انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 88:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند
بود مردی ز هر هنر عاری
روزکی چند کرده نجّاری

نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا

پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک دید و پتک و تبر

نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را به دست بنا داد

ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول

زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگ تر ز سم خیاط

نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو

چون در آن پیشه دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش

هیچ یک را به سر نبرد تمام
دیگ در دیگ شد چو کلهٔ خام

گشت ریشش دو موی و پیزی سست
مزد او لیک همچو روز نخست

خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید

گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست

بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب

بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار

رفت آنجا به گوشه ای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید

پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم

پیش نجّار گفت بنّایم
طاق بند وگلویی آرایم

گفت من درزیم به آهنگر
گفت آهنگرم به مرد دگر

تا که ابزارکار سازد راست
زان فقیران به وام چیزی خواست

اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی به چند روز اندوخت

چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی

تا که روزی قضای بی برکت
دادش ازکنج انزوا حرکت

بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوه خانه گذشت

سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری

اوستادان دیه و برزگران
پیش چای و چپق ، خوران و چران

چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه ی شان به یاد افتاد

آن یکی نزد خویش جایش کرد
وین دگر میهمان به چایش کرد

گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری ؟

گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است

گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر

چون همی شد سوال ها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر

گشت فضل حکیم صاحب ، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش

لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش

همه دانست کاوست هیچ مدان
عاقبت رفت و مرد در همدان

آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند

یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان

نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ

یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است

خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه

چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در وظیفه شناسی
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت

گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن

گر نخوانی و سهل انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری

گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان

این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است

این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد

چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره نورد شدی

شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت

گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است

گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی

این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان

با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود

چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش

ژنده پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد

دانشی را که کرده ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل

ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی

چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت

خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل

گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می شوی تو نیز کسی

جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه شناس

وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل

کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان

هر صباحی وظیفه ایت نهند
هر دمی درس تازه ایت دهند

یاد نگرفته نکته ای زین یک
می دهد درس دیگریت فلک

نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی

نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل

افتی اندر شکنجه های زمان
مرد بی درد و درد بی درمان

روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش

شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا

چون ندانی به زخم ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم

شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی القلب و بی رگ و بی حس

حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد

درد چون رفت ، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود

شرم چون رفت ، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم

مرد بی شرم ، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغ باف شود

دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد

خیزد این خوی های نسناسی
ربشه اش از وظیفه نشناسی

لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود

بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد

شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه

چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح

زشت نامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نام خوار شوند

لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان

اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند

همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی

زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب

متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان

کیست دانش پژوه صاحب جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه

هرکه بر نفس خو یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود

وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی نیاز و دولتمند

آن کسی خوبش را به نام کند
که به نفع بشر قیام کند

هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد

لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود

آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم

نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی

رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار

زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی معنی

آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد

مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد

اکثر خلق گول و بی عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند

آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می شودگمراه

دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول

نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد

زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند

سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام

گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد

گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را

ور نهی پند نامه ای محکم
پس مرگ خود اندر بن عالم

به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند

آن یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر

عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس

گفته هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه
موسم نوبهار خانهٔ من
هست از انبوه گل یکی گلشن

شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیده ام لانه

هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر

مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون

غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروش و دمدمه نیست

هرگل طرفه ای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم

جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند

هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار

تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز

طرح هایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده

گلبنان را نموده پیرایش
تاک ها را بداده پرکاوش

زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده

چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره

مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند

پخش گردد خز بنه ها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ

ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند

تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ

چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را

مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست

که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم ، گهی به کتاب

شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است

لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه

تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند

هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پای بند خواهم بود

من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حبس شدن بهار بار دیگر
دشمن بنده بود » درک هی «
دل ز من کنده بود » درگاهی «

بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود

زان به حبسم فزون تر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه

هست بیگانه » آیرم « با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن

مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه

دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی

چون که آرد ز دوستی ها یاد
خواهد از دست ، تیغ کینه نهاد

لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست

خاصه بیگانه ای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود

او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه می ‎گذرد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خطاب به نزدیکان شاه
ای که نزد شه آبرو داری
ز چه دست از حیا برو داری

شرم داری ز شه که گویی راست
ای عجب شرمت از خدای کجاست ؟ !

چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی

از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت

دادی و می دهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه ترجیح

گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست

خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردم آزاری

تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی

تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه

این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است

هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور

مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج

هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد

هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود

هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی

زارع و پیشه ور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند

خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا

کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان رفیق بی وجدان
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند

این جوانان سادهٔ دین دار
کرده در دل به مبدئی اقرار

خانه هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک

دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان

گشت با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون دو مغز دریک پوست

حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید

ظاهر خوبش را چنان آراست
که توگفتی فرشته ای زبباست

چند سطر از » لافنتن « و » مولیر«
چند شعری ز » روسو« و » ولتر«

گه ز » مونتسکیو« سخن راندی
گه ز » داروین « مقالتی خواندی

سخنان قشنگ ساده فریب
برد از آن ساده لوح صبر و شکیب

گفت دین تو چیست ؟ مرد جوان
گفت ابلیس : دین من وجدان

گفت با او: رفیق !وجدان چیست ؟
گفت : وجدان به غیر وجدان نیست

هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان

مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد

خوب و بد چون مطابق عقل است
فرق دادن میانشان سهل است

ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می شوند و نیست حرام

لیک وجدان حرام می داند
در ره عقل ، دام می داند

چون قصاص و تعدد زوجات
روزه و حج و غزو و خمس و زکوه

وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام

لیک وجدان مباح می خواند
زان که عیبی در آن نمی داند

چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب

که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم

نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار

وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن

چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع ، نکوست

نه خداییست نی پیامبری !
بی موثر وجود هر اثری !

دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند

کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید

نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور

چون که خود دعوی خدایی داشت
منتی بر سر عموم گذاشت

ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد

تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین

چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود

گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان

چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش

زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو » حب دکتر راس «

به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او

دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب

خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو

دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند

اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد

هرکجا دید مرد ملایی
سیدی ، روضه خوانی ، آقایی

صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ربششان خندید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در اخلاق و نفوس زنان
این جوان داشت خانمی مقبول
بود خانم از این رویه ملول

چون که اعصاب زن دقیق تر است
حس پنهانیش رقیق تر است

بیند از پیش چیزهایی را
آفتی ، رنجی ، ابتلایی را

پیرو امن و حفظ آرامی است
خصم بی نظمی و بی اندامی است

هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار

هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق

حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند

خصم افکار تازه اند زنان
منکرکار تازه اند زنان

زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل

ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین

حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دعوت شوهر زن را به کیش وجدان
داشت اصرار شوهر نادان
که شود زن مطاوع وجدان

رخ نپوشد ز مرد بیگانه
خاصه زان نوجوان فرزانه

زن ازین گفته هاکسل می شد
قهر می کرد و تنگ دل می شد

به حذر بود ازآن طریقه شوی
و بژه از آن رفیق تازهٔ اوی

ساده دل هرچه بیش می کوشید
زن رخ ازغیر بیش می پوشید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نیرنگ رفیق طرار در دیدن روی زن یار
یار طرار از این به تنگ آمد
تیر تدبیر او به سنگ آمد

لاجرم ساخت با زنی بدکار
گفت هرجا، زن منست این یار

رفت با زن به خانهٔ آن مرد
رخ زن پیش مرد یکسو کرد

گفت : خانم به همره مادر
رفته بودند مدتی به سفر

تازه باز آمدند با شادی
سپری گشت عهد ناشادی

هست آزاد و با تمیز این زن
در برم همچو جان عزیز این زن

می رود بی حجاب از خانه
رخ نپوشید ز مرد بیگانه

چون که آزاد وتربیت شده است
همه جا می رویم دست به دست

هست این زن شریک زندگیم
بنده اش مفتخر به بندگیم

وان زن بی عفاف و پر حیله
یک قر و صد هزار غربیله

گفته هر روز راز با مردی
خفته هر شب کنار نامردی

خاست بر پای و طاق طاق کنان
نزد بانو شتافت خنده زنان

روی هم را زمهر بوسیدند
راز گفتند و راز پرسیدند

پس بلایه گرفت دست گلین
کش ز پرواره آورد پایین

دست خود راکشید کدبانو
به ادب گفتن با زن جادو

که ببخشید چرک و شوخگنم
همچنین چرگن است پیرهنم

زن بدکار گفت وای این چیست
از تو پاکیزه تر به عالم نیست

کفتگوشان چو گشت طولانی
خاست بر پای مرد وجدانی

نرمک آواز کرد خاتون را
هر دو رفتند و شوی ماند بجا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درشتی کردن شوهر با زن خود
گفت با زن که این اداهایت
پیش اینها نمود رسوایت

بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی

مگر این زن ز جنس زن ها نیست
مگر او عضو انجمن ها نیست

بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل ؟

بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟

این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجدان دار

رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!

زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد

آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه ، برهانست

بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق

منطق اوست چشم گوهربار
لب خموش و دو دیده در گفتار

کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد

شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 74 از 88:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA