انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 66 از 88:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
جمهوری نامه
چه ذلت ها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار

ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نخستین بار، سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

حقیقت بارک الله ، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوش ها کر چشم ها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس ، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

صبا، آن بی شعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این ! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردن بند و افسار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری ! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که می خواهد نشیند جای قاجار
همان طوری که کزد آن مرد افشار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

دبیر اعظم ، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسون های نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نمایش می دهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نمودم من جراید را اداره
شفق ، کوشش ، وطن ، گلشن ، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل می دهم کار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به قدری این سخن ها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست ، گرم دوره گردی
علم ها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار

دریغ از راه دور و رنج بسیار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
کهنه شش هزار ساله
ای گلبن زرد نیم مرده
وی باغچهٔ خزان رسیده
ای بلبل داغ دل شمرده
وی لالهٔ زار داغ دیده
ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده
صد تیرگی از خزان کشیده
وی کام دل از چمن نبرده
وی طعنه ز باغبان شنیده

برخیز که فصل نوبهار است

ای کودک عهد پهلوانی
وی بچهٔ روزگار سیروس
ای کام گرفته از جوانی
در عهد سپندیار و کاوس
ای رسته به فر خسروانی
از چنگ صد انقلاب منحوس
هان عهد تجدد است ، دانی
کز حلقه و بند عهد مطموس

هنگام شکستن و فرار است

گویندکه نو شده است ، هی هی
این کهنهٔ شش هزار سال
کی پیر، که کرده عمرها طی
گردد به دو ساعت استحاله
تجدید قوا کنید در وی
تارنج هرم شود ازاله
اصلاح کنید عهدش از پی
تا نوگردد که لامحاله

این کهنه به دوش دهر بار است

هر چیز که پیر شد بگندد
وآن پیر که گنده شد بمیرد
زبور به عجوز برنبندد
تدبیر به پیر در نگیرد
وبرانه ، نگار کی پسندد
افتاده ، قرار کی پذیرد
خواهید گر این کسل بخندد
خواهید گر این کهن نمیرد

درمان و علاجش آشکار است

بایست نخست کردش احیا
ز اصلاح مزاجی و اداری
و آنگاه به پای داشت او را
با تقویت درستکاری
وز برق تجددش سراپا
نو کرد به فرّ کردگاری
تجدید فنون و علم و انشا
اصلاح عقیدتی و کاری

نو کردن کهنه زین قرار است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تا کی و تا چند؟
ای وطن خواهان سرگشته وحیران تاچند؟
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان تا چند

ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟

یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی ، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان ، در مملکت جم تا کی

سلطهٔ دیوان در ملک سلیمان تا چند؟

تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون ، گردیده دژم

مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟

محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش ، غارتگر و سرخیل سپه جانباز است
ره به هر بدگهری ، بدکهران را باز است
لوحش الله که به هر حسن وطن ممتاز است

زین سپس ناشدنش روضهٔ رضوان تا چند؟

حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ ، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است

نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟

باید از ملت ، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک ، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک

دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ای سعادت
انسان :

ای مایهٔ عزت ای سعادت !
از بهر خدا بگو کجایی
ماراست به تو بسی ارادات
چونست که نزد ما نیایی

رسم است ز خستگان عیادت

شد خطه مغرب از تو پر نور
ای چشمهٔ نور کردگاری
تا چند در این شبان دیجور
ما مشرقیان کشیم خواری

بر ما نظری به قدر مقدور
سعادت :

من نور سعادتم ، چه خواهی
واندر طلبم چه می کنی جهد
در جمله جهان مراست شاهی
هر دوره و هر زمان و هر عهد

بی فرق سفیدی و سیاهی

افسوس از اینکه اهل دنیا
کورند و مرا نمی شناسند
من ظاهر و این گروه اعمی
اندر طلبم در التماسند

هریک به رهی روند بیجا

برنوع بشر نگشته مفهوم
معنای سعادت بشر هیچ
گویند سعادتست معدوم
یک فرقه وفرقهٔ دگرهیچ

جز نام ز من نکرده معلوم

در غرب ، سعادتست قوت
از توپ و تفنگ و جیش جرار
در شرق ، عبادت و ریاضت
یا مهتری و ضیاع بسیار

در افریقا شکار و راحت

نایافته زو خبر سعادت
هرکس به سعادتی است پدرام
ظاهر می گشت اگر سعادت
بدبخت نماندی اندر ایام

هرکس خردی به زر، سعادت

انوار سعادتست پنهان
بدبختی آدمی از آنست
در عین خوشی بود فراوان
خوشبخت ، که دست و لب کزانست

مسعود نیامده است انسان
انسان :

گر خاصهٔ غرب نیستی ، هست
روشن ز چه غرب و شرق تاری
مشرق به مغاک تیره پا بست
مغرب زده بر فلک عماری

انصاف چرا گذاری از دست

یک چند ز شرق ، غرب شد خوار
بر غرب رسید جور و بیداد
وز فتنهٔ غربیان خونخوار
یک چند برفت شرق برباد

وین حال شود همیشه تکرار
سعادت :

از سر بنهید جهل و اوهام
کوشید به علم و صنعت نو
یکرنگ شوند و راست فرجام
چون پارسیان به عهد خسرو

یا چون عربان به صدر اسلام

شاید که درین زمانهٔ تنگ
یک بار دگر دهید جولان
بر شرق رسد جلال و فرهنگ
بر غرب نفاق و کذب و بهتان

جمهوری نامهدائم نبود جهان به یک رنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مولودیه
امروز خدایگان عالم
بر فرق نهاد تاج لولاک
امروز شنید گوش خاتم
لولاک لما خلقت الافلاک
امروز ز شرق ، اسم اعظم
مهر ازلی بتافت بر خاک

امروز ازین خجسته مقدم
ارکان وجود شد مشید

امروز خدای با جهان کرد
لطفی که نکرده بود هرگز
نوری که مشیتش نهان کرد
امروز پدید گشت و بارز
آورد و مربی جهان کرد
یکتن را با هزار معجز

پیغمبر آخرالزمان کرد
نوری که قدیم بود و بی حد

گشتند پیمبران پدیدار
با یک دل و یک زبان و یک تن
یک جلوه و صد هزار دیدار
یک پرتو و صد هزار روزن
برداشت حجب ز روی دادار
پیغمبر ما به وجه احسن

کاو بود نتیجه آخر کار
زو گشت اساس دین مشید

ای حکمت تو مربی کون
وی از تو وجود هرچه کائن
ای تربیت زمانه راعون
وی خلقت دهر را معاون
بی روی تو کشته حق به صدلون
با شرع تو گشته دین مباین

بر ملت تو است ذلت وهون
ای ظل تو بر زمانه ممتد

حرمت ز مزار و مسجد ما
بردند معاندین دین ، پاک
پوشیده رخ معابد ما
از غفلت و جهل ، خاک و خاشاک
جز سفسطه نیست عاید ما
کاوهام گرفته جای ادراک

ابلیس شده است هادی ما
ما گشته به قید او مقید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سعدى
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست
هیچم ار نیست ، تمنای توام باری هست

» مشنو ای دوست که غیراز تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست «

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس
پای بند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی این جا بنهد رخت به امید قبس

» به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست «

بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بی شائبه ، گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب ، غیر تو دیاری نیست

گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست
در و دیوارگواهی بدهد کاری هست «

دل ز باغ سخنت ، ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید
کاب گفتار تو دامان قیامت شوید

» هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید
تاندیده است تو را برمنش انکاری هست «

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

» صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست «

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وانکه جانش ز محبت اثری یافت ، نمرد
تربت پارس چو جان ، جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

» باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست «

سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس

» نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست «

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب ، طبع بلند تو بود
زنده ، جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جان ها به کمند تو بود

» من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست «

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند

» عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
» داستانی است که بر هر سر بازاری هست «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تضمین قطعهٔ سعدی
شبی درمحفلی با آه وسوزی
شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوش بوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دل پذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

همه گل های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گلی ناچیز بودم

ولیکن مدتی با گل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تركيبات
انتقاد از انجمن همت
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده اند زاغ و زعن

زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن

شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن

ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن

تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود

ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای

بی تو دیهیم لاله گشت نگون
بی تو سلطان باغ گشت گدای

بی تو شد روی سبزه خاک آلود
بی تو شد چشم لاله خون پالای

تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های

این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای

که بهر گوشه ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است

مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین

تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین

تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی شکوفه سمین

باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین

جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ ، زهره و پروین

گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین

درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین

خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین

باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین

باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفته اند اهل یقین

که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمن ها کنند کرکس و زاغ

ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید

دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید

در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید

دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید

همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید

می شنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید

لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید

گر سخنتان گزافه نیست چرا
این چنین زبر لب سخن دارید

هرکه بیند گه سخن ، گوید
آلوی خشک در دهن دارید

پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل ، مختزن دارید

بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال

آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما

برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما

ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بی دولتی صلای شما

ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما

باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما

هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما

بی بها مانده اید و بی قیمت
زانکه رفت از میان بهای شما

دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما

ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
ترانه ملى
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی

دیدم گل های نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی

من بی خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی

با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی

بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی زبانی

این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید

گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد

وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد

روزی دو سه ، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد

خون های شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد

وان قصهٔ زشت حیرت اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فیروز
دل های فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز
آن را که دل تو خواست آن شد

وز تابش مهر عالم افروز
ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می توان شد

روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید

از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب

در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب

شاهین کمال ، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب

استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب

آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب

استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب

ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب

صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید

ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری

منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جان سپاری

با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری

زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری

لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری

وندر طلب حقوق بوده
چون کوه ، قرین بردباری

جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری

وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف ، آبیاری

مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری

خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید

ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز

ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزت آمیز

ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز

ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتش انگیز

ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز

ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز

همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز

بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز

کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید

ای حجت دین حکیم مشفق
وی محیی دین حق محمد

ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد

ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید

گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بی حد

خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند

طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد

خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد

با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید

در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید

دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید

صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان

وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان

بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان

بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان

ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان

نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان

زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
منقبت
باز در جلوه گری شد صنمی جلوه گری
دلبری پرده نشین شاهدکی پرده دری

با خبر از همه وز عاشق خود بی خبری
نکند در دل او نالهٔ عاشق اثری

هیچ با ما دل او را سر احسان نبود
دل او راگوئی که به فرمان نبود

دل من برده ز نو لعبت شیرین سخنی
شاهدی ، ماه رخی ، سرو قدی ، سیم تنی

رخ و بالایش چون ناری بر نارونی
دل من پیشش چون مرغی بر بابزنی

در همه گیتی امروز به خوبی سمر است
زانچه در خوبی اندیشه کنی خوبتر است

دیرگاهی است که کرده است مکان در دل من
به غم عشقش آمیخته آب وگل من

هله جز ناله و افغان نبود حاصل من
بفزوده است غمش مشکل برمشکل من

کیست کاین مشکل آسان کند انشاء الله
بنده نتواند، یزدان کند انشاء الله

بس که آن شوخ جفا ییشه جفا پیشه کند
دل من زبن غم و اندیشه پر اندیشه کند

هجر و وصلش چو به گلزار دل اندیشه کند
آن یکی ربشه کند و آن دگری ریشه کند

سوزد ازآتش هجرش دل محنت کش من
لیک وصلش زند آبی به سرآتش من

چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود
پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود

روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود
چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود

با چنین بیهده دل ، دست ز جان باید شست
این چنین گفت مرا پیر ره از روز نخست

دل گر از راه برون رفت به راه آورمش
پردهٔ خود سری وکبر ز هم بر درمش

پس به خلوتگه معشوق حقیقی برمش
برم اندر حرم شاه و کنم محترمش

تا مگر از دل و جان بندگی شاه کند
هم مرا روزی از راز شه آگاه کند

شاه خوبان که به جز جانب درویش ندید
آنکه شد عاشق ومعشوق به جزخویش ندید

روی او را ز صفا چشم بد اندیش ندید
دیدهٔ عاشق از یک نظرش بیش ندید

کاینچنین شور غم عشق بهم در فکند
آه اگرروزی آن پرده زرخ برفکند

کیست معشوق من ؟ آن شاهد بزم ازلی
مظهر جلوهٔ حق ، سر خفی ، نور جلی

سرو بستان نبی ، شمع شبستان علی
محرم اندر حرم قرب شه لم یزلی

هادی مهدی ، دارای جهان ، حجهٔ عصر
آنکه بر رایت او خواند خدا آیت نصر

ایزد از روز ازل کاین گل پاکیزه سرشت
این برومند شجر، در چمن دهر بکشت

بدو دستش دوکلید از قبل خویش بهشت
تا بدین هر دو گشاید در سجین و بهشت

بد سگالش را درکام رباید سجین
نیک خواهش را آغوش دهد حورالعین

هفت دوزخ ز لهیب غضبش یک لهب است
هشت جنت ز ریاض کمرش یک خشب است

نه فلک را شرف از درکه او مکتسب است
خلقت ذاتش ایجاد جهان را سبب است

او خدا را همه از خلقت گیتی غرض است
ذات او جوهر و باقی همه گیتی عرض است

تا جهان بوده است این نور، جهان آرا بود
بود ازآن روزکه نی آدم و نی حوا بود

او سلیمان بُد و او عیسی و او موسی بود
نوح و یونس را او همره در دریا بود

آسمان بود و زمین بود و بشر بود و ملک
نور اوگه به زمین بود عیان که به فلک

گر نهان است ، یکی روز عیان خواهد شد
آشکار از رخش آن راز نهان خواهد شد

در همه گیتی فرمانش روان خواهد شد
آنچه خواهیم به حمدالله آن خواهد شد

تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک
نهم امروز بدین در، سر طاعت برخاک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 66 از 88:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA