انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 73 از 88:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
حکایت حاج واعظ قزوینی
شب آدینه هشتم آبان
شد به مجلس خلاف شه عنوان

بی دلیل و بهانه میر سپاه
بود شایق به خلع احمدشاه

وکلا جمله واقف از اسرار
بین بیم و امید گشته دچار

همه سوگند خورده با قرآن
به وفاداری شه ایران

لیک سوگند گشت باد آن شب
رفت عهد وفا زیاد آن شب

سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست
منفعت عهد مردمی بشکست

وکلا بی بهانه کرده تیار
نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار

کرد طرح قضیه » یاسایی «
دگران گرم مجلس آرایی

نز خدا کرده یاد و نز سوگند
کاهرمن بسته بودشان به کمند

گشته مندیل ها بدل به کلاه
شده نانشان سفید و قلب سیاه

حمله بردند بر شه مظلوم
چون به طاوس خسته لشکر بوم

من کشیدم زکام تیغ زبان
تکیه کردم به صاحب قرآن

با زبان فصیح و منطق راست
ساختمشان چنان که دل می خواست

چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دل ها

یافتم کز نفوذ آن گفتار
اندرین جلسه نگذرد آن کار

سخنی کز دل سخنور خاست
در دل مستمع نشیند راست

شدم از جلسه تا کشم سیگار
سپری شد دقیقه ای سه چهار

بازگشتم درون جلسه که بود
هم درین قصه گرم گفت و شنود

ناگهان بانگ تیر خاست ز در
چند تیر از قفای یکدیگر

شیرمردان ز بیم ریزش خون
همه از جلسه ریختند برون

سوی درها شدند ویله کنان
لیک سربازشان گرفت عنان

پر دلان یافتند راه فرار
بخشی از درگروهی از دیوار

مانده من با » امیر جنگ « به کاخ
رفقا جمله رفته در سوراخ

شد چو مجلس دوباره بر سر پای
نیمی از جمع مانده بود به جای

جلسه شد ختم تا به روز نهم
بامداد مصیبت مردم

چون ز مجلس برون شدیم به کوی
بود هرجا پلیس در تک وپوی

نه درشکه به جا ونه خودرو
شه شکاران پیاده در تک و دو

سوی منزل شدم در آن شب تار
دیده گریان ز وضع شهر و دیار

روز آدینه قرب ظهر از در
فرخی آمد و دو دیدهٔ تر

گفت از خانه پا منه بیرون
که بریزند خائنانت خون

شب دوشین ز جلسه چون رفتی
نطق کردی سپس برون رفتی

چند تن آن دم از تماشا جای
سوی بیرون شدند برق آسای

از قضا بود واعظ قزوین
رفته بیرون ز صحن درآن حین

چون شبیه تو بود بیچاره !
شد دچار گروه خونخواره !

کز سر شب حسین و همدستان
به کمین بر در بهارستان

همه همدست با رئیس پلیس
شده پنهان به پردهٔ تلبیس

روز تا شام کرده تدبیرت
که شبانگه زنند با تیرت

واعظ بی گنه در آن شب شوم
شدگرفتار آن گروه ظلوم

چون به قد و صفت مشابه تست
به گمانشان که او تویی بدرست

دم مجلس بگیرش آوردند
زیر باران تیرش آوردند

شیخ واعظ گرفت راه فرار
خونیان در پی اش به قصد شکار

سوی سرچشمه ره گرفت فقیر
خونیانش گرفته در دم تیر

خورده تیرش به شانه وگردن
باز سرگرم جان بدر بردن

تا به مسجد نایستاد بجای
بر در مسجد اوفتاد ز پای

پهلویش را بکی به دشنه درید
دگری حنجرش به کارد برید

هم درین حین کسی رسید از پی
بانگ زد بر رفیق خویش که هی

این کس دیگرست یارو نیست
دست ازو بازدارکاین او نیست

زین سخن ماند دستشان ازکار
همه بگذاشتند پا به فرار

چون بجستند خونیان زآنجا
سرپلیس وپلیس شد پیدا

کاین پلیسان ز بیم معزولی
کرده بر تن لباس معمولی

دیده بانان خونیان بودند
یک دو تن هم در آن میان بودند

واعظ سر بریده را بردند
جسم در خون طپیده را بردند

نام او را » بهار« بنهادند
وین خبر را به » پهلوی « دادند

چون بیامد طبیب عدلیه
سوی بیمارسان نظمیه

از پس بازجست ها که نمود
شد محقق که او » بهار« نبود

عکس برداشتند از آن مردار
تلفون شد به حضرت سردار

بد به مهمانی سفیرفرنگ
کآمد این مژده های رنگارنگ

با وزیری که بود نزدش ، گفت
وآن وز یر این خبر زما ننهفت

این تمنی ز دوستان بشنو
یک دو روزی ز خانه دور مشو

شد » مدرس« ازین حدیث خبر
» بهبهانی « و دوستان دگر

همه دادند سوی من پیغام
که تو فردا منه به مجلس گام

گفتم آن قوم راکه این نه رواست
مردن و زیستن به دست خداست

کان که دوش از اجل نجاتم داد
دیگری را به جای من بنهاد

هم تواند که در درون سرا
بسپارد به کام مرگ مرا

این مثل در جهان فسانه شده
که بود امن ، راه دزد زده

حیف باشدکه جلسهٔ فردا
من نباشم میان جمع شما

دوستان لابه ام نپذرفتند
یک دوتن شب به خانه ام خفتند

که مبادا برون شوم ز سرای
روز شنبه نهم به مجلس پای

زبن سبب روز طرح بیدادی
نهم ماه و مرگ آزادی

نقل گفتار من کسی نشنید
نالهٔ زار من کسی نشنید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه از انسان که چون شود سوی پست
هیچ چیزش نمی شود پابست

ور شود سوی اوج ، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود

گه به عین الحیات گیرد جا
گَه شود شوم تر ز مرگ فجا

نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست

مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زان سبب سوی ننگش آهنگ است

دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن

آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام

نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود

هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند

این همه ظلم و جور و بدعت ها
وین بدآموزی و شناعت ها

زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود

به خطایی که کرده از این پیش
خلق را ساخته است دشمن خویش

وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار

بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد

پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!

این چنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفته اند این است !

هیچ نشنیده نکته ای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحه ای زکتاب

خوب و بد را به پای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد

خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد

جود را عجز می شمارد او
وز چنین عجز عار دارد او

گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی

تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام

آن چنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده

خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون

لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت

در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج

محوکرده به خنجر خون ریز
نام تیمور و شهرت چنگیز

خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه

دایه ای مهربان تر از مادر
که بریده است کودکان را سَر

گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده

همه چشمش به مال همسایه است
وای طفلی کش این سبع دایه است

متجددنما و کهنه پرست
بی رقم ، قوشچی و بی می، مست

گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز

کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر

گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است

هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار

بدبودهرچه خلق بدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند

کار مردم به دست مردم نه
کار مردم به دست مردم به

چون شنید این ، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید

گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و ر عاع اا

مردمان را همج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند

خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس

ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی

آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرق ها دارد

اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی ؟ جناب اجل

تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه

کاندو بودند مهتران عرب
صاحب علم و جود وفضل و ادب

تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی

نه شرف بوی کرده ای نه گهر
نه پدر دیده ای و نه مادر

زادهٔ فتنه ای و فتنه نهاد
فتنه بر خوبش گشته ای ، فریاد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت دیوانه ای که سنگ به چاه اندخت
کرد دیوانه ای به چاه نگاه
عکس خود را بدید در ته چاه

سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را به چاه اندر

مردم شهر رنج ها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند

توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه

وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آن چه ژرف

پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر

هرکه زی مردمان وجیه بود
زی تو پتیاره و کریه بود

وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد

وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔ تحقیق

» کآدمی چون بداشت دست ازصیت
هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک

نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغه ای بین محبس است و مبال

هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن

روی در نیز هست پنجره ای
دارد از هر طرف هوا خوره ای

در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره

محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است

هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر

شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست

آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند

روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چه سان باشد

مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون

شده خاص من اندربن اوقات
حجره ای در رواق تامینات

یکی از دوستان پاک ضمیر
پایمردی نمود پیش امیر

این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگا ر از دوست

زی من این حجره » بیت عاتکه « بود
این هم از برکت برامکه بود

من خود این حجره دیده ام دو سه راه
بوده ام اندرو نکرده گناه

یک سفر یار » رهنما« بودیم
از اسیران » کودتا« بودیم

سید هاشم بدند و ساعت ساز
چار مسکین به یک قفس دمساز

بود » تیمورتاش« یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره

بار دیگر به دور » درگاهی «
از سر دشمنی و بدخواهی

پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند

بازم این بار بی خطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه

این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام

چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی

بودیم گر ودیعه ها بر » بانک «
حبس کی گشتمی برابر » بانک «

صاحب » بانک « می شدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه

تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم

» بانک « من بانک دانش و ادب است
» بانک « او بانک فضه و ذهبست

وارث این » بانک « را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند

من و او چون رویم ازین مسکن
» بانک « ماند از او و بانک زمن

بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است

فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب !

زر و زور از تو دست بردار است
آنچه همراه تست کردار است

کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او

زان که بی شبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در صفت محبس تأمینات
اندرین حجره ام پس از خور و خواب
نیست چیزی انیس غیرکتاب

مه اردی بهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ

دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم

سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم

دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه می پرم از خواب

چشم انداز من زگوشهٔ بام
ناف شهر ری است و شارع عام

های وهو یی که اندرین مأوی است
به خدا گر به محشرکبری است

پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گه جنگ رستهٔ اردو

بانگ گردونه های آب فشان
می دهند از غریو رعدنشان

لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود

دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است

من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم هم آغوشی

از نسیمی که می وزید بدر
می پریدم ز خواب وقت سحر

دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه

از ره کینه بخت وارون کار
بسترم را فکند در بازار

گفته ام در قصیده ای کم و بیش
شرح این های وهوی رازین پیش

نوک خیابان وسیع ترگشته
رفت و آمد سریع ترگشته

گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت از این غریو و غرنک

روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار

هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بام ها غرنبیدی

گرچه بد برق و تندری نزدیک
گوش ، بانگش نمی شنید ولیک

زان که گردونه های راهگذر
ره ببستی به غرش تندر

کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده

می رود خواب و می پرد هوشم
می کفدمغز و می درد گوشم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان شبی از شب های جوانی
در جوانی چنان که می دانی
بزم ها داشتم به پنهانی

پیشم آمد شبی بلایه زنی
نه زنی ، آفتاب انجمنی

چه زنی بوستان زیبایی
چه زنی سرو ناز رعنایی

سرو قدی و نار پستانی
سیم ساقی سفید دندانی

چشم چون دیدهٔ غزال سیاه
کفلی گرد چون چهاردهٔ ماه

زلف هایش نه مشکی ونه بخور
گردنش استوانه ای ز بلور

سینه ای پهن و صاف و برجسته
کمری تنگ بر میان بسته

بازوانی دراز و صاف و لطیف
نوک انگشت ها خدنگ و ظریف

زلف هایش به طرز نو چیده
روی هم حلقه حلقه خوابیده

طرّه بگذشته از بناگوشش
لیک ننهاده پای بر دوشش

سرخ کرده لبان ز خون بشر
لب بالا ز زیر نازک تر

روی بیضیش به ز ماه تمام
رنگ او چون شکوفهٔ بادام

صف دندانش از میان دو لب
می درخشید چون ستاره به شب

زن مگو جسته حوریئی ز جنان
زن مگو جان و جان مگو جانان

به ظریفی ز هوش چابک تر
به لطیفی ز فکر نازک تر

از لطافت به بر نمی آمد
وز صفا در نظر نمی آمد

بود سروی جوان و شوخ و لطیف
گر بود سرو را دو ساق ظریف

ساق هایش کشیده و مقبول
روح شهوت در آن نموده حلول

داشت جورابی از پرند به پای
نیمرنگ و لطیف و ساق نمای

چادری بر سر از حریر سیاه
چون ثوابی نهان به زیر گناه

نه سیه نه کبود، رنگ حریر
چون کنار افق سحرگه تیر

داشت پیراهنی حریر به بر
که چو بر پا ستادی آن دلبر

دیده می شد ز زیر پیراهن
کتف و پستان و ران و باقی تن

کلماتش ز قند شیرین تر
دو لب از برگ لاله رنگین تر

هم نمک بود و هم طبرزد بود
شور و شیرین که دل نمی زد بود

لوده و رند و دلکش و دلبند
مَشتی و شوخ وشوخ چشم و لوند

داشت زنجیرکی ز زرٌ عیار
به مُچ دست راست شاهدوار

یعنی این دست بوسه گاه کسی است
که به دستش ازین متاع بسی است

کیفی آویخته زدست دگر
بر لب کیف او زهی از زر

یعنی آن راکه کیف خواهد و حال
کیف باید ز نقد مالامال

محترم بود ومحترم نامش
داشتم احترام و اکرامش

چادر از برگرفت و پیچه ز سر
من چو چادرگرفتمش در بر

به مکیدن نداشت لعلش تاب
به دهن نارسیده می شد آب

بنشستیم و باده نوشیدیم
گرم گفتیم وگرم جوشیدیم

تار بگرفت و برکشید آواز
این غزل را بخواند در شهناز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد

خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد

لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد

بهر عشاق دام های بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد

هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد

گشت رام » بهار« آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد

شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم

تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر

جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم

دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی

نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم

سر او را به مهر کردم راست
بوسه ای نیز حق زحمت خواست

باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش

خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر

باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است

نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم

همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه

دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او

کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی

خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل

ناشده گرم خواب ، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر

جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار

ای سیه چشم ! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند

گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من

پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش

من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:

زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست

تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش ، صور اسرافیل

شب چو در این اطاق گردآلود
می جهیدم ز خواب زودا زود

یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین

راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست

در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوض شود شب و روز

با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت

ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه ، دانی چیست

هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی

اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال

سه قصیده سروده ام اینجا
طبع را آزموده ام اینجا

غزل و قطعه گفته ام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار

نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد

به گزارش ز » پهلوی نامه «
سر بسرگفته ام به یک چامه

دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است

به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازه ای درست کنم

یادم آمد که با » سنائی « من
گفته ام پیش از این به خواب سخن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خواب دیدن بهار سنائی را
خفته بودم شبی به خانهٔ خویش
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش

دیدم آنجا به مشهدم گویی
واندر آن پاک مرقدم گویی

می کنم خدمت اندر آن درگاه
با خضوع و خشوع بی اکراه

چون که فارغ از آستانه شدم
در رواق کشیکخانه شدم

چار دیگر بدند آنجا نیز
بنشستیم اندر آن دهلیز

چار تن سید عمامه سیاه
موی کافورگون وروی چو ماه

همه بالا بلند و نورانی
همه درکسوت مسلمانی

من هم آنجا نشسشه با مندیل
با عبا و ردا و ریش و سبیل

اندر آن حین به عادت معهود
یکی از خادمان بکرد ورود

بر تن او عبای عنابی
معتدل قد و ریش محرابی

بر تنش از قدک بغل بندی
عوض شال ، دکمه وبندی

داشت بر سر عمامه ای مقبول
چشم هایی سیاه و چهره خجول

وز عمامهٔ سپید چون قدما
بُد سِجاف کلاه او پیدا

جبهه ای پهن و چهره گندمگون
سالش از چل می نمود فزون

چون درآمد میان حلقهٔ ما
خاستم من به حرمتش برپا

با منش گفتی از قدیم همی
الفتی بوده است بیش وکمی

منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک می شناسد وی

دوختم بررخش ز مهر نظر
نظری پرسش اندر آن مضمر

مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت نرمک: » سنائی « اینت شگفت

گفتی آنک به خاطرم افتاد
آنچه این لحظه رفته بود از یاد

درکنارش گرفتم از سر مهر
بوسه دادم بسی بر آن سر و چهر

بنشستیم در برابر هم
هر دو تن شادمان ز منظر هم

داستان های من بیاد آورد
وز ری و کار ملک صحبت کرد

در سیاست موافقش دیدم
نیز بر خویش عاشقش دیدم

بر من از لطف آفرین ها گفت
گفت از اینها و بیش از اینهاگفت

همه از خاطرم گریخته اند
بس که زهرم به کام ریخته اند

چون کهٔادم ز خواب خویش آمد
در سخن رهبریم پیش آمد

گفتم ایدون بودگزارش خواب
که زتهران برون شوم به شتاب

عارفان را ز جان کنم خدمت
بکشم همچو اولیاء صدمت

پس برابر شوم » سنائی « را
نوکنم کهنه آشنایی را

با بزرگان دین قرین گردم
درخور مدح و آفرین گردم

یاری از اوستاد کل یابم
مدد از هادی سبل یابم

خویشتن را به قدسیان بندم
خدمت خلق را میان بندم

دفتری سازم ازکلام دری
که نگردد به قرن ها سپری

پس به هنجارآن بزرگ حکیم
اوستاد سخنوران قدیم

کردم این کارنامه را آغاز
تاکی آید به سر حدیث دراز

طیبتی شاعرانه سرکردم
ترش و شیرین به یکدگرکردم

جد و هزلی به یکدگر یارست
گرنه نیک است باب بازار است

نه هنرتوزی و سخنرانیست
که خیالات مرد زندانی است

جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه

نام او » کارنامهٔ زندان «
مایهٔ عبرت خردمندان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار چهارم در صفت استاد گوید
گیتی از اوستاد باشد راست
کارگیتی از اوستاد بپاست

کیست استاد آن که هم ز اول
سوی یک علم رفت و کرد عمل

هنر آموخت نزد استادی
اوستا دیده ای ملک زادی

چون کز استاد علم حاصل کرد
به عمل علم خویش کامل کرد

خورد سی سال خون دل پیوست
اوستادی بدو برازنده است

وز دو استاد آن بود برتر
که به یک فن شدست نام آور

ذوفنون پیش مردم یک فن
خوار باشد به وقت عرض سخن

علم ها را کرانه پیدا نیست
آن که علمی تمام داند کیست ؟ !

علم هاگرچه پیچ درپیچ است
علم ما پیش جهل ما هیچ است

عمرها گر هزار سال بدی
وآن هم اندر علوم صرف شدی

بودی آن جمله پیش علم وجود
نقطه ای پیش سطح نامحدود

حد آن جز خدا ندانسته
چیست دانسته یا ندانسته

چون چنین است هست شرط هنر
که به یک فن کنی پدیدگهر

چون نهادی به کارگردن را
می توان داد، داد یک فن را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در فایدهٔ علوم
علم از بهر چیست ای استاد
تاکه گیتی شود به علم آباد

علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست

باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد

هرکه از علم بهره ورگردد
مایه ی راحت بشر گردد

گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است

عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بی عمل ابتر

عالم بی ثمر دغل باشد
راست چون علم بی عمل باشد

پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل ؟

ور به یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش

آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود

ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم

گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی

اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا

لب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی ، دو سه ، بیان سازی

مرد یک فن نشسته خامش و پست
تو ز شاخی به شاخه ای زده دست

با همه علم ها برآیی راست
جز به علمی که اوستاش آنجاست

گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما

هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری

مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل

پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی

تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین چین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 73 از 88:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA