انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 72 از 88:  « پیشین  1  ...  71  72  73  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
بخش سوم - از کریم خان زند تا مشروطه‏ ‏
اندرین فترت برآمد رایت سالار زند
مملکت را کرد مستخلص پس از پیکار چند
بود سلطانی کریم و شهریاری هوشمند
دوحهٔ نیکی نشاند و ریشهٔ زشتی بکند
پایگاه ملک را بنهاد بر چرخ بلند
خسروان را شاید از رفتار او گیرند پند
بس که بد راد و فروتن ، شه نخواندی خویش را
خود وکیل زیردستان نام راندی خویش را
کشور اندر عهد او آسایش و آرام یافت
زیردستان را به نیکی کام داد و کام یافت
چون حسن شاه قجر مازندران را رام یافت
خان زند از او شکستی سخت بدفرجام یافت
حیله ها انگیخت چون خود را به بند و دام یافت
تا که کار دشمن از تدبیر او انجام یافت
خود سر قاجار سر ببریده بود زان دار و گیر
نیز فرزند و کسانش زان میان گشتند اسیر
الغرض با زیردستان گشت چندان سازگار
کان نتاند مهربان مادر به طفل شیرخوار
شب شدی بر بام و افکندی نظر بر هر کنار
گر نشان عیش جستی شکر کردی بیشمار
ور نشان بانگ و رامش کم شنیدی شهریار
ناسزا گفتی بسی بر پاسبانان دیار
تا چه کردستید با مردم ز زشتی و بدی
کامشب از آنان نیاید بانگ عیش و بیخودی
خود شبی بزمی بپا کرد از زنان ماهرو
دید یک تن زان میان افکنده چین اندر برو
کفت این از چیست ؟ گفت ای شهریارکامجو
کرده با من چند گه سبزی فروشی دل نکو
نیز من امشب قرار وصل دادستم بدو
چون حدیث او به پایان رفت ، شاه نیکخو
گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش
چاکران بردند اندر خانهٔ سبزی فروش
با چنین آبادی ملک و خوشی و کر و فر
با خودآرائی و آرایش نبود او را نظر
جامه ای از پنبه بودش هر دو رویه آستر
وآن هم آرنجش همیشه پینه دار و نیمه در
لیک گاه جود و بخشش داشت در پیش نظر
سنگ را همتای گوهر خاک همسنگ زر
هم ازین احسان و جود آنگه که رخ بر خاک سود
در درون مخزنش جز هفت بدره زر نبود
باری اندر ملک داری درّ عدل و داد سفت
هم به نام نیک ، تخت و تاج را بدرود گفت
جانشینان ورا شد جهل و استبداد جفت
طالع بیدارشان از جهل و استبداد خفت
صرصر بیدولتی شان خرمن آمال رفت
پس گل قاجاریان ازگلشن عزت شکفت
لیک نام زند را بنمود درگیتی بلند
پهلوان شیردل لطفعلی خان میر زند
بر در شیراز با خلقی گران میر دلیر
تاخت بر لشکرگه آقا محمد خان چو شیر
مهتر قاجار مردی کرد و باز استاد دیر
زین ثبات و پردلی شد بر امیر زند چیر
جنگ ها کردند تا شد روزگار از جنگ سیر
پهلوان زند آمد عاقبت زین جنگ زیر
گشت صیت دولت آقا محمد خان بلند
کرد گیتی دولت پیشینیان را ریشخند
اوست اندر پادشاهی مغز و اینان جمله پوست
یک تن ازاینان اگر شایان تحسین است اوست
بی دورنگی بد، به دشمن دشمن و با دوست د وست
آفرین بر شهریاری کاینش طبع و اینش خوست
گاه کوشش راست گفتی ساخته از سنگ روست
گاه تدبیر آنچه گفتی خلق گفتندی نکوست
از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت
شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت
فرقهٔ قاجار از جان بندهٔ درگه شدند
مردم کوه پتشخوارش ز جان همره شدند
الغرض نیمی ز ایران بندگان شه شدند
دشمنان خانگی چون زین خبر آگه شدند
جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند
لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند
بر خوانین و رجال زند یک یک چیره شد
روز بدخواهان ز نور رای پاکش تیره شد
باری او را بود در شاهی دو خوی ناپسند
خست بسیار و بی انصافی بالابلند
نیمهٔ مردان کرمان را به خواری چشم کند
دخترانشان را به ذل بردگی اندر فکند
پس بکندش چشم و آوردش به ری بسته به بند
راند حکمی زشت بر لطفعلی خان. شاه زند
در ری آن شهزادهٔ آزاده را بر دارکرد
خویش را نزد جوانمردان گیتی خوار کرد!
میرزا شهرخ که بود اندر خراسان حکمران
پور نادر شه بد و بودش جواهرها نهان
بود نابینا و شد تسلیم خاقان جهان
وز شکنجه مرد مسکین ، اینت خصمی بی امان
شد به رزم روسیان زآن پس سوی تفلیس ، خان
گنجه و تفلیس بستد شد سوی شوشی روان
وز خراسان گنج های نادرش آمد به دست
نیز از تاراج گرجستان فراوان طرف بست
اندر اردوگاه پیرامون شوشی نیمشب
کرد از دو خادم دیرینه خربوزه طلب
بهرش آوردند و شه بنمود بر آنان غضب
کفت ازین خربوزه خوردستید بی شرط ادب
بامدادان چشم هاتان برکنم تا زان سبب
عبرت افزایید زیرا عبرت افزاید تعب
وان دواش از بیم جان کشتند نزدیک سحر
خست و بی رحمی آری این چنین بخشد ثمر!
شد سپس فتحعلی شه اندر ایران پادشا
بود سلطانی رحیم و شهریاری با حیا
لطف ها فرمود بر فتحعلی خان صبا
شعر و صنعت یافت از تشویق او قدر و بها
هم در آن ایام جنگ روس و ایران شد بپا
انگلیسان وعده ها کردند بی شرط وفا
چند منصب دار در افواج ایران داشتند
جنگ چون پیش آمد آن اشخاص را برداشتند
بست ناپلیون با فتحعلی عهد وداد
زان بریتانی به بیم افتاد و برگشت از عناد
بست با قیصر، علی رغم بناپارت اتحاد
کرد اندر بارهٔ قفقاز وگرجستان فساد
نیز با فتحعلی شه دم زد از صلح و سداد
زان میان فتحعلی شه کرد بر وی اعتماد
شد در آن هنگام ناپلیون اول از میان
گشت ایران زان سپس جولانگه بیگانگان
روس با ما جنگ کرد و در گلستان عهد بست
لیک ناگه عهدهای بسته را در هم شکست
حمله بر تبریز کرد و داد جنگی تازه دست
عاقبت در ترکمان چایی ز نو پیمان ببست
وآن قرار جابرانه همچنان برجای هست
چند شهر از ما گرفت و نام ما را کرد پست
لیک شد قیصر ضمین کز بعد مرگ پادشاه
خسروی عباس و آلش را بود بی اشتباه
شاه عباس از پس آن عهد و پیمان خوار شد
نایب شه بود لیکن راندهٔ دربار شد
متهم شد در شکست روس و بی مقدار شد
در خراسان رفت و آنجا زاندهان بیمار شد
خاک طوس از آن قد بالنده برخوردار شد
شاه هم در اصفهان از زندگی بیزار شد
از پس فتحعلی شه ، شه محمد شاه کشت
مر علی شه را ز شاهی دست و دل کوتاه گشت
جانشین بد شه محمد زادهٔ عباس شاه
زانکه عهد روس و ایران بد بر این معنی گواه
لیک فرزندان شه بودند اندر اشتباه
هریکی خود را شهی خواندند با خیل و سپاه
ظل سلطان شد علی شاه و به ری برشد به گاه
جانشین بیرون از آذربایجان شد کینه خواه
همره قائم مقام آمد سوی ری با شتاب
کشت تسلیم برادرزاده ، شاه نیم خواب
زادگان شاه ماضی هر یکی شاهی بدند
هر یکی در ملک چون شیر دژآکاهی بدند
لیک با تهدید قیصر جمله روباهی بدند
مر محمد شاه را خدام همراهی بدند
تابع استاره کشته ارچه خود ماهی بدند
در بر قائم مقامش عبد درگاهی بدند
فخر ایران و فراهان خواجه بوالقاسم وزیر
آنکه کلکش وحشیان رارام کردی با صفیر
خواجه بوالقاسم به کار روس و ایران دست داشت
در منظم کردن ایران بسی همت گماشت
در فن انشا ز نو تخمی به باغ فضل کاشت
شعر را نیکو سرود و نامه را نیکو نگاشت
در امور ملک رایات اولی الامری فراشت
زان سبب افکار دربار شه از وی روی کاشت
در نگارستان به ناحق کشته شد قائم مقام
حاجی میرزا آقاسی آن جاه و مقام را یافت
میرزا آقاسی اندر فتح اقلیم هرات
جنب و جوشی کرد لیکن پیش آمد مشکلات
ساخت بهر خود ضیاع وافر از ملک و قنات
دست و پایی کرد تا شه را پدید آمد وفات
ناصرالدین شه بری رخ کرد چون شد شاه مات
بود همراهش وزیری داهی و عالی صفات
میر نام آور تقی خان آن وزیر بی نظیر
کش اتابک شد لقب زان پس که بد میرکبیر
چون که ناپلیون به سوری » سن هلن « شد رهسپار
بسته شد اندر اروپا عهدهای استوار
یافت لوی هجدهم بر مسند شاهی قرار
اختلافات اروپا ختم شد یک روزگار
وز دگر سو جنبش علمی به عالم یافت بار
لیک ایران بود غرق خواب جهل و اضطرار
درکناری اوفتاده سست و غافل زین امور
انگلیس و روس بر وی چیره از نزدیک و دور
مردم هشیار دنیا در خیال سروری
روز و شب مستغرق تدبیر و حیلت گستری
گرم نشر صنعت و علم و رعیت پروری
بهر کالای وطن در جستجوی مشتری
در نهان ستوار کرده پایهٔ جنگ آوری
لیک ایران زندگانی را شمرده سرسری
گه فریب روس خورده گه فریب انگریز
تاگذشت آن فرصت عالی به کجدار و مریز
ناصرالدین شه جوانی بود نادانسته کار
مهد علیا مادرش درکارها دایر مدار
مردم دربار هر یک ناکسی مردم شکار
بود تنها صدر اعظم در پی اصلاح کار
فکرتش آن بود تا با روسیان آید کنار
وز هری آرد به کف تا غزنی و تا قندهار
روس و ایران متحد در آسیا جولان کنند
انگلیسان رابرون از خاک هندستان کنند
اندرین فکرت وزیر شه میان را تنگ بست
ریشهّ بیداد کند وگردن رشوت شکست
دزد و جاسوس و سخن چین ز احتسابش گشت پست
جمع و خرج ملک را تنظیم داد آن حق پرست
سخت بگرفت اقتدارات پراکنده به دست
لیک غافل بود کاو را در پی است آن پیل مست
پیل هندستان بلی دنبال کرد آن شیر را
تا به کاشان سرخ کرد از خون او شمشیر را
مادر شه با دگر درباریان شوربخت
همره بیگانگان کشتند وکوشیدند سخت
شاه را دادند بیم از انتقال تاج و تخت
چاه چربک خورد و بنهاد اره بر پای درخت
خواجه شدخلوت گزین ،و آخر به کاشان برد رخت
شد دل دانشوران اندر فراقش لخت لخت
پس به امر شاه دژخیمی پی اهلاک او
رفت و درکرمابهٔ فین ریخت خون پاک او
از پس مرگش در ایران فکر نام و ننگ مرد
خون اوگفتی که نقش عزت از ایران سترد
ماند ایران در شمر همباز کشورهای خرد
انگلیس و روس از آن ساعت در ایران دست برد
قدرت همسایگان یکسان گلوی ما فشرد
گشت برپا فتنهٔ ایلات ترک و لر و کرد
مرکزیت رفت و هر سو والی و شهزاده ای
برده اقطاعی و مردم را به غارت داده ای
ما و ژاپن همسفر بودیم اندر آسیا
او سوی مقصد شد و در نیمه ره ماندیم ما
ملک آلمان را منظم ساخت بیزمارک از وفا
خورد ناپلیون سوم زو شکست اندر وغا
پهنهٔ آمریک شد میدان هر زورآزما
هرکسی کرد از برای خود به نوعی دست و پا
کار علم و اختراع اندر جهان بالاکرفت
غیر ایرانی که درگنج قناعت جا گرفت
جنبش ملی بمرد اندر دل ایرانیان
فکر بسط و ارتقاء عسکری رفت از میان
بود ایران امن و دولت خفته اندر پرنیان
چون کسی کاو خسبد اندر بیشهٔ شیر ژیان
علم تاریخ و ادب راگشت بازاری عیان
هم اصول و حکمت و فقه و معانی و بیان
فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید
وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید
خودکرفتم شافعی و بوحنیفه زنده کشت
یا سخن چون روزگار انوری ارزنده گشت
چیست حاصل گرنه بیخ فقر و ذلت کنده گشت
بخت کشور شد سیه چون رخت لشکر ژنده گشت
شه که در معنی بر شاهان عالم بنده کشت
معنویت نیست در ملکش وگر پاینده گشت
خود تناسب شرط باشد در جهات همسری
واین تناسب از میان گم شد به عهد ناصری
گر تناسب را بگیریم از ملوک غزنوی
ناصرالدین شه به مشرق بوده سلطانی قوی
صاحب تدبیر و عزم و رای و طبع مستوی
جمع در وی جمله آداب و صفات خسروی
کشورش ز امن و رفاه و علم و صنعت محتوی
در قضایا کرده از فکر عمومی پیروی
ور قیاس از عهد بیزمارک وگلادستون کنیم
از سر انصاف باید مدح را وارون کنیم
این شنیدم کز پس سی سال شاهی گفت شاه
کای دریغا از چه روکردم اتابک را تباه
باد بر زخمش پس از سی سال خو رد و کرد آه
وز حدیث بی وزیریک گشت خستو بر گناه
یافت کز بیزمارک ، زی پاریس برد آلمان سپاه
وانگلستان از وزیران ، زد به مرز هند راه
لیک در ای ران وزیران قصد جان هم کنند
هر به روزی چند سور ملک را ماتم کنند
شد فراهانی تباه وگشت اتابک ناپدید
بر سپهسالار هم از مفسدان آفت رسید
دیر شد هنگام اصلاحات و شد مویش سپید
کشت از درباریان سفله یکسر ناامید
در سیاست چاره ای جز روز طی کردن ندید
دست از مرو و هرات و خیوه و اترک کشید
محنت نادانی درباریان کردش زبون
ساخت بهر رفع حاجت جامع دارالفنون
در مسیل مسکنت بغنود و چندی برگذشت
سر ز جا برداشت آن ساعت که آب از سرگذشت
قسمتی از روزش اندر حاجت کشورگذشت
باقی اوقات او در زین و در بستر گذشت
وز پی گردش یکی سوی اروپا برگذشت
ماندش از پنجاه ساله خسروی این سرگذشت
تا به شه عبدالعظیمش راند دژخیم قضا
وز قضا گشت اندر آنجا کشته تیر رضا
مرگش آغاز غمان دورهٔ قاجار شد
واز قضا تاریخ مرگش هم » غم بسیار« شد
شه مظفر اندکی از ملک برخوردار شد
زانکه او هم ز اول شاهنشهی بیمار شد
انقلاب فکری اندر عهد او برکار شد
جلسه ها ایجاد گشت و فکرها بیدار شد
اختر سعد دموکراسی ز مغرب بردمید
پرتو آن اختر از مغرب سوی مشرق رسید
از فرنگ آمد به ایران طرفه های رنگ رنگ
شاه را مجذوب کرد آوازهٔ شهر فرنگ
زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ
خواست تا ایران شو د همچون فرنگستان قشنگ
زان سبب کرد از اجانب قرض هایی بیدرنگ
شد خریداری از آن زر اندکی توپ و تفنگ
مابقی صرف هوس های شه و دربار شد
وانهمه وام گران بر دوش ایران بار شد
تلگراف اندر زمان ناصرالدین شد درست
پس مظفر شاه گمرک را نمود اصلاح و پست
مردم از بلژیک آورد و به کار انداخت چست
با اتابک داد او کار صدارت را نخست
پس امین الدوله را آورد و ز او اصلاح جست
لیک با دربار فاسد کی شود کاری درست
باز اتابک آمد و رفت و بتر شدکارها
چون که عین الدوله آمد بسته شد بازارها
کر و فری کرد عین الدوله اندر کار ملک
لیک از آن پیچیده تر شد عقده دشوار ملک
کی به زور هایهو رونق پذیرد کار ملک
کی شود ادبار ملک اصلاح از دربار ملک
شاه خود بیمار و مانده بی دوا بیمار ملک
رشوت و تزویر و دزدی رایج بازار ملک
این چنین ملکی پریشان مانده دور از قافله
کی شود اصلاح با صوم و صلاه نافله
رفته رفته شد ز عین الدوله دل ها پرگزند
در مجالس گفتگوها شت برضدش بلند
کرد عین الدوله جمعی را ز دانایان به بند
چند تن را درکلات و اردبیل اندر فکند
تاجران هم رنجه از لَت خوردن تجار قند
زین سبب بازارها شد بسته زین آزار چند
مسجد جامع پر از غوغا و پرهنگامه شد
بر در مسجد سپه بر قصد جان عامه شد
سیدی شد کشته وز غوغاییان فریاد خاست
مرد و زن از بارگاه شه مظفر دادخواست
لیک عین الدوله اندرکار خود استاد راست
گفت بایدکاقتدار پشه را از باد کاست
پادشه گفتش که دربار شهنشه داد جاست
مرجع خلقست اگر هفتاد اگر هشتاد پاست
گفت عین الدوله با سلطان که الملک عقیم
عاقبت رفتند مردم سوی شه عبدالعظیم
سیّد آزاده عبدالّه که بود از بهبهان
همچنین سید محمد عالم بسیاردان
با دگر دانشوران و فاضلان و عالمان
جملگی گشتند سوی مسجد جامع روان
گشت در ری انقلابی آشکار اندر زمان
هرج و مرج افتاد در بازار و برزن ناگهان
کرد نصرالسلطنه با مردم بازار جنگ
بر در مسجد به مردم کرد شلیک تفنگ
هیئت روحانیان رفتند از ری سوی قم
تاکه از این ملک فرمایند هجرت کلهم
صدر اعظم کرد بامردم ز هر سو اشتلم
لیک گفتش جنبش ملی که ، هان ای خواجه قم !
طبل آزادی کشید آواز چون رویینه خم
خلق باز آمد ز شه عبدالعظیم و شهر قم
گشت صادر دستخط شه در اصلاح امور
از قضا » عدل مظفر« گشت تاریخ صدور
کشت عین الدوله از کار صدارت برکنار
از پس او شد مشیرالدوله را آغاز کار
داد بر مشروطه فرمان خسرو والاتبار
منتخب شد مجلس شوری در اول روزگار
یافت قانون اساسی در ولایت انتشار
انجمن ها گشت برپا در همه شهر و دیار
اندر آن هنگام فرمان یافت شاه دادگر
تاج و تخت ملک را بگذاشت از بهر پسر
اینهمه آثار شاهان خسروا، افسانه نیست
شاه را شاها، گزیر از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندر خور هر مست و هر دیوانه نیست
مجلس افروزی ز شمع است آری از پروانه نیست
اینک اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست
خانه ای چون خانهٔ تو خسروا ویرانه نیست
خیز و از داد و دهش آبادکن این خانه را
واندک اندک دورکن از خانه ات بیگانه را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
منظومه ها

كارنامه زندان
گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله

ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی ؟ چیستی ؟ نمی دانم

کرده ام من به هستیت اقرار
گفته ام در تو بهترین اشعار

همچنین گاه گاه از ته دل
کرده ام یادت ای شه عادل

لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده ام سر از این کار

حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب تر کردند

چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه تر گردد

هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند

با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام

شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی خبرند

اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به دست آوردند

چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم

سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک تر به عقل سلیم

که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی

هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می کند بدو اظهار

اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند

همه را نیست تاب زحمت ها
آن بلاها و آن ریاضت ها

یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر

در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته ام که نادانم

آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا

کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار دوم در خلقت جهان
آن مهندس که این بنا پرداخت
کس نداند که از برای چه ساخت

دانم این مختصر که در این کار
رمزهایی بود فزون ز شمار

منظری هست فوق این منظر
فوق او نیز منظری دیگر

فوق و تحتی گمان مبر کاینجاست
فوق وتحت اصطلاح ماوشماست

اصل هستی و فرع هستی ، اوست
آن وجودی که می پرستی ، اوست

قوه ای هست فوق جمله قوی
منقسم در تمامت اشیا

قوهٔ کائنات ازو باشد
کائنی نیست کان جز او باشد

هرکه زان قوه بیش همره داشت
سر عزت بر آسمان افراشت

اندربن قوه رشته هاست بسی
سر هر رشته ای به دست کسی

هرکه سررشته بیشتر دارد
بیشتر زین جهان خبر دارد

هست این رشته نردبان وجود
که بدان می کند وجود، صعود

هرکه در این سفر سبکبار است
راهش آسان و سهل و هموار است

وان که سنگین دل است و سنگین بار
ندهندش به قرب حضرت ، بار

تا نشانی بود ز ما و منیش
لن ترانی است پاسخ ارنیش

پایبند نیاز دارندش
هم در این قلعه بازدارندش

گاه گل گشته ، گه سبو گردد
تا سزاوار بزم او گردد

این جهان همچو نقش پرگارست
همه چیزش ز عدل هموار است

کجی و ظلم را در آن ره نیست
بد و خوب و دراز و کوته نیست

همه چیزش ز روی عدل نکوست
هرکسی آن کند که درخور اوست

می رود خلق سوی زیبایی
زاد ره ، همت و شکیبایی

آن که را همت و شکیب کم است
به گمانش که ره سوی عدم است

هرکه را نیست ذوق و طاقت و هوش
نیمه ره می کشد ز درد خروش

دوست دارد قبای رنگین تر
می کند بار خویش سنگین تر

بار سنگین و تن ز رخت ، گران
مانده واپس ز خیل همسفران

فتد از پای و ریش جنباند
دهر را ناکس و دنی خواند

هر چش افزون دهی فزون خواهد
بیم و آزش مدام جان کاهد

گر بپرسی از او که این همه چیز
چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز

دیگری را حدیث پیش آرد
که ندارم هر آنچه او دارد

ور از آن دیگران سؤال کنید
کاین همه از چه جمع مال کنید

همه از این قیاس چانه زنند
تیر را بر همان نشانه زنند

چهر زببای نو عروس جهان
کشت از این ابلهان ز چشم نهان

شد عروسی بدان دل آرایی
زشت در دیده تماشایی

ورنه گیتی بهشت را ماند
خلد عنبر سرشت را ماند

بلکه غیر از جهان بهشتی نیست
همه خوب است و هیچ زشتی نیست

عیب از آنجاست کاوستاد نخست
درس بد داد و راه باطل جست

علم ها سر به سر کمال گرفت
علم باطل ره زوال گرفت

به جز این علم اجتماع بشر
که ز باطل شده است باطل تر

توشه ای کاندربن سرا باشد
خود فزون ز احتیاج ما باشد

جای آرام و آب و نور و هوا
هست کافی به رفع حاجت ما

لطف و مهر طبیعت اندر دهر
سوی ما بیش تر که شدت و قهر

صنعت و پیشه نیز بسیار است
هرکه را در جهان یکی کار است

اگر این کین و آز را ابلیس
نفکندی به مغزهای خسیس

غم نبودی به روزگار دراز
نه حسود ونه مفسد و غماز

غم نبودی و چون نبودی غم
زیستی دیر زادهٔ آدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مذمت مخدرات و مسکرات
باده و این همه ز باده بتر
که برآورده دودمان از سر

یا ز پرکاری است و کم خواری
یا ز پرخواری است وکم کاری

چون که عدل از میانه برخیزد
عقل وخیروصلاح بگریزد

آن توان گر ز بس تن آسانی
خسته گردد کند هون رانی

تا عذاب درونش کم گردد
پیش خم شراب خم گردد

تا ز تن پروری دمی برهد
سوی بنگ وشراب روی نهد

کارگر هم ز فرط بدبختی
ازغم و رنج و محنت و سختی

ساغری درکشد که مست شود
دور از آن عالمی که هست شود

این ز تفریط و آن دگر زافراط
هر دو گردند منقطع ز نشاط

پس به رغم طبیعت ساده
این کشد چرس و آن خورد باده

کارها گر ز روی داد بود
همه کس نیکبخت و شاد بود

ور شدی یاوه آز و ناکامی
زبستی شاد عارف و عامی

غصه و غم چو رفت و بیکاری
دوستی آید و بی آزاری

همه از نعمت خدای جهان
متنعم در آشکار و نهان

هرکسی حرفتی گرفته به پیش
نه توانگر به جای و نه درویش

حرص و خشم از جهان پراکنده
شده گیتی به عدل آکنده

آن زمان خاک حکم زر دارد
زندگی لذتی دگر دارد

زندگانی جمال و فرگیرد
ذوق ها جنبشی دگر گیرد

قتل و دزدی و غیبت و بهتان
نیست گردد چو عقل شد سلطان

چون خردگشت بر جهان سالار
شیخ و شحنه روند و منبر و دار

چون که خالی شدند خلق از آز
سر نهند از نشیب سوی فراز

چون غم نان شب فرامش گشت
شعلهٔ کین و آز خامش گشت

طی شود رسم آکل و مأکول
اهرمن گردد از عمل معزول

شعلهٔ معرفت زبانه زند
ایمنی بانگ بر زمانه زند

حرکت جوهری سریع شود
چرخ و اختر تو را مطیع شود

کنی - ار بگذری ازاین پستی -
ای بسا عیش و ای بسا مستی

کاندرین حال عیش و مستی نیست
غیر حرص و درازدستی نیست

این بنا بهر این گذاشته اند
واندرو نقش ها نگاشته اند

تا تو بر زندگی دلیر شوی
نه که از عمر خویش سیر شوی

شاد باشی و عزم کارکنی
گوهر خویش آشکار کنی

کنی اندیشه های نغز سترگ
تا شوی درخور مقام بزرگ

قوت روح را بروز دهی
پای بر تارک سپهر نهی

سخت بی انتهاست قوت تو
تا چه فتوی دهد فتوت تو

ای دریغا که عامه کور و کر است
رهبرش نیز عامی دگر است

گفت عیسی و شد صلیب سوار
گفت منصور و رفت بر سردار

هست با شیخ و شحنه تیغ و عصا
کس نیارد چخید با رؤسا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار سوم سبب نظم کتاب
داشت امسال ماه فروردین
همچو افسردگان بر ابرو چین

بودش از ابر چین به پیشانی
سرد و پر باد و زشت و ظلمانی

مؤمنی گفت از چه عید امسال
شده برعکس ، ماه رنج و ملال

هست تاربک و سرد و غم گستر
پاسخش داد مؤمن دیگر

گفت زیرا بهار محبوس است
عید بی نوبهار منحوس است

اول صبح و آخر اسفند
شد صدای در سرای بلند

باغبان شد بدر شتابنده
تا ببیند که کیست کوبنده

رفت و برگشت و گفت فخرائیست
گفتمش رو بپرس کارش چیست

من چه دانم که کیست این آقا
با منش کار چیست این آقا

آمد و گفت با تواش کار است
گفتمش رو بگوی بیمار است

اندر این حیص و بیص آن مأمور
با دو تن همچو خود عوان و جسور

بی اجازت ورود فرمودند
) این چه حرفست ؟ ( میهمان بودند!

من درافتاده سخت در بستر
مبتلای زکام و دردکمر

کلفت آمد که آمدند به باغ
وز اطاق تو می کنند سراغ

راستی هم بسی کسل بودم
با غم و درد متصل بودم

شب نوروز و کیسهٔ خالی
خرج بسیار و همت عالی

بچه ها لخت و لخت کلفت ها
باغبان لخت و پیشخدمت ها

همسر من اگر سکوت کند
اکتفا با کهن رُخوت کند

چادر پاره را رفو سازد
صدره کهنه پشت و رو سازد

کودکان را که می کند ساکت ؟
کفش خواهند و پالتو و ژاکت

بی زبان ها زبان نمی فهمند
غیر پوشاک و نان نمی فهمند

کلفت و نوکر از همه بدتر
داد از دست کلفت و نوکر

لخت سر تا به پای غالبشان
اوفتاده عقب مواجبشان

قسط قرض است غوز بالا غوز
داد می بایدش همین امروز

شیروانی بطانه می خواهد
باغبان ماهیانه می خواهد

هرچه آمد به دست از هرجا
همه شد خرج و هیچ نیست بجا

نه اجازت که شغلی آغازم
نه کزین مملکت برون تازم

بوده ام سال ها نماینده
گوش ها از خروشم آکنده

روزنامه نوبس بودم من
با افاضل جلیس بودم من

عمر در مردمی سر آورده
سر به آزادگی برآورده

خواجگی کرده سال های دراز
در فتوت ز خواجگان ممتاز

رخ گشاده ، گشاده باب سرای
سفره گسترده ، خادمان بر پای

در بر اهل مملکت مقبول
خدمت دولتی نکرده قبول

تا نپوسم به کنج خانه خموش
شده ام کاسبی کتاب فروش

بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش
کتبی درکتاب خانهٔ خویش

کارم آخر به کاسبی پیوست
به خرید و فروش بردم دست

نزد دولت اگرچه مغضوبم
بر ملت عزیز و محبوبم

لیک خواهد خدایگان زمین
تا شوم بی نشان و خانه نشین

سخت گیرند تاکه رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم

لیک غافل که گردن احرار
درنیاید به چنبر اشرار

»کس نیاید به زیر سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم «

زبن تکان ها ز جا نخواهم رفت
زبر بار » رضا« نخواهم رفت

گر فروشم کتاب در بازار
به که خوانم قصیده در دربار

با چنین حال زار و رسوایی
در عذابم ز دست فخرایی

کاین سه تن ناشناس یک دنده
کارشان صبح چیست با بنده

پیش خود گفتم این سه قلاشند
شب عید آمدند و کلاشند

لیک بایست داد در هرحال
هریکی را چهار پنج ریال

به خدایی کزوست مایه و سود
درکفم پانزده ریال نبود

بود پانصد ریال آماده
تا شود قسط قرض را داده

گفتم از قسط قرض کم سازم
ماه دیگر عوض بپردازم

بعد معلوم شد که این حضرات
هرسه هستند عضو تأمینات

به خدایی که خالق بشر است
که ازو خوب و زشت و خیر و شر است

بس که بودم ز وضع خویش نفور
زبن خبر شاد گشتم و مسرور

لیک حال زنم دگرگون شد
چشمش از سوز گریه پرخون شد

کودکان دور بنده جمع شدند
همچو پروانه گرد شمع شدند

شب عیدی که مرد و زن شادند
بلعجب عیدیئی به ما دادند

گفتی آن جمع را عزا برداشت
سیلی آن خانه را ز جا برداشت

الغرض زود رخت پوشیدم
کودکان را ز مهر بوسیدم

شد فراموشم آن کسالت ها
رفت از یادم آن ملالت ها

چون ز نو غصه ای به دل تازد
غصهٔ کهنه جا بپردازد

چون که از نو بلا پدید شود
غم دیرینه ناپدید شود

چون بلایی رسید غم برود
بیش چون شد پدید، کم برود

باید از درد جست چارهٔ درد
مرد بی درد مرده است نه مرد

به سوی باغ رفتم از تالار
گفتم اینک منم ، چه باشد کار؟

ریش جوگندمی، سیه رنگی
ریزه چشمی ، میانه ای لنگی

خنده رویی و گرم گفتاری
کهنه رندی ، قدیم عیاری

با زبانی چو پشت افعی نرم
با بیانی چو کام اژدر گرم

گفت تفتیشکی کنیم اینجا
تا چه باشد نوشته های شما

گفتم اینجا نوشته بسیار است
کاغذ بیست ساله انبار است

گفت باشد کتاب خطی نیز؟
گفتم آری فزون تر از هر چیز

لیک تفتیش خطی آسان نیست
خواندنش کار بی کتابان نیست

خواندنش نیست سهل بر همه کس
کار اهل کتاب باشد و بس

جلد باشید ویار درگیرید
هرچه باشد نوشته برگیرید

هرچه انبار بود کاوبدند
هرچه اشکاف بود گردیدند

هم به صندوق خانه سرکردند
نیز در خوابگه نظر کردند

از شبستان گرفته تا جایی
جمله را سرکشید فخرایی

قبض و مبض و قباله و اسناد
دفتر و مفتر و سواد و مواد

جمله را کرد درهم و برهم
ریخت در یک جوال بر سر هم

جزوه های مفصل طبری
شده آراسته ز کارگری

شد پریشان ز فرط افزونی
نصف درکیسه نصف درگونی

پس از آن گشت نوبت بنده
گفت آن مرد لنگ با خنده

دو دقیقه است و نیست طولانی
چه شود گر قدم برنجانی

که ببخشید با شما باری
در اداره است مختصرکاری

من خود از پیش دیده بودم کار
خوبش راکرده مستعد و تیار

جبه ای گرم نیز پوشیدم
بچه ها را دوباره بوسیدم

محشری شدکه سوخت زان دل سنگ
هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ

گفت از غصه توبه کردم من
سر جدم که توبه کردم من

گرچه می کرد لرزه با سفتی
به گمانم که بود غالفتی

دل این ها قساوتی دارد
به چنین حال عادتی دارد

بس که از این قبیل دیدستند
یا ز همکارها شنیدستند

حسشان خشک گشته در اعصاب
چون ز قتل غنم دل قصاب

شرف آدمی است بر حیوان
رقت و انفعال و حس نهان

وآن کسانی که سنگ دل شده اند
به جمادات متصل شده اند

الغرض با دو بستهٔ کاغذ
هریکی بادکرده چون گنبذ

من و آن سه برون شدیم از در
ماند در خانه جفت بی همسر

شدم آن لحظه نارسیده به کوی
با طلب کار خویش رویاروی

قبض پانصد ربال پیش آورد
ضرباتی به قلب ریش آورد

چکنم قبض محضررسمی است
سر ماه است و دادنش حتمی است

قسط پرداختیم و با رندان
سر نهادیم جانب زندان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان
مثل مردمان خطا نشود
که دویی نیست کان سه تا نشود

با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومین بار است

بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ

چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار

چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد

دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من

از پس یک دو ساعت ، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش

صورتی گرد و چهره ای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور

لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ

داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید

پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون

اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا

بنده با آن عوان روانه شدیم
یک دوساعت به یک دو خانه شدیم

شرح آن دخمه ها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است

در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان

حاج سیاح قمی پرخور
بود آن جای بسته برآخور

شکم گنده پیش آورده
گنده بویی به ریش آورده

گشته چرک و سیاه مولویش
بر زبان بود مدح پهلویش

شعر می خواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق تف می کرد

مدح می خواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را

تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاق ها گردد

سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو

بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان

نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند

گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری ، منظری ، لقایی نیست

محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست

قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب » قصر قجر«

ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صف زندان نمرهٔ دو
پس ره نمرهٔ دو پیمودم
زان که خود راه را بلد بودم

ایستادم به پیش آن درگاه
چه دری ، لا اله الا الله !

دخمه ای تنگ و سوبه سوی و نمور
واندر آن دخمه چند زنده به گور

هر یکی در کریچه ای دلتنگ
بسته بر رویشان دری چون سنگ

داشت دهلیزی و بر آن دهلیز
بود بسته دری ز آهن نیز

به درون رفتم از همان در، من
که بدم رفته بار دیگر، من

گرد برگشتم از یکی رهرو
پیش سمجی که بود مسکن نو

بر در نمرهٔ یک استادم
وان قلاوور را فرستادم

تا بگوید ز خانه ام باری
بستر آرند و فرش و ناهاری

پس نگه کردم اندر آن دالان
دیدم آنجا گروهی از یاران

هریک استاده گوشه ای خسته
چند تن در به رویشان بسته

میر مخصوص کلهر و خسرو
چندی از دوستان کهنه و نو

شده هر یک به دیگری مأنوس
پنج شش سال هر یکی محبوس

میرکلهر نمود از سختی
ناله ، وز روزگار بدبختی

گفت شش سال بودم اندر بند
چار دیگر بر او برافزودند

چون شود مرد لشگری قاضی
شود انسان ز قاضیان راضی

کلبهٔ عهد پیش را دیدم
خوردم آنجا ناهار و خوابیدم

ظاهراً تازه همتی کردند
وان قفس را مرمتی کردند

پاک و بی گرد و آب و جارو بود
مبرزش نیز پاک و بی بو بود

هان و هان تا مگر نپنداری
که اطاقیست خوب و گچ کاری

عرض و طولش چو تنگنای عدم
سه قدم طول بود در دو قدم

بهتر از زنده در چنین مرقد
آن که مرده است و خفته زیر لحد

نبود کار مرده جنبیدن
نیست محتاج خوردن و ریدن

هست ، تا هست آدمی زنده
گاه جنبنده گاه ریزنده

عادت آدمی است آمیزش
خور و خفتار و جنبش و خیزش

این همه در یکی کریچهٔ تنگ
گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ

با بشر هیچ کس نکرده چنین
حیوان نیز نیست درخور این

بود اندر زمانه های قدیم
گاه گاهی چنین عذاب الیم

لیک در دورهٔ تمدن و دین
با بشر کس نکرده است چنین

تازه این جایگاه احرار است
وای از آنجا که جای اشرار است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صف زندان نمرهٔ یک
دیده ام من ز بام آنجا را
آن سیه چال عمرفرسا را

تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر
در و دیوارها سیاه چو قیر

کلبه ها بی دریچه و روزن
تنگ و تاریک چون دل دشمن

روز و شب هم در آن سیاه مغاک
آب پاشند تا شود نمناک

هست دهلیزی اندرین جا نیز
کلبه ها هست در بن دهلیز

چون شود در به روی کس بسته
ریه زان بستگی شود خسته

که هوا نیز اندر آن حبس است
نفس آنجا به حبس چون نفس است

نیست بین مبال و محبس ، در
در مبالند حبسیان یکسر

گر ترا حشر ساس و کیک هواست
شو بدانجا که شهرشان آنجاست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سبب بنای زندان
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک

مجرمی کاو به کرده ، خستو نیست
چاره اش غیر زور بازو نیست

سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار

جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک

چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو

دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست

ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی

وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک

نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال

حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور

همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز

دوزخی را که گفته اند آنجاست
خاصه زین پس که موسم گرماست

باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد

یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج

یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار

ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان

هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا می رود؟ خداست علیم

روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی می زن

تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی

زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن

گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم

تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست

مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند

مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجه های مضر

دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند

ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین

استخوان های ساق و بازو و کِتف
می خورد تاب ازین شکنجهٔ سفت

عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوان ها به چاو چاو افتد

رود از هوش و چون به هوش آید
از سر درد در خروش آید

سوی لا و نعم نمی پوبد
هر چه بایست گفت می گوید

کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده

کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کرده ها شنفته شود

ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود

دست های خمیده را به کمند
از یکی حلقه ای بیاو بزند

پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز

گاه با تازیانه و ترکه
می زنندش که افتد از حرکه

ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تمثیل
گشت مردی شریک پرخواری
کرد تقسیم توشه را باری

گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه

گفت من هر دوانه می خواهم
خربزه ، هندوانه می خواهم

برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک

شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت

کرد من باب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه

دست بند و شکنجه های دگر
تاز بانه ز جملگی بدتر

گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده می شود تزریق

آن شنیدم که » هایم « بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت

تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی

و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران

وان که او را شکنجه می فرمود
مسلمی بود شوم تر ز جهود

بود تشنه ، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی

بود » هایم « بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار » درگاهی «

کاو به ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی

برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم

بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا » مدرس « را

شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک

دارم افسانه ای ز » درگاهی «
شاهکاریست بشنو ار خواهی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 72 از 88:  « پیشین  1  ...  71  72  73  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA