انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 71 از 88:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
زاغی می گفت اگر بمیرد شهباز
من جای کنم بدست شاهان از ناز
بلبل بشنید وگفت کای بندهٔ آز
رو لاف مزن با وزغ وموش بساز

********* *********
ای زورآور که خون ما خورده پریر
وی بسته فرو قماط ما با زنجیر
امروز تو کاملی و ما رشدپذیر
فردا باشد که ما جوانیم و تو پیر

********* *********
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار

********* *********
ای بسته چو فندق به سرانگشت ، نگار
رویت چو چراغ و طرّه ات چون شب تار
از مدرسه و کتاب گشتم بیزار
ای ترک پسر دختر انگور بیار

********* *********
گر مانده و ناتوان و گر خسته و زار
ما وز طلبش دست کشیدن ، زنهار
افتان خیزان رسیم تا منزل دوست
پرسان پرسان روبم تا خیمهٔ یار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تن چیست ؟ مرکبی ز چندین معدن
پرگشته ز میراث نیاکان کهن
محکوم محیط و انقلابات زمن
تن گر گنهی کند چه بحثی است به من ؟

********* *********
گر مدحی از ابنای بشر می گوبم
نه چون دگران به طمع زر می گویم
آنان پی جلب نفع کوبند مدیح
من مدح پی دفع ضرر می گویم

********* *********
برخیز که خود را ز غم آزاده کنیم
تا کی طلب روزی ننهاده کنیم
آخر که گل ما به سبو خواهد رفت
کن فکر سبویی که پر از باده کنیم

********* *********
ما درس صداقت و صفا می خوانیم
آیین محبت و وفا می دانیم
زبن بی هنران سفله ای دل مخروش
کانها همه می روند و ما می مانیم

********* *********
ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم
در راه شرف از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم
آزادی را به بندگی نفروشیم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دیشب من و پروانه سخن می گفتیم
گاه از گل و گه ز شمع ، می آشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم

********* *********
چون شمع بسی رشتهٔ جان سوخته ایم
آتش به دل سوخته افروخته ایم
صد دامن از اشگ دیده اندوخته ایم
یک سوز ز پروانه نیاموخته ایم

********* *********
در زلف تو آشوب زمن می بینم
بیگانه نبیند آنچه من می بینم
او پیچ و خم و تاب و گره می نگرد
من بخت سیاه خوبشتن می بینم

********* *********
ای شمع شبستان من ، ای مام گرام
رفتی و سیه شد به من از غم ایام
بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام
چون فانوسی که شمع آن گشته تمام

********* *********
شهریست پر از همهمه و قالاقیل
بهتان و دروغ و غیبت و فحش سبیل
خستیم از این همهمه ای گوش امان
مُردیم ازین زندگی ای مرگ دخیل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ای خواجهٔ راد و مشفق دیرینه
دوری شاید ولی به این دیری نه
ساعت مشمر فال بدو نیک مگیر
مگذار که تقویم شود پارینه

********* *********
سرتیپ ، شدم ذلیل در جنگ پشه
بیمارم و زار و مانده در چنگ پشه
از زحمت روزگشته ام قد مگس
وز خستگی شب شده ام رنگ پشه

********* *********
آمادهٔ جنگ باش کاین چرخ حرون
با نرم دلی با تو نگردد مقرون
جز با جنگ آماده نمی گردد صلح
جزبا خون پاکیزه نمی گردد خون

********* *********
سردار به شه گفت سپاهی از من
امضای اوامر و نواهی از من
عزل از من و نصب از من و دربار ازتو
تخت ازتو و تاج از تو و شاهی از من

********* *********
ای خواجه به خط بد دلی سیر مکن
خوبی را بی برکت و بی خیر مکن
کاری که پس از سه سال هم عهدی و صدق
با من کردی بس است با غیر مکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ROZAALINDA
خسته نباشی خانم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن
عهدم به خطایی که ندیدی مشکن
تیغی که بدو فتح نمودی مفروش
جامی که بدو باده کشیدی مشکن

********* *********
بر درگه خود پلنگ دربان کردن
بر گلهٔ خویش گرگ چوپان کردن
سگ در بغل و مار به دامان کردن
بهتر که جوی به سفله احسان کردن

********* *********
یک روی چو آیینه مبادا انسان
کاخر شکند ز جلوهٔ روی خسان
مانندهٔ تیغ شو همه روی و زبان
تا بگذری از میان مردم آسان

********* *********
چشم فلک است بر ستمگر نگران
بیدار شود ظالم ازین خواب گران
ازکار نمانده این جهان گذران
بر ما بگذشت و بگذرد بر دگران

********* *********
عمری بسپردیم به کام دگران
ما در تشویش و قوم در خواب گران
القصه وطن را به دو چشم نگران
رفتیم و سپردیم به هنگامه گران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ای ایرانی خفتی و بگذشت بسی
برخیز و به کار خویش بنگر نفسی
ور کشته شوی جز این مبادت هوسی
کاین خانه از آن توست نی زان کسی

********* *********
ای کاش دلم به دوست مفتون نشدی
چون مفتون شد ز هجر مجنون نشدی
چون مجنون شد ز رنج پرخون نشدی
چون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی

********* *********
زان نرگس نیم مست مستم کردی
زان قامت افراشته پستم کردی
گویندکه بت همی شکست ابراهیم
ای ابراهیم بت پرستم کردی

********* *********
رفتم بر توپ تا بکوبم دشمن
فریاد برآورد که ای وای به من
دست دگری و خانمان دگری
من مظلمهٔ که می برم برگردن ؟ !

********* *********
شد نیمی عمر در خرافات هدر
وندر حیرت گذشت یک نیم دگر
و امروز به چنگ لاالهیم اندر
ز الله مگر به مرگ یابیم خبر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ای مادر اگر دسترسی داشتمی
سنگ سیه ازگور تو برداشتمی
خود را گل و خاک تیره پنداشتمی
تنهات به زبر خاک نگذاشتمی

********* *********
ای روح روان که فارغ از این بدنی
جویای عزیزکردهٔ خویشتنی
ای خفته به خاک ، من تو هستم تو منی
من فرزندم تو مادر ممتحنی

********* *********
تا بشکافد به هم دل نالانی
تا خون بارد ز دیدهٔ گریانی
هرجاکه دمد ستاکی اندر لب جوی
دست بشرش بسر نهد پیکانی

********* *********
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی

********* *********
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
منظومه ها

آيينه عبرت
بخش اول - از کیومرث تا سربداران‏ ‏
پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران
پاسبان را نیست خواب، از خواب سر بردار، هان !
گلهٔ خود را نگر بی پاسبان و بی شبان
یک طرف گرگ دمان و یک طرف شیر ژیان
آن ز چنگ این رباید طعمه ، این از چنگ آن
هریک آلوده به خون این گله چنگ و دهان
پاسبان مست و گله مشغول و دشمن هوشیار
کار با یزدان بود کز کف برون رفته است کار
پند بپذیر ای ملک زین پاک گوهر دایگان
نیکی از زشتان مجوی و یاری از همسایگان
وانگه از سر دورکن گفتار این بی مایگان
پایداری چند خواهی جست ازین بی پایگان
کشور تو خسروا گنجی است ، گنجی شایگان
ترسم این گنج ازکفت شاها برآید رایگان
طرفه گنجی درکف آوردی کنون بی هبچ رنج
چون نبردی رنج ، شاها کی شناسی قدرگنج
گنجی آمد درکفت بیش از سپهرش فر و جاه
صیت قدر و حشمتش بگذشته از ماهی و ماه
خسروان کرده در او از دیدهٔ حسرت نگاه
حدش از آنسوی دجله تا بدین سوی هراه
دست اندر دست مانده تاکنون از دیرگاه
وندر او زین دیرگه بیگانگان نابرده راه
خسروان در برکشیده این بت دلبند را
راست چون مادرکه اندر برکشد فرزند را
شه کیومرث از نخست این گنج را گنجور بود
وز سیامک چهر بیداد و ستم مستور بود
هم ز هوشنگش بسی پیرایه و دستور بود
هم ز تهمورس دد و دیو فتن مقهور بود
هم ز جم جان رعیت خرم و مسرور بود
باری این کشور از اینان سال ها معمور بود
لیک گم کردند مردم راه عدل و راستی
تا به ملک از » بیوراسب « آمد بسی ناشاستی
جم در آغاز شهی بگرفت راه و رسم داد
لیک در آخر به استبداد و خودرایی فتاد
هم در استبداد شد تا ملک خود بر باد داد
آری آری ملک از استبداد خواهد شد به باد
زان سپس ضحاک تازی افسر شاهی نهاد
بر شهنشاه و رعیت دست عدوان برگشاد
الغرض آئین بیداد و زبردستی کرفت
زو هزاران سال ایران ذلت و پستی گرفت
چون ز استبداد آنان ملک شد ویران و پست
کاوه و دیگر هنرمندان برآوردند دست
بر امیر تازیان آمد در آن غوغا شکست
پس فریدون آمد و بر مسند شاهی نشست
بر رخ مردم در عدل و ستم بگشود و بست
کشور اندر عهد او از پنجهٔ بیداد رست
باری اندر عدل و داد و نیکوئی کرد آنچه کرد
مرحبا سلطان ، زهی خسرو، فری آزادمرد
شاه افریدون به » ایرج « داد ایرانشهر را
کرد بخش » تور« ملک ماوراء النهر را
» سلم « را روم و خزر تا بازیابد بهر را
لیک پر چین ساختند اینان جبین قهر را
ساختند آماده چون افعی به دندان زهر را
در عزا بنشاندند از مرگ ایرج دهر را
رفت ایرج تاکه دلجوئی کند زان دو لعین
میهمان کردند و اندر خانه کشتندش به کین
زان سپس ایران به چنگ سلم و تور اندر فتاد
و ایرج والاگهر خاطر نکرد از ملک شاد
پس منوچهر امد و دیهیم شاهی برنهاد
کینهٔ ایرج کشید از آن دو دیو بدنهاد
از پس او نوذر و زو را رسید آئین وداد
لیک خود افراسیاب این ملک را بر باد داد
بی خبر کز بیم تیغ کیقباد نامور
اندرین کشور نتاند زیست هر بی پا و سر
کیقباد آمد، چو بیرون شد ز ملک افراسیاب
کرد آباد آنچه بود از فتنهٔ ترکان خراب
زان سپس کاوس کی شد ملک را مالک رقاب
وندر آغاز شهی شد کشور از او کامیاب
لیک از آن پس کرد از استبداد و نخوت فتح باب
هم ز استبداد و نخوت کرد زی گردون شتاب
زان سبب شد بسته در بند شه مازندران
کبر و خودرایی ، بلی چونین کند با مهتران
سوی ایران شد سپس کیخسرو پیروزبخت
عدل کرد آغاز و بگرفت آن کیانی تاج و تخت
کرد با سلطان توران کار رزم وکینه سخت
باز جست از راستی کین پدر زان شوربخت
پس به لهراسب سپرد آن ملک و خود بربست رخت
و آن ملک چون کِشت در این گلشن از نیکی درخت
رفت و آن دیهیم شاهی بر سر گشتاسب هِشت
و آن هم اندر خسروی کرد آنچه کرد از خوب و زشت
درگه گشتاسب شه ، دین کرد پیدا زردهشت
کرد یزدان را جدا از دیو و دوزخ از بهشت
گفت بیداد و دروغ و ریمنی زشت ست، زشت
راستی جو در منشت و درگو شت و درکنشت
پارسا مرد آنکه ورزد مهر و داد و یار و کشت
راستی و ورزش و دادند درهای بهشت
پنجگه باید نماز آورد پیش اورمزد
کرد باید دوری از اهریمن و خونی و دزد
دینش از بلخ و خراسان اندر ایران پرگشاد
با زر گشتاسب شاه و نیزهٔ اسفندیاد
شاه توران و سکستان در بداندیشی ستاد
قافیه گودال شو، بر پای شد جنگ و جهاد
اندرین پیکارها اسفندیار از پا فتاد
کشته اندر بلخ شد هم زرد هشت پاکزاد
شد نبشته دین او بر پوست های گاومیش
گشت روشن آتش موبد از آن پاکیزه کیش
باری ازگشتاسب شه وز بهمن و اسفندیار
وز دگر شاهان بماند از نیک و بد بس یادگار
وآن کزین شاهان به استبداد و جور انداخت کار
چرخ چون دارای بن داراکشید از وی دمار
الغرض کبر و نفاق آمد در این ملک آشکار
تا شد از پور فیلیپ این ملک ، بی مقدار و خوار
زان سپس گشت آشکارا نهضت اشکانیان
وز پس آنان برآمد رایت ساسانیان
داستان گوی گرگ باز این چنین فرمود یاد
واین چنین ز استخر و نقش بیستو ن مطلب گشاد
کز مهابادی شد ایران سال ها بهروز و شاد
بد نخستینشان اژوسس خسرو با فر و داد
شهر اکباتان به آئینی عجب بنیان نهاد
خود مهابادی مِدی دان سرزمین ماه ، ماد
آخر آنان سیاکزار است و بعد از آن گروه
شاهزادهٔ پارس ، کورش یافت آن فر و شکوه
داستان کورش و کیخسرو والاگهر
سخت نزدیکند از عهد صبی با یکدگر
دخت استیهاژ » مندان « بود مام آن پسر
نیز شاه پارس » کمبیز« است کورش را پدر
از مدی و فارس ، کورش ساخت هم پیمان حشر
ملک آشوری گرفت و یافت بر بابل ظفر
رفته رفته شد مدی مغلوب و ایران یکسره
زان کورش کشت ، زیرا داشت از یزدان فره
کورش آئین های نیک آورد درکشور پدبد
شیوهٔ قانون گزاری او به عالم گسترید
جاده ها افکند و در فرسنگ ها خرسنگ چید
نیز او ایجاد کرد آئین چاپار و برید
در نخستین جنگ چون بی نظمی لشگر بدید
نقشهٔ تنظیم و تقسیمات لشگرها کشید
کلده و آشور و لیدی را گرفت اندر نبرد
مر یهودان را بداد آزادی و خشنودکرد
از پس او پور اوکمبیز شاهنشاه شد
سرزمین مصر او را فتح بر دلخواه شد
بعد مرگش مملکت آشفته و گمراه شد
نیز اسمردیس غاصب بر گزافه شاه شد
زان میان دارای بن گشتاسب زیب گاه شد
دست شاهان دروغی هر طرف کوتاه شد
پیرو قانون کورش بود و بختش رهنمون
یادگارش تخت جمشید است و نقش بیستون
خاتم آن خسروان دارای کدمانوس شد
آنکه عهدش در وطن سرمایهٔ افسوس شد
ملک ایران بهرهٔ اسکندر منحوس شد
وز پس مرگ سکندر بخش سولوکوس شد
زانطیوخس شام و مصر از آن بطلمیوس شد
سند و کابل هم به سرداری دگر مرئوس شد
ملک ایران شد اسیر پنجهٔ یونانیان
زان طرف یونان فتاد اندر کف رومانیان
نهضت اشکانیان گشت از خراسان آشکار
اشک اول کرد بنیاد آن بنای استوار
نام آنان پهلوی بد، پهلوانیشان شعار
یافت خط پهلوی ز آنان رواج اندر دیار
جیش یونان را براندند از وطن زآغاز کار
بر سپاه رم ظفر جستند در هر کارزار
آخرینشان اردوان بد کاردشیر بابکان
کشتش اندر رزم و بستد مملکت را رایگان
این "ره نیز از ستم این ملک را پیراستند
روی ایران را چو روی نیکوان آراستند
بر نکوکاری فزودند از تطاول کاشتند
تا ابد زین ره به طبع اندر خوش و زیباستند
یافتند آخر هرآنچ از پادشاهی خواستند
ور از اینان چند تن استمگر و ناشاستند
یافتستند از بدی ها کیفر و پاداش خویش
کیفر و پاداش یابدگرگ در آزار میش
از پس بابک مر او را بد یکی شاپور پور
تاج ملک پارس او را گشت از تایید هور
اردشیر از خطه دارابجرد آورد زور
مردم استخر کز شاپور بودندی نفور
تاج راکردند بخش اردشیر از راه دور
رزم ناکرده بشد شاپور مسکین روزکور
اردشیر بابکان بنهاد بر سر تاج داد
بازوی مردی به دفع تاجداران برگشاد
اردشیر بابکان آمد ز ساسان یادگار
بود ساسان از نژاد بهمن اسفندیار
در زمین فارس می گشتند چندین روزگار
همره گردان شده هرجا چراگه خواستار
بابک اندر شیرمردی بود مرد صد سوار
جمله اندر پارس مر دین مغان را پاسدار
در حدود فارس شاهی بود نامش جوزهر
بابک او راکشت و خالی ساخت جا بهر پسر
داستان کارنامه این چنین گوید خبر
کاردشیر از پشت دارا بود و ساسانش پدر
بود ساسان خود شبان پایک پیروزگر
مرزبان اردوان بد پاپک اندر پارس در
بهر ساسان دید خوابی خوش سه شب آن تاجو ر
کز برپیلی سپید آراسته جسته مقر
وآذر برزین و آذرخوره و آذرگشسب
چون خور او را روشن و او کرده زانان فال کسب
شاه پاپی سر به سر اخترشماران را بخواست
خواب های خود یکایک گفتشان بی کم وکاست
جملگی گفتند مردی راکه دیدی پادشاست
یا ز فرزندانش یک تن پادشاهی را سزاست
زانکه پیل و هرسه آتش دولت و دین و دهاست
خواست ساسان را به بر پاپک وزو پرسید راست
از پس زنهار پاپک ، گفت با او راستی
کاصلم از ساسان بن دارای بن داراستی
شد چو از این راز آگه پاپک فرخ نژاد
دختر خود را بدو پیوست و جاه و مال داد
و اردشیر بابکان از دختر پاپک بزاد
پاپکش آموزگار آورد و پروردش به داد
شد به زودی اردشیر اندر هنرها اوستاد
شهرت فرهنگ و هنگش اندر ایران اوفتاد
اردوان پهلوی شاهنشه ایران ز ری
سوی پاپک نامه کرد و خواست برنا را ز وی
اردشیر از فارس شد با عدتی زی اردوان
جای دادش اردوان در صف رادان و گوان
در شکار و رزم شد همدوش خیل خسروان
در همه فرهنگ و هنگ از همگنان سر شد جوان
اردوان با خیل بهر صید شد روزی روان
هر طرف راندند مردان بهر صید آهوان
از پس گوری شد و افکند تیری اردشیر
تیر بگذشت از شکمب گور و آوردش به زیر
تاخت پور اردوان آنجا که بود آن شیرمرد
گفت هان بر دشت من رفت این هنر وین کار کرد
اردشیرش گفت گرد کذب و رعنائی مگرد
آن تو و تیر و کمان و آن گور و آن دشت نبرد
اردوان آنجا شد و برتافت زان گفتار سرد
گفت با فرزند من جوئی ستیز و دار و برد؟
خیز و از ایوان در اصطبل ستوران رخت نه
نزد اسبان در خور خود پایگاه و تخت نه
اردشیر از آن سخن پیچید و دم اندر کشید
پیش شاهنشه جز از فرمانبری راهی ندید
سوی بابک نامه ای بنوشت و کرد آن غم پدید
بابک او را پندها بنوشت و دادش بس نوید
نوجوان نزد ستوران پایگاهی برگزید
ساز رامش کرد و سرخوش بود با جام نبید
اندرین هنگامه ناگه بابک اندر پارس مرد
اردوان ملک نیای وی به پور خود سپرد
هم درین احوال روزی اردوان پادشا
در بر خود داشت مر اخترشماران را بپا
گفت هان بینید راز اختران را برملا
آن کسان رفتند و بنشستند در مهمان سرا
بود بر ایشان کنیزی ز اردوان فرمانروا
پس بسنجیدند راز اختران را بارها
شاه را گفتند اگر از شه گریزد بنده ای
عاقبت آن بنده گردد خسرو فرخنده ای
آن کنیزک را به پنهان بود ره با شیرمرد
رفت و راز اختران را در بر او فاش کرد
اردشیرش گفت باید جست و رست از رنج و درد
شب چو خرگاه سیه زد زیر طاق لاجورد
زین نهادند از بر دو تازی اسب رهنورد
هر دو سوی پارس بگرفتند ره بی دار و برد
همچو غرمی بخت او اندر پیش پوینده بود
پادشاهی را به مردی یافت چون جوینده بود
چه رن که شد روز، اردوان جست و کنیزک را ندید
هم درآن ساعت حدیث رفتن آنان شنید
در پی آنان فراوان تاخت لیکن کم رسید
پور او بهمن ز ملک پارس لشکرها کشید
اردشیر آمد به دریا بار و منزل برگزید
جیش پور اردوان زان شه شکستی سخت دید
زان سپس با اردوان بنمود حربی بس قوی
واندر آن میدان فرو شد پادشاه پهلوی
داد عدل و داد داد از آن میان نوشیروان
زان بدو گیتی مر او را شاد شد روشنروان
دولت ایران ز عدلش یافت نیروی و توان
خلق را آزاد کرد از محنت و ذل و هوان
کس نبودی در زمان عدل او زار و نوان
دست در زنجیر عدلش داشتی پیر و جوان
هم به عهدش فخر کردی حضرت خیرالانام
گفت خود زادم به عهد خسرو عادل زمام
زین سخن جان و دل دانا برافروزد همی
جور را زین گفته خان و مان فرو سوزد همی
پادشاهی کاین نصیحت را بیندوزد همی
دیدهٔ دشمن به تیر عدل بردوزد همی
گفته این ، تا خسروان را عدل آموزد همی
قصهٔ آنکو به چونین شاه کین توزد همی
قصهٔ مشت و درفش و صحبت سنگ و سبوست
باری ار این پند را خسرو فراگیرد نکوست
زان شهنشاهان به آخر خسرو پرویز بود
خسروی هشیار و صاحب رای و با تمییز بود
با زبانی نرم ، او را خنجری خونریز بود
کشور اندر عهد او شایسته در هر چیز بود
لیکن او را بدگمانی های خوف آمیز بود
وین گمان بد به ملک اندر نفاق انگیز بود
لاجرم لشکر بر او شورید و شد شیرویه شاه
خسرو پرویز شد در بند شیرویه تباه
از پس مرگ شهنشه خسروی معدوم شد
خون آن شاهنشه دانا بر ایران شوم شد
فتنه ها برپا شد و هر حاکمی محکوم شد
اه این وکاه آن دارای مرز و بوم شد
عرصهٔ ایوان کسری آشیان بوم شد
دیرگاهی کشور از امن و امان محروم شد
تا پس از چندی برون شد یزدگرد شهریار
هم مر او را بخت بد، با تازیان انداخت کار
خیل عریان عرب غالب نیامد در نبرد
کاختلافات بزرگان کرد با ما هرچه کرد
هشت بغی زیردستان دردها بر روی درد
خاک یاغی شد کجا خون دل پرویز خورد
چهر ملک از قتل آذرمی و پوران کشت زرد
زین مصائب تیغ هندی چوب شد در دست مرد
لاجرم بر ما شکست آمد ز گشت روزگار
شاه شاهان کشته شد در مرو و باطل ماند کار
ایزد احمد را به شوری مرسل و مأمور کرد
تا به دست آویز شوری خصم را مقهور کرد
عدل و شوری بود کان ساحات را معمور کرد
پور عفان را ستبداد از خلافت دور کرد
و آل سفیان را ز ملک این خو دسری مهجور کرد
وانکه زینان خلق را از نیکوئی مسرور کرد
زادهٔ عبدالعزیز است آنکه از احسان و داد
سیرتی دیگر گرفت و شیوه ای دیگر نهاد
آل عباس ارچه دیری سید و سلطان بدند
لیک تا بودند دست آویز این و آن بدند
گه ز طغیان عدوی خانگی حیران بدند
گه ز بیم فتنهٔ بیگانه سرگردان بدند
زان میان گر چند تن فرمانده کیهان بدند
از ره عدل و کمال و رادی احسان بدند
ورنه اینان را دمی نگذاشتندی بی زیان
دیلمان ، سلجوقیان ، خوارزمیان ، چنگیزیان
خود شنیدی ای ملک اخبار هارون الرشید
کز کمال و عدل و رادی بوده در گیتی وحید
درگه بخشش نگفتی کاین طریف است آن تلید
در ره جنبش نگفتی کاین قریب است آن بعید
نیز عبدالله مأمون بود در دانش فرید
خسروی کردند با روی خوش و بخت سعید
گرچه برآل محمد ظلمشان مستور نیست
خلق این دانند و ما را این سخن منظور نیست
ز امر مامون لشکر طاهر سوی بغداد شد
بر امین از آن گروه جنگجو بیدادشد
تا تنش در خاک رفت وکشورش بر باد شد
گرچه مامون را دل از قتل امین ناشاد شد
لیک خود ملکش ز قید همسری آزاد شد
مرو و آن سامان به عهدش خرم و آباد شد
پس سوی بغداد شد وآن ملک ازو زیو ر گرفت
زان همایون فتح ، طاهر پیش مامون فر گرفت
زان سپس یک روز مامون روی شادی برگشاد
نیز در آن بزم طاهر را به خدمت بار داد
چون به طاهر دید، مامون برکشید آه از نهاد
گوهر اشکش ز درج دیده در دامان فتاد
گفت از طاهر مرا قتل امین آمد بهٔاد
پس به طاهر داد منشوری ز راه دین و داد
کفت شو سوی خراسان واندر آنجا داد کن
وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کن
رفت طاهر زی خراسان واندر انجا داد کرد
وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کرد
خاطر آن قوم را از قید رنج آزاد کرد
ملک را خرم چو باغ اندر مه خرداد کرد
پس به خطبه نام مامون را به عمد از یاد کرد
هم به شب جان داد و مامون آل او را شاد کرد
از خراسان آل طاهر کام ها برداشتند
کام ها برداشتند و نام ها بگذاشتند
چون محمد آنکه طاهر را بدی سیم پسر
شد قرین عیش وگشت ازکارکشور بی خبر
آل زید اندر ری وگرگان برآوردند سر
هم خراسان را ستد یعقوب لیث رویگر
پس به پور زید جست آن رویگرزاده ظفر
فارس را هم در زمان بستد به نیروی هنر
زان سپس برکشور بغداد دندان کرد تیز
لیک جیش معتمد از حیله دادندش گریز
چون شکسته شد از انره منزلی واپس نشست
هم در آن منزل ز رنج و درد شد نالان و پست
پس خلیفه کس فرستادش که جای صلح هست
رویگر بنهاد تیغ و پاره ئی نان پیش دست
گفت کاو برهد ز من گر جان من زین غم نرست
ورنه زین تیغ افکنم درکشور و ملکش شکست
ور شکست آید به من دیگر نجویم سروری
این من و این نان خشک و آن دکان مسگری
گرچه خود بدرود گیتی گفت با خواری خوار
لیک نامش زنده ماند اندر بسیط روزگار
خود سزد، زینان اگر جویند شاهان اعتبار
مکرمت آرند پیش و عزم سازند آشکار
کار پاس ملک را بخشند با مردان کار
تا به کار آیند اینان روز جنگ و کارزار
چون به لشکر وقت آسایش ملک نیکی نکرد
روز پیکار از سر سلطان بر آرد خصم ، گرد
ازپس او عمرولیث آمد برون زی سیستان
رفت شیر سیستان در جند شاپور از میان
بر خراسان و عراق و پارس تا مازندران
وآمدش منشور شاهی از خلیفهٔ تازیان
بودش اندر نظم لشکر سیرت نوشیروان
بود شاهی بر دل و لشکرکش و بسیاردان
وز سر نخوت از اسمعیل سامانی ، شکست
خو رد و، اندر محبس بغداد از جان شست دست
وان امیران خراسان و بزرگان عراق
ملک را دریافتند از فر عدل و اتفاق
مملکت را آل سامان باز جستند از وفاق
وز دهش محمود غازی یافت از شاهان سباق
نیز خود ویران و بی بنیان شد از کبر و نفاق
دولت مسعود و آن آراسته کاخ و رواق
و آل سلجوق از وفاق و عدل چتر افراختند
چون نفاق اندر میان آمد کلاه انداختند
چون سر سامانیان از ماوراء النهر خاست
هم خراسان و ری وگرگان مر او را گشت راست
گفت یک تن ای ملک سنگ خراج ری جداست
هم فزون است از دگر معیارها وین کی رواست
پادشاه دادگر معیار وی را بازخواست
با دگر معیارها سنجید و افزونیش کاست
گفت زین پیش آنچه بگرفتیم افزون از رواج
زین سپس آن مایه اندکتر پذیریم از خراج
خود چنین بودند آن شاهان با تاج و کلاه
ملک را آری ملک باید چنین دارد نگاه
گنج بخشودند و افزودند بر خیل و سپاه
ملک بگرفتند و بربستند بر بیگانه راه
تا به هنگام محمد، خسرو خوارزم شاه
گشت این ملک قدیم از غفلت سلطان تباه
ملک ایران درکف چنگیزیان آمد همی
وندرین کشور بسی زینان زیان آمد همی
ملک را چنگیز خود از طالع میمون گرفت
کز ره یاسا گرفت و از ره قانون گرفت
در پی اجرای یاسا پیشی از گردون گرفت
خون آن را ریخت کو یاسای دیگرگون گرفت
بود حجام طبیعت ، زان بیامد خون گرفت
سیل خون کشتگانش بیشی از جیحون گرفت
بندهٔ یاسای او گشتند شاهان زمن
وز در تبریز ملک آراست تا حد پکن
شد چرا خوارزمشاه از وی گریزان، ای دریغ
با چنان لشکر که بودش زیر فرمان ، ای دریغ
ماند بی سردار از این معنی خراسان ، ای دریغ
زان قبل جان های شیرین گشت قربان ، ای دریغ
ای دریغ آن ملک همچون باغ رضوان ، ای دریغ
کانچنان شد درکف کفار ویران ، ای دریغ
سال ششصد خو یشتن را از اجانب پاس داشت
لیک در شش ماه ، ششصدساله جاه ازکف گذاشت
شد سپس اوکتای قاآن مملکت را پیشبر
بود سلطانی کریم و پادشاهی دادگر
صیت عدل و جود او شد در همه کیتی سمر
در جهانداری و شاهی داشت آیین دگر
کرد آباد آنچه ویران کرد پیش از او پدر
زان پدر نشگفت اگر آید چنین فرخ پسر
زانکه خودسیم و زر از سنگ است لعل و در زخاک
قدرت یزدان پاک است این ، زهی یزدان پاک
تا گهی کاین ملک در چنگ هلاکوخان فتاد
از مغولان رخنه ها در کشور ایران فتاد
نیز از او مستعصم اندر پنجهٔ خذلان فتاد
ملک اسمعیلیان در عهدش از بنیان فتاد
جای بومان بود تا در پنجهٔ غازان فتاد
زین ملک آسایشی درکشور ویران فتاد
در دل چنگیزیان زان پس پدید آمد نفاق
تا ز کفشان شد برون شیراز و کرمان و عراق
سرور احرار ایرانند، آل سربدار
کز فشار ظلم آشفتند اندر سبزوار
شهر نیشابور بگرفتند و بس شهر و دیار
وز دهاقین لشکری کردند بیرون از شمار
بعد طغاتیمور چنگیزی به گرگان شهریار
و آخرین خرس مغول او بود در این مرغزار
سربداران بر سرش در خاک گرگان ریختند
همچو شیر شرزه خونش را به خاک آمیختند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بخش دوم - از اتابکان فارس تا نادرشاه افشار‏ ‏
هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند
آل کرت آنگه هرات و غور درکف داشتند
پارس ، از آن پس اتابیکان زکف نگذاشتند
واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند
شیخ ابواسحق و یاران گنج ها انباشتند
در عراق و یزد وکرمان عاملان بگماشتند
تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع
گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع
روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان
گرد گشتند از پی دیدار شه ، پیر و جوان
از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان
فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان
شه چو این بشنید لختی برکشید ازره عنان
خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان
گفت از آن تا فاطمه خاتون به بیند چهر من
هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من
و ندر آن هنگام شد رایات تیموری به پای
ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای
شام و آن ساحات را بستد به تیغ جانگزای
وندر آن سامان نماند از مرد و زن یک تن به جای
پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای
زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای
وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید
بایزید بندی اندر بند او دم درکشید
چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری
رفت و فرزندان او جستند برکشور سری
هر یک اندر گوشه ای در سر هوای سروری
داد شهرخ زان میان یکچند داد مهتری
هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری
و ز کف افکندند آیین عدالت گستری
باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند
رایت اقبال را آل صفی برداشتند
این گره را نیز فر ایزدی همراه شد
دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد
چندتن شان را دل از سرّ خرد آگاه شد
کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد
شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد
صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد
بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل
بنگه او ملک ایران ، مسقط او اردبیل
در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد
شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد
پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد
زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد
وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد
شد ز بیم او رخ گردنکشان ملک زرد
الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد
سوی شرون راند بر قصد شه صوفی ، سپاه
شاه دین پرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت
وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت
از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت
شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت
افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت
رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت
سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی
وین همایون رسم از او برجاست تا اکنو ن ، بلی
پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان
برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان
وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان
پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران
کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان
پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان
والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب
وان همایون ملک را بگرفت شاه دین طلب
چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ
شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ
شاه خود با لشکری اندک روان شد بی درنگ
رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ
چون فزون شد خصم ، شاه اندیشه کرد از نام و ننگ
خشمگین برتافت رخ چون بچه گم کرده پلنگ
سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی
لیک دشمن بی سبب زان سرزمین برتافت روی
زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار
کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار
با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار
شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار
کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار
لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار
شه زیان ها برد لیکن زان حمایت های سخت
شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت
زان سپس بغنود چندی در سراب و نخجوان
تا شد از بیماری ، آن مرد سهی زار و نوان
هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان
پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان
خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان
ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان
هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند
و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند
چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی
شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی
پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی
دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی
پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی
کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی
پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه
لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه
بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی
و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی
هرکه را دیدند کشتند آن گروه بی گفت وگوی
شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی
منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی
شاه دین پرور نکرد آسایش و نسترد موی
تا برآورد از سر آن قوم کین گستر دمار
هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار
اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد
عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد
بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد
ملکشان بگرفت و خاک از خونشان گلرنک کرد
پس سوی قزوین شد و جای از بر اورنگ کرد
بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد
لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز
تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز
چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر
شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر
شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر
شه سلیمان را وزیری بود راد و پرهنر
گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر
نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر
شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه
همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه
شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاک دین
سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین
پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین
ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین
زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین
شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین
داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت
پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت
هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر
باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر
کفت اکنون مان که با کس نیست جنگ و کر و فر
نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر
نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر
پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر
به که در بی احتیاجی باز بخشیم این خراج
تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج
بود پاک و پاک دین آن پادشاه رستگار
می نخوردی و غضب راندی همی بر باده خوار
در جوانمردی بدی ضرب المثل در روزگار
داستان ها از جوانمردیش باشد یادگار
چون همایون شه که بود از » شیرخان « در هندخوار
بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار
شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد
دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد
وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد
شاه اسمعیل ، پورش تند و بی پروا فتاد
از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد
و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد
هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد
ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد
وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله
از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه
ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن
اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن
ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن
در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن
کرد نیکی ها به خلق خسته ، شاه پاک تن
پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن
شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست
لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست
شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر
در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر
پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر
کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر
زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر
وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر
جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس
سه ری آن شاهان روان فرم رد از خ رد چندکس
در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال
در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال
خسروکیتی ستان چون گشت اگه زین مقال
عامل شیراز را فرمود با ساز جدال
تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال
هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بی همال
چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد
نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد
در رواج دین همی کوشید شاه پارسای
زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای
شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاک رای
هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای
نیز در مازندران چندین اساس دیرپای
ساخته است آن شاه و تا اکنون بود چونان به جای
پس نبیرهٔ خود صفی شه را به جای خود نشاند
نیز از مازندران زی کشور باقی براند
شه صفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد
هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد
نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد
پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد
نیز در بغداد با او رزم ناهنجار کرد
هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد
پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بو د شاد
هم در آن کشور بنای قریهٔ » فین « برنهاد
هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم
کشت مدفون پیکر شاهانه اش در خاک قم
زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم
خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم
توسن قهرش به مغز باده خواران سود سم
حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم
کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ
زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ
کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش
و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد به پیش
شاه ترکستان به ناگه رانده گشت از ملک خویش
شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش
شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش
کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش
وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه
هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه
زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتی ستان
بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان
پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان
چون بنای چل ستون و سردر نقش جهان
نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران
بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان
وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار
آوخ آوخ ، گر جهان را این بود انجام کار
شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش
لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش
می ندادی ره وزیر اندر امور کشورش
شاه کرد این شکوه را یک روزه با میرآخورش
گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش
هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش
از پس او میرآخور گشت دستور اجل
وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضرب المثل
همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند
خود قشو را مرد با همت قلمدان می کند
چون قلمدان یافت ، عدل و داد و احسان می کند
عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند
مملکت را جور و استبداد ویران می کند
جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند
ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان
تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان
الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد
ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد
تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخ رخ نهاد
در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخ نهاد
بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد
لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد
ملک ایران را گرفتند آن گروه کینه ور
روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر
پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد
هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد
این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد
تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد
موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد
نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد
شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب
داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب
پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار
خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار
مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار
لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آن دیار
ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار
ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار
مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ
سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ
داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری
می شمرد اندر نهان آن گفته ها را سرسری
کرد چندان پیش شاه ساده دل افسونگری
تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری
هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری
زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری
شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای
هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای
زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سه ری هراه
وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه
ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه
نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینه خواه
هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه
روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه
داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد
تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد
این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش
روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش
رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش
دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش
خه راست از خثمانیان جیشی بهٔاری سه ری خ ریش
نیمه جنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش
از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار
در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار
از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ
بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ
شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ
کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ
پس به امر شاه شد سوی خراسان بی درنگ
روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ
حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد
هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد
در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند
جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند
ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند
سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند
لشکر طهماسب شه از بیم دل ها باختند
پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند
شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد
وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد
نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز
نامه ای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز
گفت بس در چشم بدخواهان نماید ناتمیز
این ستیز زشت و صلحی زشت تر ازآن ستیز
باری اکنون چاره ای باید پس از این رستخیز
اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز
تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را
نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را
از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار
داد اردو را مکان در مرغزار » مورچه خوار«
مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار
شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار
نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار
وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار
ساده ها در پرده ها و باده ها در شیشه ها
لیک اندر هریک از آن شیشه ها اندیشه ها
شه * ر شد سرمست می از سادکان شد کامخ راه
همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه
نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه
آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه
جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه
در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه
جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان
تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان
عهد و پیمان ها بشد ستوار و نادر بامداد
پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد
کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد
تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد
شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد
هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد
زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار
هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار
کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد
کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد
نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد
مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد
گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد
کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد
چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه
تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه
کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین
سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین
والی بغداد روگردان شد از میدان کین
هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین
نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین
ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین
نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار
رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار
از نماز بامدادان تا به هنگام زوال
باز نستادند یک دم آن دو لشکر از قتال
تا شکست آمد به جیش نادر فرخنده فال
شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفته حال
گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال
سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال
تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند
تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند
این شنیدستم که اندر نامه ها کاتب نوشت
این که تخم چشم زخمی گنبد گردنده گشت
دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت
گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت
آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت
چون توان پنهان نمودن ، این چنین باید نوشت :
کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید
هان ، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید
الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل
لشکری ن ریان چنان * رن سیل غلطان بر سبیل
رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژنده پیل
شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل
پس به زنهار آمدند آن قوم ، نالان و ذلیل
دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل
زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینه خواه
با نوید فتح ، زی ایران زمین پیمود راه
ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان
با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان
وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان
زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان
جمله سرداران و میران نیز با او هم عنان
جیش ترکستان و ایران نیز با هم توأمان
اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن
هم در آن کنکاش ، نادر کرد آغاز سخن
گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار
کاختر آل صفی برگشت در انجام کار
هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار
قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار
نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار
نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار
شحنه ای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟
و انکه مستخلص نمود این ملک را، جز من که بود؟
لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی
نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی
خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی
تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی
جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی
مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی
خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت
تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت
گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله
زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله
هان بجز من خسروی جوئید در این مرحله
خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله
چون مسلسل شد سخن ، پذرفت آن شیر یله
اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله
گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل
کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل
فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر
در زمان دولت آل صفی شد مشتهر
ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر
نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر
کشت ناشایست ها زینگونه در ایران سمر
خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر
هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر
مانده اند اندرکف بیگانگان زار و اسیر
پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید
هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید
بر حدیث من نه ، بر اوضاع کشور بنگرید
وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید
هر دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید
تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید
آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند
چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند
الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت
هم بدین شرط از گروه شیعه پیمان ها گرفت
زان سپس جشنی بدین شادی در آن صحرا گرفت
گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت
پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت
در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت
بس به سوی قندهار و کابل آمد با سپاه
کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله
پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت
با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت
بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیک بخت
گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت
پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت
با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت
لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار
غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار
پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان
وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان
پس به ایران اندر آمد از ره مازندران
وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان
هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان
شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان
گفت دشمن کامی او این جسارت ها نمود
چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود
پس به قصد آستان بوسی روان شد زی نجف
کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف
پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف
گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف
در برش از شیعی و سنی فروبستند صف
کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف
پس سخن هاکفت شه با آن کروه از اتفاق
تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق
پس سوی سلطان عثمانی بریدی کرد راست
هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست
گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست
زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست
چندگوئیم این یکی برحق و آن یک بر خطاست
در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست
خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم
تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم
پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید
هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید
شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید
خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید
زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید
حکمرانان حدود روم با بیم و امید
پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو
شاه خود را گرم دل سازیم بر پیمان تو
نادر این پذرفت و خود سوی خر اسان رفت چست
تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست
لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست
تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست
کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست
هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست
وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش
پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش
ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی
ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی
ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی
ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی
کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی
تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی
تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان
تا نبردندی چنین ایران او را رایگان
الغرض چون گشت خالی زان شهنشه تخت و تاج
فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج
بی وزیر و شاه ، فاسدگشت ایران را مزاج
زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج
بازی پیلانه می کردند با هم ز اعوجاج
تا پیاده کرد گیتی شان ز اسب ابتهاج
خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن
اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 71 از 88:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA