در دل به روی سروش

فرشته درآمد چراغی به مشت
روان شد به دعوتگه زردهشت

به ایران زمین جستن اندر گرفت
پژوهیدن هر دلی سر گرفت

هرآن دل که دیوان در آن خفته دید
فرشته از آنجای دم درکشید

به هر دل که بد پاک ، کشتن گرفت
در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت

از آن ییش کاین تیره پهنای خاک
شود چون دل پارسا تابناک

از آن پیش کز قعر دربای قار
کشد دیو، خمیازهٔ نابکار

سوی آسمان شد سروش بلند
بدست اندرش نامه ای دلپسند

ز هر دل در آن داستانی زده
فرشته برآن ترجمانی شده

به هر دل دگر نقش ، دیدار بود
به هر نقش رنگی دگر یار بود

بجز یاد فردوسی پاک رای
که در هر دلی داشت نقشی بجای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶۷ - داستان رستم و اسفندیار
چو اسفندیار آن شه نیک بخت
به باغ مهی خسروانی درخت

فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی

فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان

به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته

فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران

به مردی گشوده ره هفت خوان
برید ه سر اژدهای دمان

خم آورده در پیش یزدان ، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا

به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور

بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان

فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم

پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید

ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان

فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد

ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم

که هرکس که خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار

شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم

بدوگونه اش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته

دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی

بدو چشم دست و به دست دگر
خدنگی ز خون سرخ ، پیکان وپر

خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 62 از 88:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA