انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 64 از 88:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شمارهٔ ۷۹ - آشتی و جنگ
یکی دوستی را بیازرد سخت
پس آنگه سوی قاضیش بردسخت

پس از رنج و بدنامی وگیرودار
چو روز نخستین بدوگشت یار

یکی گفتش ای مرد کارت چه بود
درتن دوستی گیرو دارت چه بود

چرا ز آشتی دست برداشتی
چو بایستیت باز کرد آشتی

بخندید و گفت آشتی نیست این
که جنگ دگر را میانجیست این
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۰ - از بدی بپرهیز
گذشته گذشته است و آینده نیست
میان دو نابود، پاینده چیست ؟

گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آینده کس نیز واقف نگشت

گذشته به چنگ تو ناید دگر
وز آینده ات نیز نبود خبر

دمی کاندر آن دعوی هست تست
همانست کاین لحظه در دست تست

چو در دست تست ای برادر زمان
زمان را به اندوه و غفلت ممان

درین یکدم ار بد کنی یا که زشت
زمانه به نام تو خواهد نوشت

مبادا در این یک زمان بد کنی
که گر بد کنی در حق خود کنی

به مرد خدا نیست زشتی سزای
که مرد ار ببخشد نبخشد خدای

بپرهیز از آزردن نیکمرد
که با نیکمردان کسی بد نکرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۱ - تود و بید
جهانست چون جنگلی بیکران
فراوان درخت و گیاه اندر آن

یکی از در میوه اندوختن
درختی دگر از در سوختن

چو تابید از برج خرچنگ شید
بخندید بر بارور تود، بید

که این کوشش بی کران تا به کی ؟
خمیده ز بار گران تا به کی ؟

فروهشته برگردنت پالهنگ
شکسته سر و دستت از چوب و سنگ

فرو ریخته برگ و بارت بهم
به زیر لگد پشت کرده بخم

به یاد که در این سرای سپنج
کشی بار این درد و اندوه و رنج ؟

خوری غم به یاد دل شاد که ؟
به عشق که ؟ بهر که ؟ بر یاد که ؟

کسی کز برای تو تب کرد راست
اگر از برایش بمیری رواست

کسی کز فراق تو لب می گزد
گر افغان کنی در غمش می سزد

و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست
در آن دم کس ار غم خورد ز ابلهیست

تو ای بارور تود فرخ سرشت
چه خوش کرده ای اندرین کار زشت ؟

نگه کن به من کاندرین جای خوب
نه رنجست و انده نه سنگست و چوب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۲ - مرگ سرخ به از مرگ زرد
شدم با یکی مرد عیّار یار
که بودش همی رزم و پیکارکار

سلحشور و سالوک و همت بلند
به پیرامنش نامداران چند

نهاده به سر تارک مهتری
نهفته به دل بویه ی سروری

هوای بزرگی بسر داشت مرد
نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد

بگفتم بدان نوخط کهنه کار
که جان و جوانی گرامی بدار

بخندید ازبن گفته آزادمرد
که ای فارغ از رنج و حرمان و درد

به میدان ز خون سرخ مردن بنام
به از مرگ در بستری زردفام

بگفتم به شهر اندر آیی همی ؟
و یا اندرین کوه پایی همی ؟

بگفتا به شهر اندر آیم بسی !
که جز دوستانم نداند کسی !

بگفتم که دولتسرایت کجاست ؟
کجاخانه داری وجایت کجاست ؟

بگفت اندر آنجا سراییم نیست
جز اندر دل خلق جاییم نیست

بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز
سرایی نو آیین و شاهانه ساز

که چون صفّ بیداد را بشکنی
به پیروزی آنجای مأوا کنی

نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:
که گر من شوم بر بداندیش چیر

سرای امارت بود جای من
نساید زمین دگر پای من

وگر خصم گردد به من چیردست
به میدان شوم بسته و زیردست

نشاید دگر جای ، مأوای من
که زندان سلطان بود جای من

وگر کشته آیم به میدان کین
بود خانه ام تنگنای زمین

فزون از دمی نیست مرگ ای پسر
ز مرگست اندیشه اش صعب تر

چو اینست ، پس مرگ در رزمگاه
به از درد و بیماری و اشگ و آه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بی درنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ

نشان ساخته زآن دل خون فشان
زند تیرها راست بر یک نشان

نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر

ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار

گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخم هاست

ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است

بود جان شیرین من بی گمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان

*********
شمارهٔ ۸۴ - جنگ داخلی و دشمن خارجی
چون عدو درکمین بود زنهار
دست از شنعت رفیق بدار

دوکبوترکه بال هم شکنند
لقمه گربه را درست کنند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مسمطات
خمريه
انگور شد آبستن هان ای بچۀ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور
کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور

برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار

در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است
بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است

شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است
وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است

گوئی به صف بار ملک زاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار

آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست
وان کوه ، بیندوده بدان سودهٔ سیم است

خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است
یا در بن دربا ید بیضای کلیم است

وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار

زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند
وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند

دهقان پسران هر سو در باغ دویدند
جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند

خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی هیچ عفو جستن ، بی هیچ ستغفار

چون یافت کدیور گنه بچه گکان را
بربست به زنجیر دوگان را و سه گا ن را

وانگه به درون درشد و دید آن همگان را
وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را

وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار

بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر
برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر

قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر
مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر

دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار

وانگاه نگه کرد بدان حال تبه شان
زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان

وآورد ز چرخشت سوی خفتنگه شان
بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان

می داشت نهان زیدر تا یک دو سه مه شان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار

چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته
بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته

تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته
جوید خبر زان گره خستهٔ تفته

جز انجم رخشنده و گل های شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار

چون دید بدان بلعجبی گفت به ناگاه
صد سبحان الله و دوصد سبحان الله

این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه
نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه

نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار

اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش
آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش

وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش
چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش

پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بی هیچ رعایت گر و بی هیچ پرستار

امروز به صد عزت و تمکینند اینان
با دیگر رسم و دگر آئینند اینان

دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان
گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان

یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار

دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو
پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو

برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو
کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو

پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار

نک آذرماه است و می حمری باید
بر شعر بهاری سمن بری باید

شاهان را آزادگی و حری باید
قطران شدم اینک ز تو بونصری باید

با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شكوه
زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن

خور به فلک تافت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد

ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاح ها بستاند

کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند

همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی

گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی

برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست

ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرف نظر گر کنم ز بسکه دبنگست

گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان

گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف

شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا

تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا

بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح امیرمؤمنان ) ع (
ای نگار روحانی ، خیز و پرده بالا زن
در سوادق لاهوت کوس لا و الا زن

در ترانهٔ معنی دم ز سر مولا زن
وانگه از غدیر خم بادهٔ تولا زن

تا ز خود شوی بیرون زین شراب روحانی
کز صفای او روشن جان باده نوش امد

در خم غدیر امروز باده ای به جوش آمد
کان صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

وان مبشر رحمت باز در خروش آمد
با هیولی توحید در لباس انسانی

آن حبیب و صد معراج ، آن کلیم و صد سینا
حیدر احد منظر احمد علی سیما

بزم قرب را محرم ، راز غیب را دانا
در جمال او ظاهر سر علم الاسما

ملک قدس را سلطان ، قصر صدق را بانی
خاتم وفا را لعل ، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فلک ، فلک صدق را سکان
اوست قطبی از اقطاب ، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی ایجاب ، واجبی است بی امکان
ثانی ایست بی اول ، اولی است بی ثانی

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را
کز پی کمال دین شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را
برد بر سر منبر حیدر فلک فر را

شد جهان دل روشن زان دو شمس نورانی
گفت بشنوید ای قوم قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را
پوزش آورید از جان این ستوده مولی را

این وصی برحق را این ولی والا را
با رضای او کوشید در رضای یزدانی

اوست کز خم لاهوت نشأهٔ صفا دارد
در خریطهٔ تجرید گوهر وفا دارد

در جبین و جان پاک نور کبریا دارد
در تجلی ادراک جلوهٔ خدا دارد

در رخش بود روشن رازهای رحمانی
کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند
به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر آیت احد پیوند
شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

پور موسی جعفر آیت اله اعظم
آنکه هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم
آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

می کند به درگاهش صبح و شام دربانی
عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را

جان و دل چسان گویند مدحت و ثنایش را
گر رضای حق جویی رو بجو رضایش را

هرکه در دل افرازد رایت ولایش را
همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پند سعدی
پادشاها ز ستبداد چه داری مقصود
که از این کار جز ادبار نگردد مشهود

جودکن در ره مشروطه که گردی مسجود
» شرف مرد به جود است و کرامت به سجود«

» هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود«
ملکا جور مکن پیشه و مشکن پیمان

که مکافات خدائیت بگیرد دامان
خاک بر سر کندت حادثهٔ دور زمان

» خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان «
» خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود«

ملکا خودسری و جور تو ایران سوز است
به مکافات تو امروز وطن فیروز است

تابش نور مکافات نه از امروز است
» این همان چشمهٔ خورشیدجهان افروز است «

» که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود«
بیش از این شاها بر ربشهٔ خود تیشه مزن

خون ملت را در ورطهٔ ذلت مفکن
بیخ خود را به هوا و هوس نفس مکن

» قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن «
» گرت ایمان درست است به روز موعود«

کشت ملت راکردی ز ستم پاک درو
شدکهن قصهٔ چنگیز ز بیداد تو نو

به جهان دل ز چه بندی پس ازین کفت وشنود
» ای که در نعمت و نازی به جهان غره مشو«

» که محالست درین مرحله امکان خلود«
بگذر از خطه تبریز و مقام شهداش

بشنوآن قصهٔ جانسوز و دل از غم بخراش
اندر آن خطه پس از آن کشش و آن پرخاش

» خاک راهی که بر آن می گذری ساکن باش «
» که عیو ن است و جفون است و خدود است و قدود«

شاه یک دل نشد وکار هباگشت و هدر
ملت خسته ، درین مرحله کن فکر دگر

پای امید منه بر در شاه خود سر
» دست حاجت چو بری ییش خداوندی بر«

» که کریم است و رحیم است و غفوراست و ودود«
شاه خود کیست بدین کبر و عنانیت او

تا نکو باشد دربارهٔ ما نیت او
ما پرستندهٔ حقیم و الوهیت او

» کز ثری تا به ثریا به عبودیت او«
» همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود«

سر زند کوکب مشروطه ز گردون کمال
به سر آید شب هجران و دمد صبح وصال

کار نیکو شود از فرّ خدای متعال
» ای که در شدت فقری و پریشانی حال «

» صبرکن کاین دوسه روزی به سر آید معدود«
جز خطاکاری ازین شاه نمی باید خواست

کانچه ما در او بینیم سراسر به خطاست
مدهش پند که بر بدمنشان پند هباست

» پند سعدی که کلید در گنج سعداست «
» نتواند که به جا آورد الا مسعود«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فتح تهران ‏
مژده که آمد برون خاطر ما ز انتظار
مژدهٔ فتح الفتوح داد به ما کردگار

حق در رحمت گشود بر دل امیدوار
فتح به ما شد قرین ، بخت به ما گشت یار

ناصر ملت نمود فتحی بس نامدار
هذا فتحٌ قریب ، هذا نصرٌ مبین

باز به ما یار گشت نصرت دادار ما
عاقبتی نیک داد کوشش بسیار ما

زار شد آن کس که بود در پی آزار ما
عرصهٔ گیهان گرفت فر سپهدار ما

دین را پاینده کرد همت سردار ما
غیرت آن است آن ، همت این است این

همت ستار اگر عرصهٔ دنیا گرفت
فر سپهدار نیز اوج ثریا گرفت

کار مساواتیان یکسره بالا گرفت
مجلسِ رفته به باد بارِ دگر پا گرفت

نابغهٔ روزگار دامن اعدا گرفت
فهذه النائبات حق للمشرکین

ایزد قوت فزود ملت آزاد را
وانگه تأیید کرد سپهبد راد را

تا کند از بیخ و بن ریشهٔ بیداد را
گاه فزونی رسید معدلت و داد را

قافیه از دست رفت جیش ستبداد را
ایمان شد سربلند، فبشرالمؤمنین

خائن دین خوار شد، زان یرش مردوار
عرصهٔ دربار را محنت و غم شد دچار

قهر خدائی کشید یکسره زایشان دمار
ملت آزاد کرد جنبش خویش آشکار

حامی ملت رسید با سپه بختیار
حشتمش اندر یسار، شوکتش اندر یمین

کوشش بدخواه ما یکسره شد بی اثر
خلع شد و طرد شد دشمن بیدادگر

به تخت شاهی نشست پادشه نامور
سلطان احمد که هست زینت تاج و کمر

باشد تا این پسر نه بر طریق پدر
زینت بخشد به ملک ، آئین بخشد به دین

تا که جهانست کار، به کام احرار باد
شاه جوانبخت را فضل خدا یار باد

دانش دانشوران پیشرو کار باد
مجلس مشروطه را خدا نگهدار باد

تا به ابد کردگار یار سپهدار باد
به حرمت المصطفی و آله الطاهرین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 64 از 88:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA