انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 69 از 88:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شام ایران روز باد
عیدنوروزاست هر روزی به ما نوروز باد
شام ایران روز باد
پنجمین سال حیات ما به ما فیروز باد
روز ما بهروز باد
برق تیغ ماجهان پرداز و دشمن سوز باد
جیش ما کین توز باد

سال استقلال ما را باد آغاز بهار
با نسیم افتخار

یاد باد آن نوبهار رفته وان پژمرده باغ
وآن خزان تیز چنگ
وان همه محنت که بر بلبل رسید از جور زاغ
در ره ناموس و ننگ
وان ز خون نوجوانان برکران باغ و راغ
لاله های رنگ رنگ

وان ز قد راد مردان درکنار جوببار
سروهای خاکسار

یاد باد آن باغبان کزکینه آتش درفکند
در فضای این چمن
وان نسیم مهرگان کامد و از بیخ کند
لاله و سرو سمن
آن یکی بر هرزه کرد انباز رنج سخت ، بند
گلبنان ممتحن

وان دگر بر خیره کرد آوبز چوب خشک دار
میوه های خوشگوار

بر کران گلشن تبریز آتش درگرفت
از نسیم جور شاه
کشت از آن آتش که ناگه اندران کشور گرفت
خون مسکینان تباه
چون ز مردی و دلیری ره برآن لشکر گرفت
لشگر مشروطه خواه

لشکر همسایه ناگه سر برآورد ازکنار
با هزاران گیر و دار

کاین منم افشرده پا اندر ره صلح و وداد
نیست ازمن خوف و بیم
آمدستم تا ببندم ره بر آشوب و فساد
بر طریق مستقیم
اله اله ز آن تطاول ، اله اله زان عناد
ای خداوند کریم

این چه جوراست و عداوت این چه بغض است ونقار
زبن کروه بار بار

اندک اندک زین بهانه سوی قزوین کرد روی
وحشیانه جیش روس
در شمال ملک ما افتاد ز ایشان های و هوی
ای درپغ وای فسوس
درخراسان هم در آن هنگامه روس خیره پوی
ازستم بنواخت کوس

حامی اشرار شد و افکند در مشهد شرار
نی نهان ، بل آشکار

یاد بادا آن مه خرداد و آن جان باختن
در ره ناموس و دین
وان به سوی قبهٔ الاسلام توپ انداختن
بر عناد مسلمین
قومی از بی دانشی کار وطن را ساختن
نیز قومی در کمین

تا که میدانی به دست آرند در آن گیر و دار
غافل ازانجام کار

غافل از این کاسمان هر روز بازی ها کند
برخلاف رای مرد
ملت بیدار دل ، گردن فرازی ها کند
روز پیکار و نبرد
کردگار دادگستر, کارسازی ها کند
بر مرام اهل درد

تاکه اهل درد راگردد زمانه سازگار
چرخ، رام و بخت، یار

یاد باد و شاد باد آن سرو آزاد وطن
حضرت ستارخان
آن که داد از رادی و مردانگی داد وطن
اندر آذربایجان
راد باقرخان کزو شد سخت بنیاد وطن
شاد بادا جاودان

یاد بادا ملت تبریز و آن مردان کار
مایه های افتخار

یاد باد آن جیش گیلان وآن همه غرنده شیر
وان یورش های بزرگ
وان مهین سردار اسعد وان سپهدار دلیر
وان جوانان سترگ
یادباد آن در سفارتخانه از جان گشته سیر
چون ز شیر آشفته گرگ

وان حمایت پیشگان همسایگان دوستار
بوده او را در جوار

یاد بادا آن طبیب روسی عیسی نفس
وان رحیم دردمند
وان دوای روح پرورکش نباشد دسترس
جزکه بیماری نژند
وان شفای عاجل و جنگ آوری های سپس
وآن همه رنج وگزند

وان بهانه جستن و آوردن اندر آن دیار
لشکروحشی شعار

اینک اینک سال نوشد آفرین بر سال نو
هم بر این اقبال نو
سال نو هردم زند بر ملک ایران فال نو
دل کند آمال نو
ماضی ماکهنه شد بنگر به استقبال نو
فر و استقلال نو

فر و استقلال نو باشد در استقبال کار
منت از پروردگار

هم جواران را به ما انصاف کاری هست نیست
رو بکن کار دگر
قوم مغرب را بر اهل شرق یاری هست نیست
رو بجو یار دگر
خو د خریداری برین افغان و زاری هست نیست
رو به بازار دگر

زان که کس را دل به حال کس نمی سوزد، بهار
کار باید کرد کار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داد از دست عو!م
از عوام است هرآن بد که رود بر اسلام
داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام
داد از دست عوام
دل من خون شد درآرزوی فهم درست
ای جگرنوبت توست
جان به لب آمد و نشنید کسم جان کلام
داد از دست عوام
غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند
غمم افزون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت ، امام
داد از دست عوام
سخنی پخته نگفتم که گفتند به من
چند این خام سخن
سوختم سوختم از سردی این مردم خام
داد از دست عوام
زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی
نپذیرند یکی
وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام
داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی
خواب مرگ ابدی
چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام
داد از دست عوام
درنبوت نگرفتند ره نوح نبی
داد ازین بی ادبی
در خدایی بنمودند به گوساله سلام
داد از دست عوام
به هوای نفسی جمله نمایند قعود
آه از این قوم عنود
به طنین مگسی جمله نمایند قیام
داد از دست عوام
پیش خیل عقلا زابلهی و تیره دلی
شرزه شیرند، ولی
پیش سیر عقلایی ، حشراتند و هوام
داد از دست عوام
عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند
همچو غولان برمند
غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام
داد از دست عوام
سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار
عقل برخاسته زار
جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام
داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان
نام این بی ادبان
که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام
داد از دست عوام
نه براین قوم نماید نفس عیسی کار
نه مقالات بهار
نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام
داد از دست عوام
پیش جهال ز دانش مسرایید سخن
پند گیرید ز من
که حرام است حرام است حرام است حرام
داد از دست عوام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داد از دست خواص
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص
داد از دست خواص

کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص
داد از دست خواص

داد مردم ز عوام است که کالانعامند
به خدا بدنامند

که خرابی همه از دست خواص است خواص
داد از دست خواص

خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا
ایمن از حبس و جزا

ور عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص
داد از دست خواص

عامی از بی خبری خیر ندانسته ز شر
اندر افتد به خطر

عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص
داد از دست خواص

بهر محرومی عامان فقیر ناچیز
قلم خاصان تیز

همچو بر خیل عجم ، نیزهٔ سعد وقاص
داد از دست خواص

عالمی عامیکی را کند از وسوسه مست
سازدش آلت دست

این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص
داد از دست خواص

عالم رند نماید به هزاران تدبیر
عامیان را تسخیر

عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص
داد از دست خواص

از پی مخزن خاصان گهر و دُر باید
صدف پر باید

چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص
داد از دست خواص

عامیان را همه سو رانده بمانند رمه
یکتن آقای همه

خلق در زحمت و او در طلب زر خلاص
داد از دست خواص

در صف ساده دلان شور و شر افکنده ز کید
عمرو رنجیده ز زید

خود ز صف خارج و در قهقهه چون زاده عاص
داد از دست خواص

دست ها بسته و صد تفرقه افکنده به مکر
در دل خالد و بکر

تا که خود در حرم قدس ، شود خاص الخاص
داد از دست خواص

نفع خود یافته در تقویت جهل انام
طالب حمق عوام

که صدف گم شود ار موج درافتد به مغاص
داد از دست خواص

طالب راحتی نوع مباشید دگر
کاین فضولان بشر

بشریت را بستند ره استخلاص
داد از دست خواص
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
از ماست که بر ماست
این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست که برماست

وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست که برماست

جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم

از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست که برماست

یک تن چو موافق شد یک دشت سپاه است
با تاج وکلاهست

ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ازماست که برماست

ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم

لیکن چه کنیم ، آتش ما در شکم ماست
ازماست که برماست

اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست

نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ازماست که برماست

ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم

وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست که برماست

گوییم که بیدار شدیم ! این چه خیالست ؟
بیداری ما چیست ؟

بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
ازماست که برماست

از شیمی و جغرافی و تاربخ ، نفوریم
از فلسفه دوریم

وز قال وان قلت ، بهر مدرسه غوغاست
زماست که برماست

گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است

ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست که برماست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ای مردم ایران
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوش نطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید

در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید

هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید

هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید

گرروی زمین راهمگی آب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار

ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد

گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه !
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه !

عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه ، مولا به شما چه !
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه

ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده

ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت ، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی

گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید

گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران

گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به من چه
دندان به دهن چه

ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی ؟ اگر آن بود، به من چه

ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبین تنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد

در خاک وطن خصم ، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد

ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت ؟ !
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت !!

ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرق نژادی ، کوآن عصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند

خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات

چون جان به لب آیدهمه ازجان شده سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند

امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن

در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مناظرهٔ ادبی )در جواب صادق سرمد از ادبای زمان(
سرمدا! شعری که گفتی خوب بود
صاف وبی تعقیدوخوش اسلوب بود
مطلبش مطلوب بود

لیک تاریخی که گفتی سر بسر
با حقیقت جفت نامد درنظر
فکرکن بار دگر

شاعرانی که ببردی نامشان
کردی از روی ادب اکرامشان
بوده طرزی عامشان

جمله در وزن و روی هم مشربند
در عبارات دری هم مکتبند
گر جدا در مطلبند

شعر فردوسی ، دقیقی وار بود
فرقش اندر قرصی اشعار بود
ورنه یک هنجار بود

وان دقیقی با همه کبر و غرور
بود سبکش همچوسبک بوشکور
کن با اشعارش مرور

عنصری و فرخی و عسجدی
زینتی و خرمی و ترمدی
یکدگر را مقتدی

کم کمک وضع زبان تغییر کرد
وان تطوّر در سخن تأثیر کرد
فکر هم توفیر کرد

گر نو آید در نظر شعر کسی
اختراعی نیست در شعرش بسی
هست فکرش نورسی

فارسی بعد از مغول بر باد شد
و اصطلاحات کهن از یاد شد
شعر بی بنیاد شد

سعدی و حافظ که نیکو گفته اند
هر دو دنبال تتبع رفته اند
کهنه گوهر سفته اند

نکتهٔ دیگر کنم بهرت بیان
شاعر اندر هر زمان و هر مکان
هست شاگرد زمان

هر زمانی فارسی یک طور بود
شاعر آن طوری که صحبت می نمود
شعرهایی می سرود

هرکرا فکرنکو بود و قوی
شهرتی می کرد در نظم و روی
چون جناب مولوی

هرچه شاعرمی شنیدازشهرخویش
همچنان می گفت شعراز بهر خویش
مقتضای دهر خویش

رفته رفته شد زبان خام و خراب
شد لغات از یاد، با هر انقلاب
گشت ملت بی کتاب

سبک هندی گرچه سبکی تازه بود
لیکن او را ضعف بی اندازه بود
سست و بی شیرازه بود

فکرها سست و تخیل ها عجیب
شعر پرمضمون ولی نادلفریب
وز فصاحت بی نصیب

شعر هندی سر به ملیون می کشید
هر سخنور بار مضمون می کشید
رنج افزون می کشید

لیک از آن ملیون نبینی ده هزار
شعر دلچسب فصیح آبدار
کآید انسان را به کار

زان سبب شد سبک هندی مبتذل
گشت پیدا در سخن عکس العمل
شد تتبع وجه حل

بحث بعد الموت شد مقبول عام
نوبت تقلید آمد درکلام
یافت این معنی دوام

چاپ شد آثار استادان پیش
شاعران را تازه شد آیین وکیش
سبک ها شد گرگ و میش

تا به مشروطیت این رسم ونمط
بود مجری ، چه صحیح وچه غلط
لیک در ایران فقط

ازپس مشروطه نو شد فکرها
سبک هایی تازه آوردیم ما
شد جراید پر صدا

بدعت افکندند چند زاهل هوش
سبک هایی تازه با جون وخرون
لیک زشت آمد به گوش

سربسر تصنیف عارف نیک بود
سبک عشقی هم بدان نزدیک بود
شعر ایرج شیک بود

لیک بودند این سه تن از اتفاق
در فن خود هرسه قاآنی مذاق
گاه لاغر، گاه چاق

بود ایرج پیرو قائم مقام
کرده از او سبک و لفظ و فکر، وام
عارف و عشقی عوام

احمدای » سیداشرف « خوب بود
احمدا گفتن ازو مطلوب بود
شیوه اش مرغوب بود

سبک اشرف تازه بود و بی بدل
لیک » هپ هپ نامه « بودش در بغل
بود شعرش منتحل

بعد از آنهاگشت روحانی علم
آن که درشعرش » اجنه « زد رقم
خوب گوید، لیک کم

دیگری پژمان و دیگر شهریار
شعرهاشان تازه است و خوشگوار
هر دو لیکن کند کار

شعر افسرمحکم است و یکنواخت
لیک غیر ازقطعه ، کمترشعر ساخت
زی سداسی نیز تاخت

گرچه طرز قطعه سازی طرز نیست
خاصه چون کم باشد آن را ارزنیست
مایه اش را ورزنیست

قطعه های افسر از روی یقین
هست طرز قطعهٔ ابن یمین
لیک محدود است این

شعر سرمد هست شیرین چول عسل
چامه و قطعه ، دوبیتی وغزل
شیوه اش نامنتحل

من خود از اهل تتبع بوده ام
جانب تقلید ره پیموده ام
وز تعب فرسوده ام

لیک در هر سبک دارم من سخن
پیرو موضوع باشد سبک من
سبک نو، سبک کهن

نوترین سبکی که دردست شماست
بار اول از خیال بنده خاست
دفتر و دیوان گواست

بود در طرزکهن نقصی عظیم
رفع کردم نقص اسلوب قدیم
با خیال مستقیم

سبک ها در طبع من ترکیب یافت
تاکه طرزی مستقل ترتیب یافت
-ناتمام-
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
رباعی مستزاد
پروانه و شمع و گل شبی آشفتند
در طرف چمن

وز جور و جفای دهر با هم گفتند
بسیار سخن

شد صبح ، نه پروانه به جا بود و نه شمع
ناگاه صبا

برگل بوزبد و هر دو با هم رفتند
من ماندم و من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
چهارپاره ها
افکار پریشان‏ ‏
از بر این کرهٔ پست حقیر
زیر این قبهٔ مینای بلند
نیست خرسندکس از خرد وکبیر
من چرا بیهده باشم خرسند

شده ام در همه اشیا باریک
رفته تا سرحد اسرار وجود
چیست هستی ؟ افقی بس تاریک
وندر آن نقطهٔ شکی مشهود

بجز آن نقطهٔ نورانی شک
نیست در این افق تیره فروغ
عشق بستم به حقایق یک یک
راست گویم همه وهم است و دروغ

غیر وهمیم نیاید به نظر
غم و شادی خوش و ناخوش بد و خوب
نکندکوکبهٔ صبح دگر
در برم جلوه ، نه تشییع غروب

فکر عصیان زدهٔ مستاصل
محو گرداب یکی روح عظیم
چون یکی کشته بشکسته دکل
پیش امواج حوادث تسلیم

خلق را کرده طبیعت ز ازل
بدو قانون پلید ارزانی
سرّ تأثیر وراثت ، اول
رمز تاثیر تعلم ، ثانی

روح من گر ز نیاکان من است
ای خدا پس من بدبخت که ام
و گر این روح و خرد زان من است
بستهٔ بند وراثت ز چه ام

یک نیا عابد و عارف مشرب
یک نیا لشگری و دیوانی
پدرم شاعر و من زین سه نسب
شاعر و لشکری و روحانی

جد من تاجر و زین روی پدر
در من آهنگ تجارت فرمود
اثر تربیتش گشت هدر
لیک بر روح من آسیب افزود

من نه زاهد نه محاسب نه ظریف
من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم
به همه باب حریف و نه حریف
به همه کار علیم و نه علیم

سخت چون سنگ و سپهر غماز
هر دمم بر جگر افکنده خدنگ
گونی از بهر نشان ، تیرانداز
هدفی سرخ نشانیده به سنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سرود کبوتر‏ ‏
بیایید ای کبوترهای دلخواه
سحر گاهان که این مرغ طلایی
بپرید از فراز بام و ناگاه
ببینمتان به قصد خودنمایی

بدن کافورگون پاها چو شنگرف
فشاند پر ز روی برج خاور
به گرد من فرود آیید چون برف
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در

فرو خوانده سرود بی گناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم ، با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زان ترنم

سحرگه سرکنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بی زبانی

مهیا ای عروسان نو آیین
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بال هاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن

شود گوبی در از خلد برین باز
چو من بر رویتان بگشایم اندر
کنید افرشته وش یکباره پرواز
به گردون دوخته پر، یک به دیگر

شوند افرشتگان از چرخ نازل
به زعم مردمان باستانی
شما افرشتگان از سطح منزل
بگیرید اوج و گردید آسمانی

نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بی آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران از آن بام
کف اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از برّ این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خمسه مسترقه‏ ‏
سیصد و شصت و پنج و ربعی روز
مدت سال بود و هست مدام
ماه سی روز بود و پنج دگر
بد به پایان سال ، پنجی نام

گشت پنجی فزوده آخر سال
طبق آداب و سنت دیرین
بعد از آن پنج جشن » اندرگاه «
بین اسفند و ماه فروردین

جمع گشتی ز ربع روز، مهی
بود جشن » وهیزک « اندر پیش
» بهترک « ضبط گشته در فرهنگ
جشن سی روزه بود سخت عزیز

چون گذشتی ز سال ها صد و بیست
چون که می کرد ماه آبان پشت
لیک نامش بجز » وهیزک « نیست
اندر ایران به مذهب زردشت

موبدان و مغان به زیج و رصد
داشتندی حساب سال درست
تا نگردد به سنت ملی
جشن ها منحرف ز روز نخست

چون ز ساسانیان سه قرن گذشت
شد فرامش دویست سال دگر
بود » پنجی « به جای خویش ولی
از » وهیزک « کسی نداد خبر

چون در اسلام ماه بد قمری
رفت آن پنج روز نیز از یاد
لاجرم بود اول نوروز
گه در آبان و گاه در مرداد

کار قسط خراج و کشت و درو
واپس افتاد و وضع شد دشوار
معتضد چون خلیفه شد فرمود
زیج ها نو کنند دیگر بار

چون ملکشاه شد جهان آرای
آنکه بودش لقب جلال الدین
رصدی تازه بست و زیجی کرد
عدد روز و ماه را تعیین

گشت تقویم ها از آن پس راست
که جلالی است نام تاریخش
بود ازینگونه مبدأ تقویم
که بگفتم تمام تاریخش

پنج روزی که شرح آن گفتیم
گشت قسمت میان چندین ماه
ماه ها گشت کم سی و پر سی
شش بلند و شش دگرکوتاه

شش اول دو » لا« و سوم » لب «
چارم و پنجم و ششم هم » لا«
» للکط « » کطلل « آن شش دیگر
کرده بونصر در نصاب املا*

ربع روزی که گفته شد زین پیش
از پس چار سال گرد آید
پس هر چار سال بر اسفند
روزی از ربع ها بیفزاید

شد ز نو سال و ماه ما قمری
بار دیگر پس از هجوم مغول
سال ترکی فزوده گشت بر آن
موش و گاو و پلنگ شد معمول

چون ز مشروطه چند سال گذشت
سال شمسی دوباره قانون شد
ترک شد سال ترکی و تازی
فال ایرانیان همایون شد

پنج روز فزون به آخر سال
» پنج دزدیده « یافتند لقب
پنج مسروق و ربع ها را نام
شد » نسی « در میان قوم عرب

امر فرموده بود پیغمبر
کز » نسی « هیچ کس نیارد نام
گفت کاین خرده را رها سازند
که » نسی « نیست سنت اسلام

لیک از آن کاحتیاج مبرم بود
که بود سال ها درست و تمام
سال و تاربخ پارسی قدیم
گشت رایج به دولت اسلام

رومیان هم برین روش بودند
جملهٔ غرب هم برین روش است
لیک در هند و مکه و بابل
بین خورشید و ماه کشمکشست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 69 از 88:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA