انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 75 از 88:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
محشور شدن دو خانواده
این کشاکش بسی نگشت دراز
که شدند آن چهار تن دمساز

دل این جنس خوبروی ظریف
هست مانند آبگینه لطیف

که به اندک فشار می شکند
پیش سختی مقاومت نکند

زن در اول چو موم سرد بود
دیر پذرای نقش مرد بود

دیرپذرای و خویشتن دار است
سخت کوش و محافظت کار است

لیک چون گرم گشت در کف مرد
غیر نرمی چه می تواند کرد

موم چون گشت گرم و نیمه گداخت
هرچه خواهی ازو توانی ساخت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مسافرت کردن شوهر و سپردن خانه و زن خود به دست رفیق بدگوهر
دیرگاهی بر این وَتیره گذشت
روز رخشان و شام تیره گذشت

گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن : بایدت مرا ببری

گفت مرد: این سفرنه دلخواه است
که رئیس اداره همراه است

هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه

از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما

می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری

کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش

بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر

در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان

دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست

بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت

شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت

زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق

لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست

او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند

نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت

وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند

نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است

نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان

زن اگر چند نرم تر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود

بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او

لیک شوهر شکیب فرمودش
بوسه ها داد و کرد بدرودش

دست وجدان فروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد

رفت شوی و رفیق کج بنیاد
به فریب زن رفیق ستاد

روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر

گفت زن : چیست ؟ گفت چیزی نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست ؟ !

دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال

چشم ها سرخ و مژه اشک آلود
گونه های زرد و پای چشم کبود

زن ز نازک دلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد

قسمش داد و گفت : دردت چیست ؟
چشم سرخ و رخان زردت چیست ؟

گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم

سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار

بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش ، ساز

رفت و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود

کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز

خانمت در کجاست کاین دو سه روز
اندرین جا نشد جمال افروز

این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است

جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزوده ای غم خویش

گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم

چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر

صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید

گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد

پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد

داد سوگند مرد حیلت ساز
که زن آن راز را نگو باز

گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن

وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم

چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه

گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانش پذیر ازین خانم

که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی

زن چو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید

گفت محو جمال او شده ای
عاشق خط و خال او شده ای

خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار

لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکمت
پیش زن مدح دیگران مکنید
خوبی غیر را بیان مکنید

زان که جنس لطیف بیباکست
هم حسود است و هم هوسناک ست

حُسن زن گر شنید رشگ برد
حسن مرد ار شنید دل سپرد

بار دیگر چو آمدیم اینجا
هم ره هم ، قدم زدیم اینجا

بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش
دیدمش سر فکنده اندر پیش

الغرض چند دردسر دهمت
آخر کار را خبر دهمت

شد مسلم که جفت احمق من
ظن بد برده است در حق من

چون مرا عاشق تو یافته است
در بر شوهرت شتافته است

من ندانم چه گفته است آنجا
یا چه از وی شنفته است آنجا

لیک دانم شدند عاشق هم
هر دو از جان و دل موافق هم

شوهرت چو سفر نمود ز شهر
زن من هم نمود از من قهر

چند روزی نیافتم اثرش
ناگهان آمد از سفر خبرش

شد محقق که آن زن بی باک
همره شوهرت زده است به چاک

نه غمم از برای خود تنهاست
بیشتر غصه ام برای شماست

شوهرت را وفا و وجدان نیست
بلکه درنده ایست انسان نیست

چون منی را چه باک گر آزرد
چون تویی را چرا ز خاطر برد؟

هرکه در خانه اش فرشته ایست
گر دهد دل به دیو، مردم نیست

زن که از شوهری چو من دل کند
کی شود شوهر ترا دلبند

وان که ازچون تو خانمی شد سیر
دل به یاری دگر نبندد دیر

وه که دینی نماند و وجدانی
نه مسلمانی و نه انسانی

بس که از این دروغ ها پرداخت
زن بیچاره را ز پای انداخت

زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش
مرد پتیاره برکشید خروش

آبش افشاند و برکشید لباس
سینه مالید و زد فراوان لاس

چون زن آمد به هوش و آه کشید
خویش را در کنار فاسق دید

خواست زن تا به شوی نامه کند
آتش دل به نوک خامه کند

مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!
قسم خویشتن فرا یاد آر

چه ثمر زین شکایت آرایی
بجز از افتضاح و رسوایی

کاین دو تن بر من و تو می خندند
چون رسد نامه ، شیشکی بندند

نیست ما را، به عین سرپوشی
چاره ای غیر صبر و خاموشی

چند روزی از این حدیث گذشت
خانم از رنج و غصه ناخوش گشت

هیچ ننوشت بهر شوهر خویش
که از او داشت دست بر سر خویش

گرچه شویش نوشت نامه بسی
لیک از آنها خبر نیافت کسی

زان که آن نامه ها به نام و نشان
داشت عنوان مرد بی وجدان

مرد بی دین نهفت آنها را
تا ز هم بگسلد روان ها را

و آنچه از بهر زن حوالت کرد
مرد بی دین به خورد و حالت کرد

شد چو دیگ و چراغ زن بی زیت
به گروگان نهاد اثاث البیت

ربح سنگین و خلق بی انصاف
خانه گشت از اثاث منزل صاف

مرد بی دین بیامدی همه روز
چهره غمگین چو مردم دلسوز

ندبه کردی و حسب حالی چند
وام دادی به زن ریالی چند

چون نیامد خبر ز جانب شو
زن یقین کرد گفتهٔ یارو

پس زمستان رسید و برف افتاد
ماهرو در غمی شگرف افتاد

چون که از شوی خو وکالت داشت
دل به اندیشهٔ طلاق گماشت

نفقه و کسوه را بهانه نهاد
با جوان راز در میانه نهاد

وآن جوان دو روی کاغذ ساز
ساخته بود کاغذی ز آغاز

چون که بشنید از زن آن گفتار
گفت شرمنده ام از این رفتار

زآن که شوی فسادکامهٔ تو
کرد صادر طلاقنامهٔ تو

زن دلریش بی نوای فقیر
گشت هم شادمان و هم دلگیر

از ره رشگ و حقد و بدحالی
دلش از مهر شوی شد خالی

پس به محضر شدند آن دو به هم
زن و شوهر شدند آن دو به هم

بعد چندی شنید بدکردار
کاینک آید ز راه ، شوهر یار

آید و خانه را تهی بیند
تهی از ماه خرگهی بیند

پس اندک تجسس و تفتیش
می برد پی به قصهٔ زن خویش

ماجرائی بزرگ خواهد دید
دنبه را نزدگرگ خواهد دید

نکند لاجرم شکیبایی
می کند افتضاح و رسوائی

تندبادی به مغز او بوزبد
لحظه ای فکر کرد و چاره گزید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جعل نامه و گرفتار ساختن مرد بیگناه
نامه ای ساخت پس به خط رفیق
به سوی خویش کای رفیق شفیق

دلم از نوکری به تنگ آمد
شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد

خلق یکسر فقیر و درویشند
همه در فکر چارهٔ خویشند

یک طرف مالیات قند و شکر
یک طرف مالیات های دگر

بدتر از این نظام اجباری
کرده ترویج شغل بیکاری

بجز از چند تن امیر و وزیر
باقی خلق مفلسند و فقیر

ما چنین ، شه چنان ، وزیر چنان
کشوری موکنان و مویه کنان

من بر آنم که فتنه آغازم
با چنین دولتی دغل بازم

کرده ام شیخ و شاب را تحریک
شده اجرای نقشه ام نزدیک

که گروهی به هم شریک شوبم
همه در سلک بلشوبک شویم

زد ببایست در نخستین دم
این اساس پلید را بر هم

تو به تهران بجوی یاران را
حزب سازان و خفیه کاران را

من هم اینک ز راه می آیم
سرکش وکینه خواه می آیم

من به شورشگری زبان دادم
زن خود را طلاق از آن دادم

چون می انقلاب نوشیدم
از زن و بچه چشم پوشیدم

به تو بس اعتماد دارم من
اعتمادی زیاد دارم من

چون به خوبی ترا شناخته ام
راز خود با تو فاش ساخته ام

باد بر اهل دل درود و سلام
ختم شد والسلام خیر ختام

هشت در پاکتی از آن پاکات
کش فرستاده بود این اوقات

رفت و آن نامه را به صد تلبیس
داشتش عرضه بر رئیس پلیس

گفت سوزد بدین رفیق دلم
نتوانم که دل از او گسلم

بایدش اندکی نصیحت کرد
نه که رسوایی و فضیحت کرد

زان که هرچند فتنه ساز بود
با منش دوستی دراز بود

من نوشتم بدو نصایح چند
لیک ترسم ز من نگیرد پند

گرچه بر کار دوست پرده نکوست
لیک دولت مهم تر است از دوست

من وطن خواهم و فدائی شاه
دشمن بلشویک نامه سیاه

لیک مستدعیم کز ین ابواب
نشود مطلع کسی ز احباب

گر بدانند اصل مطلب چیست
وندرین کشف جرم، عامل کیست

ذکر من ورد خاص و عام شود
زندگانی به من حرام شود

طمعی نیست بنده را از کس
قصد من هست خدمت شه و بس

وین جوان مخلص شفیق منست
همه دانندکاو رفیق منست

لیک دزدیده اند هوشش را
جهل بستست چشم و گوشش را

بایدش پند داد و گوش کشید
لیک جرم نکرده را بخشید

گر نهان ماند این حکایت ها
کرد خواهم به شاه خدمت ها

رفت و آسود مرد وجدانکار
تار بگرفت و خواند این اشعار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
غزل در بیان مذهب نوخاستگان
مرد باید که دل دژم نکند
زندگی صرف رنج وغم نکند

از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند

در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند

ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند

گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند

جز به پیش صراحی و ساقی
پیش کس پشت خویش خم نکند

زندکی حرب و حرب هم خدعه است
مرد دانا ز خدعه رم نکند

حرف جزء هواست ، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند

خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند

وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند

تا توان بود خوش ، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند

جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مه طلعتان کرم نکند

با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند

عقلاگفته اند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند

آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید

چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند

پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمه جان ، نیمه کور و نیمه چلاق

آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید

شد به دیوان حرب مظلمه اش
کرد آن محکمه محاکمه اش

چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب

لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآن حبس شدسه سال تمام

چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره

داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش

رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی

رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید

گشت لختی از این ور و آن ور
کرد پرسش از این در و آن در

عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد

مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را

بستن را چنین تسلی داد
وین چنین نزد خویش فتوی داد

کاین سخن ها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود

یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن

خفت بر ژنده بالش و بستر
ساخت با نان وآش قصرقجر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان مرد حکیم
داشت همسایه ای به حبس مقیم
پیرمردی بزرگوار و حکیم

پیرشد با جوان رفیق شفیق
که به حبس اندرون خوشست رفیق

بود ساباطی اندران رسته
از دو سو سمج های در بسته

بود هر لانه جای محبوسی
هر اطاقی سرای مایوسی

یک دو ساعت ز روز بهر نشاط
گرد گشتندی اندر آن ساباط

چون که بودند هر دو هم آخور
زود با یکدگر اُ قر

پیر پرسید شرح حال جوان
کرد او شرح حال خویش بیان

گفت بنگر به بیگناهی من
جرم ناکرده روسیاهی من

پیر گفتش که بیگناه نه ای
جرم ناکرده روسیاه نه ای

اولین جرمت آن که بی سببی
بی دل آزایئی و بی غضبی

دست شستی ز دوستان قدیم
سر سپردی به نورسیده ندیم

دومین جرمت آن که بی دینی
یار بگرفتی و بد آئینی

هرکه آیین و دین نداند چیست
حق صحبت یقین نداند چیست

سه دگر جرمت آن که آن کس را
آن رفیق جدید نورس را

راه دادی به خانه در بر خویش
آشنا ساختی به همسرخویش

برهمن را بر صنم بردی
کرک را همسر غنم کردی

چارمین ، در مسافرت زن را
بنهادی به خانهٔ تنها

پنجمین آن که کارخانهٔ خویش
بسپردی به مرد زشت اندیش

بنهادی ز جهل بی اکراه
دنبه را در برابر روباه

آن که وجدان بدیل دین دارد
عشق را کی حرام انگارد؟

چون شود عاشق زنی زیبا
کی نماید ز شرح عشق ابا

چون که اظهار عشق خویش نمود
لابه و لاف ها بر آن افزود

دل زن را ز جای برباید
عاقبت بر مراد چیر آید

زن و مردی قرین یکدیگر
خانه خالی و شوی رفته سفر

قصهٔ عشق و عاشقی به میان
در میانه چه می کند وجدان

هست وجدان ترازویی موزون
به نهانخانهٔ خیال درون

پارسنگش دل هوسناک است
نیز شاهینش نفس بیباک است

هرچه می خواهد اندر آن خانه
سنجد از بهرخویش و بیگانه

ور ملامت کندش نفس شریف
نفس اماره اش دهد تسویف

شهوت و کین و حرص خودکامه
غااب آید به نفس لوامه

زآن که بی شبهه مرد وجدانی
هست همدستشان به پنهانی

گر حکیمی و گر خردمندی
نگراید سوی خطا چندی

تا نگویی مطیع وجدان است
کاو مطیع اصول عرفانست

تا بود اصل زندگی زر و زور
تابود زن ضعیف ومرد غیور

تا بود خانواده و زیور
صد هزاران تجملات دگر

هست واجب معاد و برزخ هم
هست لازم بهشت و دوزخ هم

دین و ایمان و عفت است ضرور
شرم و تقوی و غیرت است ضرور

ور زر و زیور از میانه برفت
نظم نوآمد و بهانه برفت

دین و وجدان یکان یکان برود
وین خرافات از میان برود

لیک تا زر بود مرام جهان
زرپرستی بود نظام جهان

چانه بیهوده می زند وجدان
هیچ کاری نمی کند وجدان

کی فرو چه رود پسندیده
با چنین ریسمان پوسیده

ور یکی شد، هزار می نشود
به یکی گل بهار می نشود

زان که خوی بهیمه در کار است
خود فروشنده خود خریدار است

بشنو این نکته را و دار بهٔاد
ور ز من نشنوی شنو ز استاد

» کانچه را نام کرده ای وجدان
چیست جز باد کرده در انبان

نیک بنگر بدو که بی کم و بیش
چون هریسه است و آبدیده سریش

چون کشی ، ریش احمق است دراز
ور رها شد درازیش به دو قاز

شیر بر غرم چون برد دندان
هیچ دانی چه گوبدش وجدان

گوبد ای شاه دد هماره بزی
نوش خور نوش و شادخواره بزی

زان که زبن غرم گول اشتر دل
چون کنی طعمه ای شه عادل

عمل هضم دد! به معدهٔ میر
شیر سازی کند از این نخجیر

کار صید از تو نز ره بازبست
بلکه از دام ، شاه ددسازیست

زن جولا چو برکشد بکتاش
باز وجدان بدو زند شاباش

گویدش این نگار جانانه
اندر آن تنگ و تار وبرانه

نه خورش داشتی نه جامهٔ گرم
شوی نیز از رخش ببردی شرم

هر دو رستند ازین جوانمردی
این یک از درد و آن ز بی دردی

آری این اوستا به هر نیرنگ
از یکی خم برآورده ده رنگ

زرد ازو جوی و زعفرانی بین
سرخ ازو خواه و ارغوانی بین

دهدت زین خم ار کند آهنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان حبس مرد حکیم
یار جست از حکیم زندانی
سبب حبس او به پنهانی

که تو با این فضیلت و آداب
از چه افتاده ای در این گرداب

پاسخش داد پیر دانشمند
که مرا هم خطا به دام افکند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت مرغ پیر که به دام افتاد
خواندم اندر حدیث » کنفوسیوس «
داستانی به طبع ها مانوس

روزی آن رهبر نکوکاران
به رهی می گذشت با یاران

دید صیادی اندر آن رسته
مرغکی چند را به هم بسته

می نهد جفت جفت در قفسی
مرغکان می زنند بال بسی

هر دمی مرغکان برآشوبند
خویش را برقفس همی کوبند

پس اندیشه و درنگ زیاد
گفت دانای چین بدان صیاد

کانچه در جمع مرغکان بینم
همه را نورس و جوان بینم

چیست موجب که این گروه اسیر
در میانشان نه کامل است و نه پیر

گفت صیاد کای حکیم همام
پیر مرغان نیوفتند به دام

دام بینند و ز آن حذر گیرند
دانه بینند و طمع برگیرند

و آن جوانان که همره پیران
راهجویان شوند و پرگیران

همه از برکت بزرگتران
تجربت دیدگان و راهبران

برهند از مخاطرات عظیم
وز مضایق برون روند سلیم

لیک آنان که خودسرند و جهول
پند پیران نمی کنند قبول

خودسرانه به هر طرف پویان
همه » آوی الی الجبل « گویان

در جوانی به غم دچار شوند
بستهٔ دام روزگار شوند

به غم و غصه مبتلا گردند
صید سرپنجهٔ بلا گردند

ناگه اندر میان آن تقریر
دید استاد بسته مرغی پیر

رو به صیاد کرد و گفت این چیست
مگر این مرغ پیر و کامل نیست ؟ !

گفت صیاد کاین ز بخت سیاه
رفته با نورسان ز غفلت راه

پیر سر، جسته از جوانی کام
با جوانان و نوخطان زده گام

چون ره تجربت نهاده ز دست
شده پیرانه سر به غم پابست

من چوآن مرغ پیر، خام شدم
با جوانان به سوی دام شدم

بودم از قاضیان عضو تمیز
داشت دولت مرا بزرگ و عزیز

روزی از روزها ز بخت سیاه
چند دهقان درآمدند ز راه

از ولایت به ری روان گشتند
در بر بنده میهمان گشتند

حاکم روستا ز فرط غرور
ملکشان را گرفته بود به زور

همگی از تعدی سرتیپ
داده بودند محضری ترتیب

لابه کردند نزد من یکسر
تا سجلی کنم در آن محضر

من نادان ز فرط نادانی
غافل از رازهای پنهانی

خالی الذهن و حسبهٔ لله
چون که بودم در آن قضیه گواه

بنوشتم گواهی خود را
رقم رو سیاهی خود را

شاد گشتند آن کشاورزان
کان چنین تحفه یافتند ارزان

به گمانشان که این بزرگ سجل
خرشان را برون کشد از گل

لیک غافل کزین گناه گران
خر دیگر فزوده شد به خران

قصه کوته چو دید شخص امیر
در مجلتا گواهی من پیر

گفت کاین پیرمرد احمق کیست ؟
او اگر شاهد است قاضی نیست !

قاضی جیره خوار بی تدبیر
کاو شهادت دهد به ضد امیر

نیستیم از قضاوتش راضی
خر جولا به از چنین قاضی

بنده را از مقام عز و جلال
حبس کردند در جوار مبال

چون نمایم کلاه خود قاضی
نیستم زبن قضیه ناراضی

حق همین است اگرچه باشد تلخ
به شقاوت کشد قضاوت بلخ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان مهندسی که گنج خانه ساخت
ظالمی داشت زر برون ز حساب
شب نمی شد ز بیم دزد به خواب

با چنان مال و ثروت هنگفت
خواست گنجینه ای کند بنهفت

تا سویش دزد راهبر نشود
هیچ کس را از آن خبر نشود

پس پژوهنده شد ز معماری
خواست مردی امین و دین داری

که به تدبیر گنج خانه ی خویش
راز با وی گذارد اندر پیش

نیک مردان شهر و دینداران
اوستادان کار و معماران

چون ز مقصود شه شدند آگاه
رخ نهفتند یک یک از در شاه

خشمگین شد ملک ازآن رفتار
دادشان گوشمال ها بسیار

برخی از قهر او شدند زبون
برخی از شهر او شدند برون

زان میان طامعی اسیر هوا
تازه کاری جسور و بی پروا

محنت همگنان غنیمت جست
گفت من سازم این طلسم درست

گشت نزدیک شاه و یافت قبول
کار بگرفت پیش ، مرد فضول

شه بر او خواند آفرین بسیار
دست و بالش فراخ کرد به کار

همه را دور ساخت از در شاه
گشت خود پیشکار و یاور شاه

گشت معروف نزد همکاران
نیز محسود شد بر یاران

از کفایت بلند شد شأنش
گشت اکفی الکفات عنوانش

اوستادان شهر خوار و نفور
همه در بی کفایتی مشهور

قرب ده سال برد سعی به کار
تا که شد گنج خانه ها طیار

گنج ها در نهان گذارده شد
گشت یک چار و چار چارده شد

بست سیصد طلسم بر هر گنج
برد از هر دری هزاران رنج

قفل ها در بلند و پست نهاد
رمزها درگشاد و بست نهاد

خود به تنها ز فرط عیاری
هیچ کس را نداده همکاری

گشت محرم در آن نهانخانه
ایمن از چشم خویش و بیگانه

کار از پیش برد و کرد تمام
غافل از حیله بازی ایام

مرد ظالم چو گنج ساخته دید
زبر لب بر سفاهتش خندید

در یکی زان طلسم هاش انداخت
کار ابله در آن طلسم بساخت

مرد ناآزموده در آن بند
این سخن می سرود و جان می کند

آن که با شیر شرزه آمیزد
خون خود را به رایگان ریزد

هرکه با ظالمان بود کارش
حق بدیشان کند گرفتارش

از بزرگان انگلیس تنی
رانده در زیر تیغ ، خوش سخنی

» وای آن کس که در بسیط جهان
تکیه سازد به قول پادشهان «

ای که داری خبر ز سر ملوک
سزد ار خویش را بسازی سوک

شاه شیر است ، نزد شیر مرو
ور روی سوی او دلیر مرو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
عاقبت کار وجدان فروش و رها شدن رفیق از بند
چون ز حبس جوان سه سال گذشت
مدت حبس او ، به آخر گشت

تاخت بیرون ز حبس بیچاره
بی سرانجام و عور و آواره

خانه بر باد و زن طلاق و فقیر
بی نصیب از نقیر و از قطمیر

یکی از دوستان رسیدش پیش
مرد ازوجست حال همسرخوا

گفت دادی طلاق و شوی گرفت
چندگاهی ز خلق روی گرفت

رفت شویش شبی به مهمانی
شب سیه بود وسرد و بارانی

بستر خود به زیر طاقی برد
طاق بر وی فتاد و بیدین مرد

مَرد مُرد و ضعیفه​ی مسکین
گشت در »شهر نو« کرایه نشین

شد از این داستان دلش به دو نیم
تاخت نزدیک دوستان قدیم

دید آن جمله مردمی شده اند
صاحب خانه و زن و فرزند

همه فارغ ز رادع و زاجر
آن یکی کاسب آن یکی تاجر

چون رفیق قدیم را دیدند
چون گل نوشکفته خندیدند

رحم کردند بر ندامت او
شکرکردند بر سلامت او

جان و کالا و مسکنش دادند
به از اول یکی زنش دادند

ساختندش شریک در مکسب
کاسبی گشت صاحب منصب

پشت پا زد به خدمت دولت
کند دندان ز نعمت دولت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 75 از 88:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA