انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 78 از 88:  « پیشین  1  ...  77  78  79  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
در عقل و علم
خرد و داد و راستی کرم است
کژی و جهل وکاستی ستم است

عاقل ار هیچ علم ناموزد
وز ادب نکته ای نیندوزد

در جهان راه راست می پوبد
وز کژی ها کرانه می جوید

ورشود پادشاه کشور خویش
بالد از عقل عدل گستر خویش

بس که با خلق نیکخوی بود
نگسلد رشته گرچه موی بود

گرکشد خلق رشته ، بگذارد
ور رها کرد او نگهدارد

وآن که را عقل و عدل نیست به طبع
الکن است ار کند قرائت سبع

علم او گر بزی و ریمنی است
گر به خورشید سرکشد دنی است

اصل هایی ز علم بگزیند
که به وفق خیال خود بیند

وان که باشد میانهٔ بد و نیک
در دلش دیو را فرشته شریک

علمش از دست دیو برهاند
در سرشتش فرشتگی ماند

وان که باشد فرشته از اول
از ملک بگذرد به علم و عمل

وای از آن دیو طبع بدکردار
که نباشد ز علم برخوردار

جاهل و پست و بی کتاب و شرور
ظالم و دون و طامع و مغرور

مفرط و پر طمع به شهوت و کین
نه شرف نی خرد نه داد و نه دین

از حیا و وقار و مردی و قول
متنفر چو دیو از لاحول

کرده پندار و عجب بی درمان
سر او را چوگنبد هرمان

رفته درگوش او مبالغه ای
کرده باورکه هست نابغه ای

ویژه کاین آسمان ز مکاری
چندگاهی با وی کند یاری

و ابلهی چند از طریق خری
یا ز راه فریب و حیله گری

وارث کورش و جمش خوانند
داربوش معظمش خوانند

بی نصیب آید از مسلمانی
خویش راگم کند ز نادانی

نشود ابن سعد سالارش
نیز شمر لعین جلودارش

سیل سان بردَوَد به پست و بلند
نشود هیچ چیز پیشش بند

بشکند بند و بگسلد افسار
جفته کوبد به گنبد دوار

اصل های کهن براندازد
رسم هایی نوین عیان سازد

عالمان را ز خود نفورکند
عاقلان را ز خویش دور کند

دوستانش نخست پند دهند
بخردان پند سودمند دهند

او از آن پندها به خشم آید
دوستان را نکال فرماید

نیکمردان و کاردانان را
کشد و برکشد عوانان را

مردم از بیم جان سکوت کنند
مگسان مدح عنکبوت کنند

هرچه کارآگهان زبون گردند
گرد او ناکسان فزون گردند

کار افتد به دست عامی چند
نان شودپخته بهر خامی چند

چرخ چون برکشد اراذل را
گاو مرگی فتد افاضل را

چاپلوسان سویش هجوم کنند
عارفان ترک مرز و بوم کنند

فسخ گردد اصول آزادی
طی شود رسم مردی و رادی

نر گدایان به جان خلق افتند
قوم در حلق و جلق و دلق افتند

اندک اندک شوند خلق فقیر
پر شود گنج پادشاه و وزیر

جیب یک شهر می شود خالی
تاکه قصری بنا شود عالی

خلق گردند مشرف و جاسوس
ازشرف دست شسته وز ناموس

تهمت و کذب و کید و غمازی
حسد و شهوت و دغل بازی

این همه عادت عموم شود
کارفرمای مرز وبوم شود

زیردستان به شه نگاه کنند
خلق تقلید پادشاه کنند

کس به فضل و کمال رو نکند
گل جود و نوال بونکند

چون شود شورشی به برکه پدید
بر سر آیند جرم های پلید

هرچه باشد به قعر آب ، لجن
بر سر آبدان کند مسکن

می شود تیره سطح صافی آب
آبدانی بدل شود به خلاب

سازد این انقلاب ادباری
این عمل را به مملکت جاری

اهل کشور به مدت دو سه بال
می روند آن چنان به راه ضلال

که به صد سال عدل و دینداری
نتوانیش باز جای آری

دیده ای لکه ای که در یک دم
بر حریری چکد ز نوک قلم

صد ره ار شویی و کنیش درست
برنگردد دگر به حال نخست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت گراز
در خیابان باغ ، فصل بهار
می چمید آن گراز پست شعار

بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح طراز

گه به بحر طویل و گاه خفیف
می سرودند شعرهای لطیف

در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی آن چامه

آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وان دگر لحن خسروانی داشت

مرغکان گه به شاخه گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق

گه ز گلبن به خاک جستندی
که به زیر ستاک جستندی

خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال

دُم به تحسینشان بجنباندی
گوش وا کردی و بخواباندی

نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگی های خود نشان دادی

مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی نیاز از قبول و ردّ گراز

زان به دنبال او روان بودند
که فقیران گرسنگان بودند

او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین

و آمدی زان شیارهاش پدید
کرم هایی لطیف ، زرد و سفید

بلبلان رزق خویش می خوردند
همه بر خوک چاشت می کردند

جاهلانی که گشته اند عزیز
نه به حق بل به نیش و ناخن تیز

پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند

خوک نادان به لاله زار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر

لقمه هایی کلان برانگیزد
خرده هایی از آن فرو ریزد

مرغکان خرده هاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند

نغمه خوانان به بوی چینه چمان
نغمه هاشان مدیح محتشمان

حمقا آن به ریش می گیرند
وز کرامات خویش می گیرند

لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خطاب به دروغگویان مصلح نما
ای درآورده بازی اصلاح
وز تو در ناله تاجر و فلاح

تا تو در بند شهوتی و غضب
از تو ناید به حاصل این مطلب

تا طمع بر تو پادشا باشد
طمع عافیت خطا باشد

هرچه تو ریش بیش جنبانی
دان که افسار خویش جنبانی

این سر و روی و سبلت جنبان
بهر فاطی نمی شود تنبان

مردمانی که از تو آگاهند
همگی مرگت از خدا خواهند

خویش را دایهٔ وطن خوانی
مصلح حال مرد و زن خوانی

لیک از آن دایه ای که تا بودست
سر پستان به زهر آلودست

دایه کز کودکش فراغ بود
زو دل باب و مام داغ بود

دور شو ای پلید دامن چاک
دل ما را ز دامن تو چه باک

مثلست این که سوزد از حدثان
مام را قلب و دایه را دامان

تو هم ای دایه زبن هنر بشکن
دل ما سوختی دگر بس کن

ما نخواهیم خیر، شر مرسان
منفعت پیشکش ، ضرر مرسان

هرچه سرزنده بود درکشور
زنده کردی به گورشان یکسر

آن که را بود قریه ای در نور
وان که را بدکلاته ای به کجور

قصد ملک و دکانشان کردی
بعد از آن قصد جانشان کردی

این به کرمان نشسته بر سر راه
وآن گدایی کند به کرمانشاه

وان که دشتی به دینور دارد
یا به کرمانشه آبچر دارد

سرش از غصه درگریبانست
منزلش کوچه غریبانست

طبرستانیان صاحب فر
همه در ری به دوش هشته تبر

شده تاریک روزگار همه
به گدایی کشیده کار همه

هرکه خود را ز توکنارکشید
سختی از دست روزگارکشید

وان که شد با مظالم تو شر بک
ساخت خود را به حضرتت نزدیک

پس ده سال خدمت از دل و جان
یافت پاداش گور یا زندان

وان که عیب تو گفت رویاروی
وزحقیقت نگشت یک سرموی

یا بمیرد به فقر و خون جگری
یاکشد حبس و نفی و دربدری

به خراسان فتد صفاهانی
به صفاهان رود خراسانی

دور از زاد و رود وتوشه و زاد
آن به خرجرد و این به شمس آباد

اهل ملک از توانگر و محتاج
ناف هشتند زیر بار خراج

خانهٔ خاص و عام ویران کشت
همهٔ خانه ها خیابان گشت

دکهٔ پیر زال شد میدان
لیک میدان مشق شد دکان

کاخ پیر عجوز تل کردند
پس خریدند و مستغل کردند

به چه کار این همه عقار ترا؟ !
وبن همه مستغل چه کار ترا؟ !

پادشا کاو ضیاع گرد آرد
خوبش را پادشاه نپندارد

ورنه کشور ضیاع پادشه است
ملک یکسر ضیاع پادشه است

ملک ضایع ، ضیاع شاه ، آباد
پادشاهی چنین به ملک مباد

شه کجا ملک خوبش یغما کرد
گربه باشد که زاد بچه و خورد

خسروان ملک خود چنین نبرند
همهٔ گربکان چنین ندرند

جیب مردم ز سیم و زر خالی
پر زرانبار حضرت عالی

به جز از چند صاحب منصب
وآن وزبر و وکیل لامذهب

باقی خلق جمله در تعبند
وز خدا مرگ ظالمان طلبند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مذمت ظلم و ظالم
چون اساس زمانه گشت درست
عدل و ظلم اندر آن تعین جست

جذب و دفعی به روی کار آمد
چرخ و اجرام آشکار آمد

اختری راست و اختری کج رفت
و اختری مارپیچ و معوج رفت

بر سر بام لاجورد نگار
گرم جنبش شدند و گشت و گذار

آن که سیرش در استقامت بود
ماند باقی بر این سپهر کبود

وان که از عدل و راستی و نظام
بود بیرون ، دراوفتاد از بام

هرکه جز راستی نمود نماند
هرچه بیرون ز عدل بود نماند

از میان رفت ظالم و مظلوم
عدل و ترتیب ماند و نظم و رسوم

هم به روی زمین ز موجودات
مردم و جانور، جماد و نبات

عادل و ظالمند و شوم و سعید
زشت و زیبا و نامفید و مفید

آنچه بیرون ز نظم و قاعده است
گم شود کان تهی ز فایده است

آنچه را فایدت بود بسیار
او بگیرد به روزگار قرار

هرچه بیفایده است چون کف و دود
از جهان ناپدید گردد زود

هرکه از عقل دستیار گرفت
در صف راستان قرار گرفت

تهی از ظلم و جهل می گردد
زندگانیش سهل می گردد

ظلم جهل است و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حیونات منقرضه
حیوانات سهمگین بزرگ
اژدهای سطبر و پیل سترگ

فوق عادت کلان شدند و کلفت
پرخور و بی هنر، ستنبه و زفت

از پی طعمه دُم علم کردند
بر فرودست خود ستم کردند

چون که بر ظلم رفت عادتشان
بسته آمد در سعادتشان

عقل کل شان ورای عادت یافت
وندرین خانه شان زبادت یافت

رفته رفته از این جهان رفتند
ظلم کردند و از میان رفتند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت عمالقه
خود شنیدی حدیث عوج عناق
وان سهمناک مردم عملاق

مردم پسر شجاعتی بودند
فوق عادت جماعتی بودند

قدشان چون چنارهای کهن
سر و گردن چو برجی از آهن

هرچه امد به پیش می خوردند
وآنچه آمد به دست می بردند

تنهٔ گنده و شجاعت و زور
کرده بود آن گروه را مغرور

اعتنائی به کس نمی کردند
یک دم از جور بس نمی کردند

چون به دلشان ستم قرارگرفت
عقل از آن مردمان کنارگرفت

دید کایشان تهی ز فایده اند
همه بیرون ز عقل و قاعده اند

رفت نزدیک موسی عمران
گفت از این قوم داد من بستان

لاجرم بر چنان گروه دلیر
گشت مشتی جهود مفلس ، چیر

باغبان کاو به باغ گل کارد
علف هرزه را برون آرد

وان درختی که نیستش ثمری
افکنندش به تیشه یا تبری

علف هرزه و درخت نرک
درگلستان نمی کشند سرک

چون که بودند ظلم کار و پلید
باغبان بیخشان ز باغ برید

تو هم ای سفلهٔ خر مغرور
که شدی متکی به قوت وزور

مر مرا چه که زر چه داری تو
نیکنامی نگر چه داری تو

شومی نفس خوبشتن بینت
مرد وزن می کنند نفرینت

ترسم از شومی تو آخرکار
شود این مملکت به مرگ دچار

کاین مثل سخت شهرهٔ دهر است
جهل یک تن ، بلای یک شهر است

پادشه چون نمود نادانی
رویند کشوری به وبرانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حکایت در معنی : الناس علی سلوک ملوکهم
چون ز عهد مسیح پیغمبر
شدصدوشصت وهشت سال بسر

پادشاهی به چین قرار گرفت
که ازو باید اعتبار گرفت

سست مغزی و » لینگ تی « نامش
در حرم بسته دائم احرامش

بود سرگرم خفت و خیززنان
خادمان را سپرده بود عنان

تاجری بهر او خری آورد
عشق خر شاه را مسخر کرد

داد فرمان به گردکردن خر
ریش گاوی و خرخری بنگر

اسب ها از سطبل ها راندند
جای آنها حمار بنشاندند

قصر و ایوان ها پر از خر شد
نزل ها بهرشان مقرر شد

خر به عراده ها همی بستند
خرسواری شکوه دانستند

شه به هر سو که عزم فرمودی
شاه و موکب سوار خر بودی

قیمت اسب ها تنزل یافت
خر مقام براق و دلدل یافت

خلق تقلید پادشا کردند
جل و افسار خر طلاکردند

همه عراده ها به خر بستند
به خران نعل سیم وزربستند

رابضان سربسر فقیر شدند
لیک خربندگان امیر شدند

چون توجه نشد ز اسب ، دگر
اسب معدوم شد به دولت خر

کار در دست خادم و خواجه
شاه سرگرم نرخر و ماچه

هرچه خر بد به شهر آوردند
اسب ها را به روستا بردند

مردم روستا سوار شدند
صاحب فر و اقتدار شدند

چون که خود را بر اسب ها دیدند
راه یاغی گری بسیجیدند

لشگری گرد شد از آن مردان
نامشان دستهٔ کُله زردان

گشت معروف در همه کشور
» لینگ تی « هست پادشاهی خر

حمله بردند بر شه و سپهش
عاقبت پست شد سر و کله اش

گشت سرگشته پادشاه خران
ملکش افتاد درکف دگران

خواه در روم گیر خواه به چین
خرخری را نتیجه نیست جز این
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مذمت سرکشی و عیب جویی
در بر مام و باب خاضع باش
امرشان را ز جان متابع باش

محترم دار پیرمردان را
قول استاد و حکم سلطان را

به قوانین مملکت بگرای
با بزرگان مخالفت منمای

اصل های قدیم را مفکن
چون کهن یافتی قدح ، مشکن

عیب چیزی مکن به دم سری
بهتر از او بیار اگر مردی

گفتن عیب کس نسنجیده
می شود عادتی نکوهیده

عیب جویی چوگشت عادت تو
بسته گردد در سعادت تو

نیست کس در جهان لاف و گزاف
بدتر از مردمان منفی باف

کانچه بینند زشت می بینند
دوزخ اندر بهشت می بینند

گر ز قرآن سخن کنی برشان
خرده گیرند بر پیمبرشان

همه آکنده از خطا و خلاف
تهی از رحم و خالی از انصاف

همه از فضل و تقوی آواره
همه بی بندوبار و بیکاره

هرچه آید به دست می شکنند
لیک چیزی درست می نکنند

هرچه رابشنوند رد سازند
هرچه بدهی ز کف بیندازند

به قبا و کلاه بد گوبند
به گدا و به شاه بد گویند

هرچه را بنگرند بد شمرند
یکی ار بشنوند صد شمرند

پی اغوای چند کودن عام
داد آزادمرد را دشنام

خوار سازند هر عزیزی را
نپسندند هیچ چیزی را

ور نشانی فراز مسندشان
سازی اندر عمل مقیدشان

با همه ادعا به وقت عمل
اندر افتند همچوخر به وحل

بتر اینجاست کاین گروه دنی
روز راحت کنند بددهنی

لیک چون سختیئی پدید آید
ظلم و بدبختیئی پدید آید

دشمنی چیره بر وطن کردد
سبب بیم مرد و زن گردد

عدل و انصاف را نهد به کنار
درکفی تیغ و درکفی دینار

این فضولان ناکس هوچی
همچو گربه به سفره مو موچی

بس که آهسته می کشند نفس
مرده از زنده شان نداند کس

در بر ظالمان ز روی نیاز
همگی پوزش آورند و نماز

پیش ظالم چو نوکر شخصی
گرم خوش خدمتی وخوش رقصی

بر آزادمرد لیک درشت
تیغی از ناسزاگرفته به مشت

در رود روزترس باد همه
هرزه لایی رود ز یاد همه

باز چون ملک با قرار آید
عدل و قانون به روی کار آید

لب به قدح عباد بگشایند
دفتر انتقاد بگشایند

غافلند از شجاعت ادبی
وز میانه روی و حق طلبی

گاه چون گرک وگاه چون موشند
گاه جوشان و گاه خاموشند

وز شجاعت که در میانه بود
این مفالیک را کرانه بود

زآدمیت که هست حد وسط
غافلند، اینت خلقتی به غلط

گرکسی سست گشت چست شوند
ورکسی سخت گشت سست شوند

عیب از اینهاست کاین خرابه وطن
نشود عدل و داد را مسکن

نوبتی هرج ومرج وآشوبست
نوبتی ظلم وقهرسرکوبست

گفت دانشوری که هر کشور
یابد آن راکه باشدش درخور

آری ایران نکرده کار هنوز
نیز نگرفته اعتبار هنوز

مردم مرده ریگش از هر باب
کم و آب و گیا در آن کمیاب

بجز از هیرمند و خوزستان
طبرستان و دیلم و گرگان

همه کهسار و رودهای حقیر
واحه هایی درون پهن کویر

همه افتاده اند دور از هم
خلق کم ، علم کم ، عمارت کم

خلقش از فرط فقر و بدروزی
روز و شب گرم حیلت اندوزی

عیبجویی شدست کار همه
تیره گشتست روزگار همه

کرده دیو دروغ در دل ها
خانه ها، قصرها و منزل ها

ناپسندند خلق در پندار
بد به گفتار و زشت در کردار

بس که بدسیرتند و زشت اندیش
یار بیگانه اند و دشمن خویش

جیش چنگیز و لشگر تیمور
کشتن و غارت و تعدی و زور

ظلم ظلام و جبر جباران
دزدی عاملان و بنداران

عوض سیرت مسلمانی
خلق را داده خوی شیطانی

معنی عدل و داد رفت از یاد
صدق و مردانگی ز قدر افتاد

شد فتوّت گزاف و افسانه
راستی دام و مردمی دانه

علم شد حصر بر کتابی چند
وان کتب مرجع دوابی چند

» علم های صحیح « شد فرعی اا
اصل شد چند حیلهٔ شرعی

مردمانی که قرب نهصد سال
باشد احوالشان بدین منوال

ظلم چنگیز دیده و تیمور
سال ها لال بوده و کر و کور

گه ز شیخ و امام حد خورده
گه ز یابوی شه لگد خورده

سگ ملعون شنیده از ملا
شده از ترس ، روز و شب دولا

راز دل را ز بیم رنج وگزند
باز ناگفته با زن و فرزند

کرده دایم تقیه در مذهب
پرده گسترده بر ذهاب و ذهب اا

برده شبرو به شب دکانش را
راهزن روز، کاروانش را

از کتب جز فسانه نادیده
به جز از روضه پند نشنیده

بیخبر از کتاب و از تفسیر
غیر غسل جنابت و تطهیر

جز به تدبیرهای مردانه
کی شود رادمرد و فرزانه

وای اگر باز هم جفا بیند
باز هم ظلم و ابتلا بیند

حاکمانی دد و دنی یابد
همه را گرم رهزنی یابد

عوض مفتیان و آخوندان
لشگری بیند از فکل بندان

همگی خوب چهر و بدکردار
قاضی و شحنه جِهبِذ و بندار

پای تا سر فضولی و لوسی
جملگی مفتخر به جاسوسی

آن به عدلیه خورده مالش را
برده این یک زر و عیالش را

ملتی کاین چنین اداره شود
خواهی اندر جهان چکاره شود؟

زین چنین قوم بویهٔ اصلاح
هست چون از مسا امید صباح

ویژه کاو را ز دین جدا سازند
پاک مأیوسش از خدا سازند

غیرت و دین ، شهامت و مردی
همه گردد بدل به بیدردی

چون که اخلاق ملتی شد پست
دیر یا زود می رود از دست

بارالها! تفضلی فرمای
دری از رحمتت به ما بگشای

مگذار این وطن ز دست شود
وین نژاد قدیم پست شود

کاین وطن مهد علم و عرفانست
جای پاکان و رادمردانست

دور ساز این اراذل و اوغاد
برکن از ملک بیخ جور و فساد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲
آمد اردیبهشت ، ای ساقی
اصفهان شد بهشت ، ای ساقی

آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی ، شود پیدا

وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس

جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان

آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه

طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی

نقشه ها هرچه خوب و دلکش تر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر

گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت

باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش

شده ام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر

دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمی توان شستن

گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد

خرقهٔ ژنده ام رفو کردند
جرم ناکرده ام عفو کردند

قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا

شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر

در نهان با » شکوه « شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست

نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید

خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان

گرچه دولت رضای من می جست
التزامی ز من گرفت نخست

که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه

آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم

ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شرح تفتیش کردن مأمورین دولت در راه
چون رسیدم به چند میلی ری
باد و باران وزبد پی در پی

شب تاربک و باد سرد وزان
کس و ناکس به قهوه خانه خزان

بود گردونه ایم جای نشست
خود و اطفالم اندر آن دربست

بار و کالای خانه بسته به هم
بار کرده در آن ز پشت و شکم

رختخواب و مسینه و اسباب
جامه دان و لباس و فرش وکتاب

بود قصدم که هم در آن سر شب
بدوانیم سوی ری مرکب

سی و شش ساعتست تاکه مدام
خواب بر چشم ما شدست حرام

باید امشب رسیم با خانه
تا نماییم خواب جانانه

مام در انتظار طفلان است
)» مهری « از یاد مام گریانست

من ز بی خوابی وتعب خسته
دو شبانروز دیده نابسته

تند راندیم با هزار امید
حسن آباد شد ز دور پدید

چند ماشین قطار استاده
همه از بهر حرکت آماده

یکی آینده و رونده دگر
آن یکی لنگ و آن دگر پنجر

بر در قهوه خانه مردی چند
راهداری و رهنوردی چند

روستایی گرفته بار الاغ
قهوه چی زر شمرده پیش چراغ

پاسبانی به کف گرفته تفنگ
شوفری با مسافران در جنگ

بود قصدش که شب درنگ کند
وندر آن قهوه خانه لنگ کند

پاسبان با کمال بی دردی
بود ناظر ولی به خونسردی

بیوه ای زان شُفُر شکایت کرد
پاسبان از شُفُر حمایت کرد

که توقف در آن مغازهٔ دود
داشت از بهرشان فراوان سود

چون بخوردند کودکان همه چای
به شوفر گفتم ای رفیق مپای

زود بنزین بریز و گاز بساز
که شبی تیره است و راه دراز

که به ناگه یکی بیامد پیش
گفت باید کنیمتان تفتیش

چون که چیزی نبودم اندر بار
ننهادم به مشت او دینار

گفتمش با لبی پر از خنده
بوی خیری نیاید از بنده

هرچه خواهد دلت پژوهش کن
چیزی ار یافتی نکوهش کن

رفت و بگشود جمله بار مرا
سخت دشوار کرد کار مرا

بندها را زیکدگر ببرید
تنگ ها را چو رهزنان بدربد

جامه دان های من به خاک انداخت
بارها را ز هم پریشان ساخت

فرش ها را به راه چید همه
رخت ها را به گل کشید همه

کودکان را یکان یکان آورد
بغل و جیبشان تفحص کرد

داد آواز و زالی آمد پیش
تا زنان را همی کند تفتیش

جست و پیمود آن تُنُک مایه
جیب و جوراب کلفت و دایه

بود زنبیلکی به بار اندر
شیشهٔ می در آن چهار اندر

گفت می بی جواز ممنوع است
هست قاچاق و غیر مشرع است

گفتمش این شراب شیراز است
سالخورده ست و خانه انداز است

این شراب از حکیم دستور است
داروی چند طفل رنجور است

گر به تهران شراب دارد باج
در صفاهان و پارس نیست خراج

گفت از امروز کرده اند اعلان
باج دارد شراب اصفاهان

گفتم امروز اگر شدست اعلام
که می بی جواز هست حرام

من دو روز است تا از اصفاهان
رخت بستم به جانب تهران

گفت بی فایدست چون و چرا
حکم قانون ندارد استثنا

بایدت سر به حکم عرف نهی
پنج تومان و نیم جرم دهی

پس نشست و نوشت با مس مس
قصه را چند صورت مجلس

چون به هریک نهاد صحه رئیس
صحه کردند پاسبان و پلیس

پنج تومان و نیم زر دادم
می و زنبیل هم بسر دادم

جمع کردم ، لبی پر از دشنام
رخت و کالای خود ز شارع عام

دو سه ساعت درین بسر بردیم
ساعتی نیز آب و نان خوردیم

قهوه چی برد باقی زر و مال
ماندهٔ دزد را برد رمّال

چرب کردند سبلتی یاران
من و اطفال مانده در باران

شب ما برگذشت از نیمه
کودکان خسته ، من سراسیمه

برنشستیم از آن کریوهٔ آز
بگرفتیم پیش ، راه دراز

تا سحر چرت بود و خمیازه
تا رسیدیم ما به دروازه

ساعتی هم در آن مکان ماندیم
مبلغی سیم نقد افشاندیم

تا از آن نقد، مهتر بلدی
نسیه سازد سعادت ابدی

بود القصه وقت بوق سحر
که نمودیم سوی شهر گذر

با تنی خسته و خیال پریش
برسیدیم تا به خانهٔ خویش

لب چو از قند یار بوسه گشاد
تلخی این سفر برفت از یاد

پس چندی ، از انحصارکسی
آمد و خواست عذر رفته بسی

گشت خستو که آن پلید نژاد
زر ما برده از ره بیداد

شیشه های شراب را آورد
پنج تومان و نیم را رد کرد

لیک افسون کان شراب لطیف
فاسد و ترش گشته بود و کثیف

وان دغل کاردار کافر کیش
هست مشغول نابکاری خوبش

به خدایی که هست واقف راز
زانچه گفتم یکی نبود مجاز

باشد احوال ملت ایران
مثل آن شراب اصفاهان

که برندش به زور و آب کنند
ضایع و فاسد و خراب کنند

ور پس از مدتی دهندش باز
باد رحمت به سرکه و به پیاز

این اداره چیان دزد و دغل
همه هستند غرق مکر و حیل

نه امانت نه حس ملیت
نه وظیفه نه پاکی نیت

گونی این ها هراول تترند
حاش لله که از تتر بترند

همگی بی عقیده و ایمان
بسته با دزد و راهزن پیمان

جملگی بارگردن من و تو
شغلشان لخت کردن من و تو

همه با هم مخالف و دشمن
روی هم رفته دشمنان وطن

وان که باشد امیر این دزدان
هست باری نظیر این دزدان

وزرا را صفای نیت نیست
اُمرا را غم رعیّت نیست

آن که در بند سیم و زر باشد
به رعایا کیش نظر باشد؟

راهی ار سازد و خیابانی
کارگاهی و کاخ و ایوانی

همه از بهر سود خویش کند
یا زبهر نمود خویش کند

تا از این ره شود به کار سوار
بنهد گنج درهم و دینار

مهتر خانه چون زند تنبک
پای کوبند کودکان بی شک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 78 از 88:  « پیشین  1  ...  77  78  79  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA