انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 77 از 88:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
سیل در اصفهان
در زمستان هوای اصفاهان
گشت چون زمهریر آفت جان

برف هایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشت وکوه ، معدن سیم

ماه دی جمله این چنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت

بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان

پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانه خمیر

بس که باران به سقف ها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد

هرزه گشتند و عیب دار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند

برف های پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه

سیلی آمد به زنده رود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود

بست سی وسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب

سیل افتاد در خیابان ها
پای دیوارها و ایوان ها

از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال

گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب

هرچه دیوار بود بر لب رود
همه یکباره آمدند فرود

قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقص کنان

وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع به دست

آب اگر یک وجب زدی بالا
میهمان می شدی به خانهٔ ما

پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو

زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده

دوزخ ارچه دهانه می خایید
دهنش پیش سیل می چایید

جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله

ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان

کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را

سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو

شترک ها ز موج خیز، دوان
راست چون پشته های ریگ روان

بر سر موج هاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن

بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق

قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ

زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده

بانگ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد

شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند

رخنه هایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر

ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آن ور آب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
آخر سال
ماه اسفند نیز شد گذری
گشت سالی ز عمر ما سپری

رفت سالی که جز وبال نبود
عمر بود این که رفت ، سال نبود

پنج مه زان به حبس و خون جگری
هفت ماه دگر به دربه دری

چهل و نه گذشت با اکراه
بر سرم پنجه می زند پنجاه

سر ز پنجه گرفته ام به دو دست
کاهنین پنجه اش تا شست

نرسد عمر من به شصت یقین
زیر این پنجه های پولادین

چل و پنجاه ، آهنین دستند
در گلوها چو پنجه و شستند

عمر اکنون ز سال پنجاهم
دامی افکنده بر سر راهم

گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام
چون کشم سر ز شصت خون آشام

با چنین دست کز غمم بسر است
راه پنجاه نیز پر خطر است

در شگفتم که با چنین غم و درد
سال دیگر چکار خواهم کرد!

آخر سال را خدا داناست
سال نیکو از اولش پیداست

شب عید است و من غریب و اسیر
بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر

قرض بالای قرض خوابیده
خانه ام چون دلم خرابیده

سال پارینه هم در اول سال
قرض من بود شش هزار ربال

سال بگذشت و تازه شد نوروز
سی هزار است قرض من امروز

می رسد نامهٔ وکیل از ری
که بود بی نتیجه کوشش وی

که خریدار خانه نایابست
زان که زر در زمانه نایابست

سیم و زر گشته در خزینه نهان
وآن خزینه نهان ز چشم جهان

یا شود خرج راه آهن شاه
یا بدر می رود ز دیگر راه

آنچه دولت ستاند از مردم
هشت عشر از میانه گرددگم

همه نادار، خلق و دارا هیچ
همه جا عرضه و تقاضا هیچ

غیر عمال دولت و تجار
باقی خلق در شکنجه دچار

تاجران هم ازین کساد فره
پس هم می زنند یک یک زه

جز دو سه لات روزنامه نگار
کز چپ و راست داخلند به کار

راست چون شاعران عهد قدیم
لب پر از مدح و سرپر از تعظیم

باقی خلق لند لند کنند
گاهی آهسته گاه تند کنند

دسته دسته به شیوهٔ قاچاق
می گریزند سوی هند و عراق

وان که چون منش پای رفتن نیست
کرد باید به رنج و زحمت زیست

بلدی خانه اش کند حرٍّاج
عوض مالیات خانه و باج

کودکانش ز درس وامانند
همه از تربیت جدا مانند

من در اینجاگرسنه و بیکار
گرد من ده دوازده نان خوار

مورد قهر و خانه بر بادم
رفته علم و ادب هم از یادم

طرفه عهدیست کز سیاست و زور
کور، شد چشم دار و بیناکور

زد به ذوق و ادب معارف جار
شد فلان ، اوستاد و مرد بهار

نیستم من دریغ مرد هجا
گرچه باشد هجا به وقت ، بجا

مفت خواهند جست از دستم
که بدین تیر نگرود شستم

هجو اینان وظیفهٔ عالیست
جای یغمای جندقی خالیست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت کسی که با پلنگ دوستی کرد و موشان را بیازرد
گرگ خوبی ز پردلان گروه
با پلنگی رفیق شد در کوه

شده ز اخلاص ، یارغار پلنگ
خورشش بودی از شکار پلنگ

بهر مخدوم خود به پنهانی
می نمودی شکار گردانی

آهوان را نویدها دادی
به سوی غارشان فرستادی

بز و پازن ز کوه می راندی
خر و گاو از طویله می خواندی

همه را با فسون وبا تدبیر
می کشاندی به صیدگاه امیر

بد در آن غار لانهٔ موشی
هریکی موش چند خرگوشی

نگرفتی پلنگ شیر شکار
از سر مرحمت به موشان کار

لیکن آن کهنه خادم ظلمه
می رساندی به موش ها صدمه

تا که روزی پلنگ خرم بود
یار غارش قرین و همدم بود

اندکی با رفیق گرم گرفت
یار غارش حلیم و نرم گرفت

یار نادان به حیله و نیرنگ
خواست گردد سوار پشت پلنگ

دد زکبر و سخط بدو نگرید
با سرپنجه خشتکش بدرید

ازپی کشتنش نشد رنجه
دور کردش به نیم سرپنجه

کرد او را ز غار خویش برون
گشت آن یار غار، خوار و زبون

سوی ده زآن نشیمن ممتاز
با نشین دریده آمد باز

رفت تا مرهمی به ریش نهد
دارویی بر نشین خویش نهد

موش هایی کزو غمین بودند
راه و بیراه در کمین بودند

چون که باکون پاره اش دیدند
از پی انتقام جنبیدند

موش ، عاشق بود به زخم پلنگ
می کند سوی زخمدار آهنگ

گر برآن زخم آید و می زد
خسته از جای برنمی خیزد

من شنودستم این سخن ز استاد
عهد با اوست هرچه باداباد

بوالفرج نیز قطعه ای دارد
وندر آن این حدیث بگزارد

الغرض موشی از میان خیزید
نیمشب بر جراحتش میزید

زخم ناسور گشت از آن زهراب
شد بنای وجود مرد خراب

مرد و کردند در زمین چالش
رو ز موشان بپرس احوالش

آن وزبری که نیست مردم دار
بهتر از اوست گرگ مردمخوار

وای آن کو به پشتوانی شاه
بر رعیت کند به کبر نگاه

دل مخلوق را بیازارد
تا دل شاه را نگه دارد

چون درافتاد بر زبان عوام
آخر از شاه بشنود دشنام

شه چودشنام داد و راند از در
میهمان می شود به قصر قجر

چون که در قصرگشت جای بجا
تیز آخر دهد به مرگ فجا

وان که آمد به نزد خلق عزیز
احترامش کنند شاهان نیز

وگر ازشاه بشنود دشنام
آفرینش کنند خیل انام

جانش این آفرین نگه دارد
عزّتش را همین نگه دارد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار هفتم در سیاست و شرط ریاست
آنچه اکنون سیاستش خوانی
هست کاری عظیم اگر دانی

سخت تر زان به دهرکاری نیست
مرد این پهنه هر سواری نیست

آن که را قصد مهتری باشد
در سرش باد سروری باشد

فکرتی استوار می باید
شرط هایی به کار می باید

هست شرط نخست مهتر قوم
اعتدال مزاج و قلت نوم

دومین ، قلب پاک و حزم تست
سومین ، پشت کار و عزم قویست

شرط چارم ، شجاعتی به کمال
که نگردد به هر بلیه ز حال

شرط پنجم ، درستی پیمان
ششمین ، اعتماد و اطمینان

هفتمین ، داشتن مرامی خاص
کان بود محترم بر اشخاص

تا از آن ره به عادت معهود
ببردشان به جانب مقصود

شرط هشتم بود وقار و جلال
تهی از کبر و عجب وغنج و دلال

نهمین ، کتم سرّ و شرط دهم
این که داند طبایع مردم

ویژه حالات ملت خود را
جنبهء خوب وجنبهء بدرا

بشناسد به پیکر اصحاب
رگ بیدارکردن و رگ خواب

علم تاربخ و اجتماع و سیر
اندرین کار باشد اندر خور

نیز می بایدش زباده بر این
خلقتی خوب ومنطقی شیرین

همرهش زهر و انگبین باید
مهر و کینش در آستین باید

هست شرط مهم جوانمردی
نه لئیمی وبخل و بیدردی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت در بخل و امساک
چون به شاهی نشست پور زبیر
بود جمع اندرو هزاران خیر

پس مرگ یزید نامه سیاه
گشت صافی جهان به عبدالله

منقرض گشته دولت علوی
متزلزل حکومت اموی

بود در زیر حکم و فرمانش
از در مصر تا خراسانش

لیک با آن همه جلالت وفر
بود مردی بخیل و تنگ نظر

گشت روزی مکدر از اصحاب
بر سر انجمن نمود عتاب

کفت خوردید جمله تمر مرا
لیک عاصی شدید امر مرا

چون بدیدند بخل و امساکش
بکشیدند سر ز فتراکش

شد تنش تیر طعنه را آماج
گشت مقتول لشکر حجاج

شه که خرماش را شمار بود
لاجرم نزد خلق خوار بود

شاه را رادی و سخا باید
تا که محبوب شیخ و شاب آید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت پیشوای سمرقند
در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود

وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنه ای ، ظالمی ، قوی چنگی

به ستم خلق پیشه ور افشرد
پیشه ور شکوه پیشوا را برد

گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم

پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ

صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری

گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم این درد

سر نه تنها به تاج درخرداست
گاهگاهی هم از در درد است

هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید

مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد

شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند زگرک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت جود و بخشش محمود
بود محمود زابلستانی
بنده زادی چنان که می دانی

پدرش را کس از بدی اندام
نخرید آن زمان که بود غلام

گشت محمود هم نشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر

چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لب گنگ

خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید

گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را

زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد

پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید

ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم

گفت با او وزیر روشن رای
باد پاینده عمر بارخدای

چاره این دمامت آسان ست
خود علاجش به دست سلطانست

پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار

گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ

خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن

با زر سرخ سرخ رو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی

از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت

پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت اشرف خر
خود شنیدی حدیث اشرف خر
که مثل شد به گرد کردن زر

بود تاتار زاده ای نادان
پور تیمورتاش بن چوپان

نه کیاست نه مردمی نه شرف
نام خود ساخته ملک اشرف

پس مرگ حسن برادر خوبش
پادشه گشت اشرف بد کیش

آذر آبادگان مسخر داشت
در دل اندیشه های بیمر داشت

از دنائت به گنج شد طالب
طمع زربه طبع شد غالب

ز ستم ، کار خلق یکسره کرد
هرکجا بود زر مصادره کرد

هرکه زر داشت زار شدکارش
گشت رخ زرد همچو دینارش

آن که زرخرده ای به دامان داشت
روی مانند غنچه پنهان داشت

وانکه دانگی بدست آوردی
همچو گل در شکم نهان کردی

زان فقیران کسی که دیده شدی
شکمش همچو گل دریده شدی

همچو گل هر که در میان زر داشت
شکمش بردرید و زر برداشت

در درازای ده دوازده سال
گنج ها آکنید از زر و مال

زر پیاپی بدست آوردی
نه به کس دادی و نه خود خوردی

ظلم اشرف ز حد و مر بگذشت
عملش در زمانه شایع گشت

همه همسایگان شدند آگاه
که رعیت بری بود از شاه

میر قپچاق بود جانی بیک
تاجداری بزرگ و خانی نیک

حمله ور شد به آذرآبادان
گشت غالب بر اشرف نادان

شد گرفتار و کشته شد اشرف
جانش از تن برفت و گنج از کف

شد به وزر و وبال آغشته
هم به بخل و خری مثل گشته

هفتصد بد به سال و پنجه و هشت
کاشرف خر اسیر ترکان گشت

مثلی گشت کار اشرف خر
او مظالم ببرد و ترکان زر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت احمد شاه قاجار و مال اندوختن او
این چنین بود احمد قاجار
شاه مشروطه بود و کم آزار

آنچه زر ماهیانه بگرفتی
مبلغی زان به گنج بنهفتی

دادمش من به نوبهار بسی
پند چون دُرّ شاهوار بسی

گفتم آن شه که تنگ چشم بود
دل مردم ازو به خشم بود

چون دل خلق شد به خشم از شاه
زودش از گاه افکنند به چاه

چون رعیت ز شه شود رنجه
گرددش سست زور سرپنجه

یا رعایا شوند بروی چیر
یا سپاهی بر او شوند دلیر

پیل زوری و تیز چنگالی
نکند چارهٔ بد اقبالی

نشنید و ملول گشت از من
دید بر من به دیدهٔ دشمن

من از آن روز دم فرو بستم
دیرگه لب ز گفتگو بستم

خلق از او یک به یک نفور شدند
دور بودند، باز دور شدند

روز می جست خصم فرزانه
تاکند بازیئی درین خانه

دید چون خلق را ز شاه بری
بازیئی کرد بهر شاه بری

رخ نهان کرد و اسب تازی کرد
با شه آغاز پیل بازی کرد

زد وزیران شاه را به زمین
ساخت از خود پیادهٔ فرزین

مات شد شاه ما در اول دست
و آن پیاده به جای شاه نشست

شاه ما بد ضعیف و سست نهاد
ما پراکنده و حریف استاد

دل شه بود خوش به سیم و زرش
وز رعیت نداشت دل خبرش

گفت در غرب اگر کلم کارم
به که در شرق تاج بگذارم

لاجرم رفت خاسر و مغلوب
اخترش هم به غرب کرد غروب

شه چو از هر جهت تمام آید
امر او را زمانه رام آید

ور بود شاه ناقص از منشی
یا فزون باشد اندرو روشی

شاهیش هر چه استوار بود
از همان راه رخنه دار شود

شه گرش سوء ظن مدام بود
زندگانی بر او حرام بود

وگرش حسن ظن تمام افتد
از ره دانه ای به دام افتد

جود بیحد، کند به فقر دچار
بخل و امساک ، خواری آرد بار

کبر و نخوت عدو کند ایجاد
وز تواضع جری شوند آحاد

لهو دایم ثقیل سازد خون
ثقل پیوسته می کشد به جنون

عفو و اغماض چون ز حد گذرد
جرم افراد از عدد گذرد

پادشه کاو به خلق کین دارد
خویش را روز و شب غمین دارد

کینه و قهر چون شود افزون
رود امید از میانه برون

گر کسی کرد یک خطا ناگاه
چون ندارد امید عفو ز شاه

صد خطا می کند فزون ز نخست
خون کند هر که دست از جان شست

شه قهار و خسرو خونریز
رود آنجا که نادر و پرویز

کینه جویی ز شه روا نبود
کینه جو به که پادشاه نبود

هرکرا نیست قصد پادشهی
سزدش گر نوید عفو دهی

خسروانی که عاقبت سنجند
از نصیحتگران نمی رنجند

چیره چون بیم برامید آید
آن زمان دشمنی پدید آید

وگر امید چیره گشت به بیم
خواجه گردد به بندگان تسلیم

داشت باید به مکر و فن جاوبد
خلق را در میان بیم و امید

لطف کن آن که را به تو قهر است
قهر زهر است ولطف پازهر است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صفت عدالت
آسمان ها ز دل برپا شد
وانجم از عدل عالم آرا شد

وین سرادق که بی حسابستی
عدل اگر نیستی خرابستی

عدل اگر از میان برافتادی
اختران یک به دیگر افتادی

عدل همچون به دایره نقط است
هر طرف ظلم و عدل در وسط است

مثلست آن که مهتربطحا
گفت : خیر الامور اوسطها

هرکه داند شناخت حد وسط
نکند خود به هیچ کار غلط

عقل شاگرد و اوستاد عدلست
هرکه او عادلست با عقلست

همه استمگران جهولانند
ظالمان ، جاهلان و غولانند

دیوکآمد به بدتری شهره
بوده مردی ز عقل بی بهره

جاهلانند از دوسر ساقط
گه مفرّط شوند و گه مفرط

گوئیش رو که افتی از سر بام
پس رود تا فتد ازآن سر بام

جهل با ظلم خوش درآمیزد
دشمنی ها ازین میان خیزد

راستان مردم میانه روند
ظالمان فرقهٔ کرانه روند

عقل خود از قیاس عدل بود
عقل بهر شناس عدل بود

عاقلان عادلند در دنیا
به دو لفظ اندرست یک معنا

جاهلان ظالمند یا مظلوم
مترادف بود جهول و ظلوم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 77 از 88:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA