انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 88:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


مرد

 
تغزل

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او
غرقه شدم به بحر به امید آشناه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه
ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سروقدان کمترکنی نظر
بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه
ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه
گر علتیت نیست چرا در زمان بری
در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه
ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج
اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه
چون‌بنده گشت جاهل وخودکام وبی‌ادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
     
  
مرد

 
خزان

مگر می‌کند بوستان زرگری
که دارد به دامان زر جعفری
به کان‌ اندر، آن مایه‌ زر توده ‌نیست
که باشد درین دکهٔ زرگری
به باغ این‌چنین گفت باد صبا
که چونی بدین مایه حیلت وری
به ده ماه از این پیش دیدمت من
تهی دست و خسته تن از لاغری
وز آن پس به‌د‌و ماه دیدمت باز
به تن جامهٔ چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور
شکم کرده فربه ز بار آوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را
طرازیده بر تن قبای زری
همانا که توگنج زر یافتی
که کردی بدین گونه زرگستری
به کاه جوانی همی داشتی
به طنازی آئین لعبت گری
کنون گشته‌ای سخت‌پیر وحریص
همی خواسته‌، نیزگردآوری
دگرباره دختر شوی ای عجب
عجوزه ندیدم بدین دختری
چمن زرفروش است و زاغ سیاه
شده زر او را به‌جان مشتری
     
  
مرد

 
راه عمل

نخلی که قد افراشت به پستی نگراید
شاخی که خم آورد دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد
چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت‌مده از دست‌چو وقتی‌به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه
کز نرم‌دلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیئی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است بگویید ملک را
تا جز سوی این ره، سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
     
  
مرد

 
سپید رود


هنگام فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین‌ جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به‌خود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که‌ همه تن قداست و جعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال
وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود
آن‌بیشه‌هاکه‌دست طبیعت به‌خاره سنگ
گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان به‌راه جفت
این‌ یک ببسته گوش و لب‌ از گفت و از شنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخ‌های نارنج اندر میان میغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به‌ رود خروشان به‌وقت آنک
دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود
داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زبن‌ رو همی خروشد و سیلی زند به‌ خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال
صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان‌ جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
این‌خود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست
آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زنده‌رود
جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به‌ دو عنایت و از او به خلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود
     
  
مرد

 
پیام به آشنا

پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر می‌فرستم
به سوی «‌حسام‌» از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر می‌فرستم
سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما به‌سوی هجر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی‌ دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن‌ همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می‌فرستم
حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می‌فرستم
به من برق دادی به سویت ثنایی‌
ز برق تو رخشنده‌تر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعائی
هم‌آغوش بال اثر می‌فرستم
     
  
مرد

 
شکوه و تفاخر

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزنده‌ام‌، وین گیتی آتش‌پرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم
گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا
گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد
وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
از غم نادیدنت اندام من چو موی شد
کس نخواهد دید از بس لاغری‌، دیگر مرا
گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من
مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا
خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم‌، کاین دو یار
می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل
چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا
سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندرین بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا
دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی
تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا
گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین
می‌دهند از قدردانی جا به روی سر مرا
ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم
صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا
ور به پاس هم‌زبانی جانب کابل شوم
دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا
وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون
هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا
بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا
بر لب جیحون و آمو‌یه است آبشخور مرا
دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن‌، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
درکلام پارسی امروز شخص اولم
وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا
تا زبان پارسی زنده است من هم زنده‌ام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
سابقم در هر هنر چون ابرش تازی‌نژاد
خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا
تا گران بد گوهر دانش‌، گرامی داشتند
کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا
چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران
آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کج‌رو به زندان می‌دهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
قرن‌ها باید کجا پیدا شود گوینده‌ای
کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا
لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران
عضو زاید می‌شمارند اندرین کشور مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند
کاین‌ چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون ترمرا
ای دریغا مرگ آنی‌! کز چنین طول ممات
هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
کاش در یک‌دم ز شفقت دشمنان و دوستان
تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا
سومین بار است تا در این مغاک هولناک
بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا
لعنت حق باد برکین‌توز و غماز و حسود
کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا
ور کشم آهی به یاد دوستان‌، آن دود آه
پیچد و او بارد اندر کام‌، چون اژدر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا
حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد
ورنه بودی کنج‌ها آکنده از گوهر مرا
خانه‌ام خالی شود از فرش و کالا بهر وام
تا بسازد توشهٔ یک‌روزه خالی گر مرا
با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
     
  
مرد

 
هوس شاعر

گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت‌فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ ‌از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوش‌ومست وملنگی‌بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
     
  
زن

 
قصايد
شكوه ازحسود
ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا
منم که شعر ز من یافته است قدر و بها
به پیش نادان گر قدر من بود پنهان
به پیش دانا باشد مقام من پیدا
همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید
اگر نیاید روشنی به دیدهٔ اعمی
شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد
به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا
ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید
مگر فزونی خصم و تطاول اعدا
چه حیله سازم با دشمنان بی آزرم
چه گوی بازم با روزگار بی پروا
وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل
کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا
به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب
به سنک کینه جهانا تنم به خیره مسا
به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور
کنون نمودی در بند دشمنانش رها
جلیس من به مه وسال ، جسم محنت کش
ندیم من به شب وروز، چشم خون پالا
به بردباری آن یک چو سد اسکندر
به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا
برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر
که هست خصم وحسودم برون زحد وحصا
حسود چیره شود هرکرا فزود کمال
مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
لابه حكيم
فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعدهٔ موسی
و از یاد رفته توصیهٔ عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب ، تیر زند کتان
بر آفتاب ، تیغ کشد حربا
خون می چکد زکلک سیاسیون
جان می طپد ز رای ذوی الارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتاده اند پلنگ آسا
گرگان آدمی رخ و آدم خوار
دیوان آهنین دل و آهن خا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنج آرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشسته اند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بی فرزند
چندین هزار بچهٔ بی بابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چه پزی بی پروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چه خوری بی جا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گلستان
نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا
باغ رنگین شد از خیری و آذریونا
رده بستند به باغ اندرکل های جوان
جامه ها رنگین چون لشگر ناپلیونا
سرخ گل خنده زد و مرغ شباوبزگریست
از لب کارون تا ساحل آبسگونا
برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت
کودک نوزاد آن پیر شده عرجونا
گل طاوسی ما نا صنم سامری است
عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا
ارغوان هست یکی خیمهٔ نورنگ شده
کامده بیرون از خم بقم اکنونا
پیچک لاغر آویخته در دامن سرو
مثلی باشد از لیلی و از مجنونا
دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ
ربخته گویی در دشت فراوان خونا
یا برون آمده از خاک و پراکنده شده است
با یکی زلزله ، گنج کهن قارونا
قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق
چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا
از پس نرگس آمدگل شب بوی سفید
وز پس شب بو بشگفت گل میمونا
گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید
وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا
دو بنفشه است یک افرنجی و دیگر طبری
طبری خرد است اما به شمیم افزونا
شب بو و اطلسی و میخک و میناگویی
کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا
شمعدانی است فروزندهٔ هر باغ که هست
تا مه مهر ز فروردین روزافزونا
بنگر آن شب بوی صد پر که نسیم خوش او
به مشام آید از آذر تاکانونا
سوسن و زنبق با داشتن چند زبان
راست چون دانشمندان خمشند اکنونا
لیک با نیم زبان بر گل سوری بلبل
بیت ها خواند گه سالم و گه مخبونا اا
گل آزرمی ازشرم سرافکنده به زیر
که چرا غازه کشیده گل آزرگونا
بهرتعلیم شکوفه ، باد از شاخ درخت
گه الف سازد گه دال کند گه نونا
وان چکاوک به لب جوی پی صید هوام
همچو مارافسا پیوسته کند افسونا
صبحگه جمله گلان روی به خورشیدکنند
که بر او هستند از روز ازل مفتونا
شد جهان خرم و خرم شد دل های حزین
من چنین محزون چونا که بمانم چونا
چون زیم محزون اکنون که جان شد چو بهشت
به بهشت اندر یک دل نبود محزونا
خرمی بر ما شایدکه به سالی زین پیش
رخت افکندیم از شهر سوی هامونا
همچو مسعودکه بیرون شد از قلعهٔ نای
عاقبت رفتیم از محبس ری بیرونا
دشت البرزکنون جای فقیرانهٔ ماست
آن کجا بود نشستنگه افریدونا
فلکی دارد روشن ، افقی دارد نغز
چشم اندازی چون دفتر انگلیونا
آفرین باد به البرزکه از عکس وی است
هرچه نقش است به سقف فلک گردونا
ما ز البرز دو فرسنگ به دوریم ولیک
او چنان آید در چشم که هست ایدونا
که بر او پیچند ازپرتو خور زربفتا
که در او بافند از ابر سیه اکسونا
چون سردانا مشحون ز هواهای بلند
قله اش سال و مه از برف بود مشحونا
دامنش چون دل عاشق کمرش چون رخ یار
به هوای خون و خوش منظرگی مقرونا
چون به تابستان بر برگ درختش نگری
از درخشانی گواکه بود مدهونا
عرب ار دیدی آن خوب فواکه کانجاست
برنخواندی به قسم والتین والزیتونا
باغ در باغ و گل اندر گل و قصر اندر قصر
هریکی قصر یکی جوی به پیرامونا
خاصه آن باغ کجا هست نشستنگه شاه
که بهشتی است فرود آمده از گردونا
کوه اگر حایل آن باغ نبودی بودی
از لب رود ارس تا به لب جیحونا
این چنانست که استاد دقیقی فرمود
» مهرگان آمد جشن ملک افریدونا«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 7 از 88:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA