انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 88:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شرح ملاقات آیرم رئیس شهربانی
در » اوین « داشتم گلستانی
باغ و آب و درخت و ایوانی

پر ز سیب و گلابی و شفرنگ
آب جاری در او روان ده سنگ

صاف و هموار ساخته راهش
رفته گردونه تا به درگاهش

سردسیری به دامن کهسار
سر بهم داده گلبن و اشجار

چون به منزل میان نمودم سست
بگرفتم شمار قرض ، نخست

گفتم این وام ها بباید داد
سر بی وام بر حصیر نهاد

خفته بی وام بر نمد خوشتر
که به سنجاب و وامخواه بدر

وام کز بهر صنعت و پیشه است
گر کشد دیرتر چه اندیشه است

ور ستانی و نوش جان سازی
بایدش زودتر بپردازی

خواستم زود مرد دلالی
کارپرداز و پاچه ورمالی

سیدی چیره در زبانبازی
گرم در پشت هم دراندازی

سخنش پخته لهجه اش جدی
قسم او خدایی و جدی

گفتم این باغ را برو بفروش
ده دو حق الحباله بادت نوش

دین ازین رو زری توان اندوخت
رفت و آن باغ را چون برق فروخت

زرگرفتم به وام ها دادم
با دلی خون به کنجی افتادم

زی فروغی شدم نخستین بار
تا ببینم چه کرد بایدکار

میر نظمیه را هم اندر حال
دیدم وکردم از نیاز سوال

تا گناهان من بیان سازد
جرم ناکرده ام عیان سازد

تا بدانم که چیست تکلیفم
نکند کس دوباره توقیفم

گفت سربسته گویمت رازی
تا خود آن را به فکرحل سازی

فکر کن تا به روزگار کهن
دین ظلمیت بوده برگردن ؟

از ره سهو یا ز راه هوس
ستمی رفته است از تو به کس ؟

مگر افشانده ای زکج رایی
تخم ظلمی به عهد برنایی

تخم ظلم تو ظلم بار آورد
وقت پیریت درکنار آورد

زانتقام قضا هراسانم
ظلم ظلم آرد این قدر دانم

چون صمیمانه بود اطوارش
عجب آمد مرا زگفتارش

بلعجب وار یافتم سخنش
دوختم دیده بر لب و دهنش

گفتم ار من بدی به کس کردم
از سر جهل یا هوس کردم

توکه با من به عمد بدکردی
بی شک آن بد به حق خودکردی

زین بدی ها قرین آفاتی
سخت مستوجب مکافاتی

گفت دارم بدین حدیث اقرار
که مرا سخت باشد آخرکار

چون بدین جا رسید این تقریر
سخن اندر سخن فکند امیر

عذر خود خواست زان جفاکاری
استمالت نمود و دلداری

گشتم از نزد آن ستمگر باز
غرق اندیشه های دور و دراز

دهن از بحث وگفتگو بستم
لب ز لا و نعم فرو بستم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار نهم در تغییر اوضاع
کار کشور گرفت لون دگر
شه به ترکیه بست رخت سفر

از میان رفته اسعد و تیمور
شده » آیرم « زمامدار امور

گشته دولت به کارهاگستاخ
مردم از بیم رفته در سوراخ

یک طرف دستبرد مالیه
یک طرف گیر و دار نظمیه

غافل از قهر حی لم یزلی
همه گرم شرارت و دغلی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ملاقات دوم با آیرم
پس چندی امیر دولت بار
داد در قرب بزم خویشم بار

سخن از هر دری بکار آورد
پس حدیثی ز شغل و کار آورد

گفت تا کی ز ما کناره کنی
ییری و ضعف را بهانه کنی

تو به کار قلم توانایی
در سیاست خبیر و دانایی

از خموشی چون تو گوینده
نه خدا راضی است و نی بنده

نظم و نثرت روان و با اثر است
در کلامت حلاوتی دگر است

چند بنشینی از پس زانو
پای نه پیش و کن کما کانوا

که فلان و فلان خر و خامند
در بر خاص و عام بد نامند

نیست یک ذره در حناشان رنگ
می نویسند لیک پوچ و جفنگ

حاجت ما روا نمی سازند
درد کس را دوا نمی سازند

فکر در دستگاه ایشان نیست
پشمی اندر کلاه ایشان نیست

جمله با چشم و گوش ، کور و کرند
روزنامه نو یس و بی خبرند

از هنر نیست نزدشان خبری
نبود در کلامشان اثری

باز کن روزنامه ای چو نگار
وز هنرهای خود بیا و بیار

از تو سامان و ساز و پیرایه
وز من ابزارکار و سرمایه

گفتمش من به کار چالاکم
بشنو تا ز چیست امساکم

کارها با تناسب آید راست
کار کان بی تناسب است خطاست

این نویسندگان که بردی نام
همه با هم مناسبند تمام

اهل این سبک و مرد این عصرند
هریکی در مناسبت حصرند

این سیاست که داری اندر پیش
مردمی بایدش مناسب خویش

چون مهندس شود کریم آقا
هست معدنچی اولین بنا

پادوانی حقیر و بی مایه
از قضا گشته صاحب پایه

همه تغییر داده نام و نشان
هر یکی گشته مهتری ذیشأن

بنهاده به خویش بی ترتیب
لقب خانواده های نجیب

جاهلی گول ، مولوی شده است
سیدی ترک ، کسروی شده است

گشته بقال زاده ، ساسان پور
شده پورکیان ، فلان مزدور

منشی میر قاین ازلوسی
شده همنام شاعر طوسی

خلق را کرده است زنده به گور
مردگان را نموده نبش قبور

آن یکی نام بوذری بگرفت
وآن دگرشدجمهری اینت شگفت

پیش از اینها بزرگمهر وزیر
گشت بوذرجمهر در تحریر

در دل خلق داشت مأوائی
لاجرم گشت نام بنائی

بس بنای ظریف بود به شهر
برده هریک زلطف صنعت بهر

ویژه دروازه های شهر قدیم
همگی یادگار ذوق سلیم

هر یکی را بها و ارز دگر
ساخته هر یکی به طرز دگر

از درون و برون پر از کاشی
نغز و رنگین چو لوح نقاشی

کند بوذرجمهری از بن و بیخ
ایمن از لعن و فارغ از توبیخ

جای طاق و مناره و ایوان
ساخت میدان و حوض ، آن حیوان

تیشه بر قرص آفتاب گماشت
جای آن آفتابگردان کاشت

کند از ریشه طاق الماسی
جان آن کاشت لاله عباسی

طرفه هنگامه و الالائیست
بلعجب بربشول و غوغائیست

در چنین گیرودار وانفسا
من و مثل مرا برندکجا

چون کنایات من ز حد بگذشت
نکته هایش ز حصر و عد بگذشت

میر آهسته زهرخندی کرد
کشف سر نهفته چندی کرد

عاقبت گفت کاین گرانجانان
همه خواهندشد سبک ز میان

شاه داند که کیستند اینها
وز چه جنسند و چیستند اینها

جنیانی به صورت انسند
سربسر نادرست و ناجنسند

شه شناسد یکان یکان را خوب
همه را زود می کند جاروب

کرد خواهد شهنشه ایران
کار با مردمان با ایمان

که وطنخواه و معتقد باشد
خدمت خلق را معد باشد

گفتم ای نیک بین خوش فرجام
کار شد دیر و قصه گشت تمام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تمثیل
مردی از فاقه در امان آمد
کارش از گشنگی به جان آمد

دید درکوی لاشهٔ مردار
روزه بگشود بر چنان افطار

یافت با لاشه مرد را، یاری
گفت زنهار! مرد و مرداری

زین حرام ای رفیق دست بدار
تا دهد خوشهٔ حلالت بار

گفت کم گوی از حرام و حلال
کار جانست ، نیست فرصت قال

تا دمد خوشهٔ حلال از دشت
من مسکین حرام خواهم گشت

تا شود امتحان شاه تمام
نیکمردان شوند صید لئام

چون ملک تجربت تمام کند
هم مگر رستخیز عام کند

کاهل اصلاح دردسر بردند
یا بکشتید یاکه خود مردند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان کاردار
کارداری براند گرم به دشت
شامگاهان به قریه ای بگذشت

لقمه ای خورد و جرعه ای پیوست
دیده بر هم نهاد خسته و مست

تاکه از باغ خاست بانگ خروس
خواجه برجست خشمناک و عبوس

گفت کاین مرغ بلهوس شومست
یاوه گوی و فراخ حلقومست

داد فرمان به مهتر و پاکار
کز خروسان برآورند دمار

هرچه آنجا خروس بدکشتند
خاک با خونشان بیاغشتند

نیمشب خواجه چون به بستر خفت
با ندیمی از آن خویش بگفت

چون بخواند خروس صبح ای یار
خیز و ما را ز خواب کن بیدار

گفتش ای خواجه اندربن ماوی
صبح خوانی دگر نماند بجا

سر بریدی خروسکان را باز
مرغ سرکنده کی کند آواز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فرار آیرم از ایران
میر لشگر ز من مکدر گشت
تاکه شاهنشه از سفر برگشت

چون درآمد شه از سفربه حضر
میرلشگر ببست بار سفر

پسری نوجوان و رعنا داشت
شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت

بود داماد شاه آن فرزند
چون پسر مرد، سست شد پیوند

دخل ها کرده بود و دزدی ها
ناسزاها و زن بمزدی ها

گربهٔ دزد بود مردک پست
سینه دردی بهانه کرد و بجست

کارها بهر شاه ساخته بود
خوب ارباب را شناخته بود

آخرکار اسعد و تیمور
او ز نزدیک دید و ما از دور

چند ملیون ز خوان یغما زد
پاچه را ورکشید بالا زد

علقهٔ خانمان ز هم بگسیخت
ور جلا زد سوی فرنگ گریخت

ناخوشی را بهانه کرد آنجا
طلب آب و دانه کرد آنجا

چند ماهی حقوق و جیره گرفت
عاقبت هم هزار لیره گرفت

دانه پاشید شه که باز آید
طایر جسته کی فراز آید

این زمان در فرنگ آزاد است
کیسه پرپول وکله پر باد است

تا سپهرش کجا جواز دهد
کانتقام گذشته باز دهد

وآن سخن را که گفته بد با من
باش تا کی بگیردش دامن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در ریاست سرپاس مختاری
داد شه جای او به مختاری
صبح پیدا شد از شب تاری

با من آیرم بگفته بودکه شاه
اشقیا را براند از درگاه

برگزیند ملک چو بیداران
نیکمردان به جای بدکاران

آن سخن شد درست بی کم و بیش
گفته اش راست گشت درحق خویش

زان که مختاری است پاک و نبیل
راست گوی و درست قول و اصیل

دودمانش قدیم و خود نامی
دور ازحرص و آز و خودکامی

وز فن شهربانی آگاهست
زین سبب برگزیده شاه است

گرچه یک گل شکفت ازین گلزار
کی ز یک گل شود پدید بهار

باز هم خاطرم تسلی دید
که به تاربکی این تجلی دید

می توان داشت ، چون سپیده دمید
آرزوی دمیدن خورشید

ور یکی گل شکفت درگلشن
می توان گفت چشم ما روشن

ویژه این دستگاه پر اسرار
که بود سرپرست خلق دیار

درکف اوست اختیار همه
مال و ناموس وکار و بار همه

سازد ار خواهد از عناد و هوس
از پشه پیل و از عقاب مگس

کند از قدرت شهنشاهی
کارهایی غلط چو درگاهی

قدرت شاه را سپر سازد
مایهٔ وحشت بشر سازد

کند از جهل همچو بلهوسان
مردم و شاه را ز هم ترسان

یا چو آیرم زشه نپرهیزد
بخورد هرچه هست و بگریزد

باری امروز ایمنیم ازین
که عسس عادلست و شحنه امین

گرچه اینجا هم از طریق مثال
یادم آمد شراب پارین سال

که چو افتاد درکف نادان
گشت فاسد شراب اصفاهان

اندربن چند سال گمراهی
ز آیرم دزد و سفله درگاهی

این اداره خراب و ضایع گشت
ستد و دادِ رشوه شایع گشت

پاسبان وکلانتر و شبگرد
همه دزدند و ناکس و نامرد

دخل و کلاشی است کار پلیس
گفتن ناسزا شعار پلیس

ویژه که امسال از تفضل شاه
رفت فرمان به کار رخت و کلاه

عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش
قیمت افزوده شد به عادت خویش

شد بهای کلاه مظلومان
از دو تومان به پانزده تومان

آن دکان دار رند بازاری
گشته گرم کلاه برداری

تنگدستان تعللی کردند
در خریدن تأملی کردند

تا به فرصت زری به دست آرند
بر سر خود کلاه بگذارند

پاسبان و کلانتران محل
فرصتی یافتند بهر عمل

کله کهنه هر که داشت به سر
شد به تاراج پاسبان گذر

» کُلَه پهلوی « ز کهنه و نو
شد به دست پلیس شهر چپو

بی خبر زان که فرصتی باید
تا کلاه نو از فرنگ آید

کار بازار معتدل گردد
خواست با عرضه متصل گردد

باری ، این جبر و شدت ناگاه
بود تنها به طمع چند کلاه

وز کف خلق سی چهل ملیون
شد برون زین تشدد قانون

اینت بی مایگی و بی حلمی
خام طمعی و جهل و بی علمی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
داستان انقلاب خراسان
و آن قضایا که در خراسان بود
هم ز جهل پلیس نادان بود

که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد

کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد به دنبال آب و دانهٔ خوبش

به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست

مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست

خلق کم مایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن

رسته ها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد

گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد

تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند

شه ندانست عیب کار کجاست
چون ندانست ، گم شد از ره راست

داد فرمان که قتل عام کنند
کارشان در شبی تمام کنند

لشگری گردشان گرفت به شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب

پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی

بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر

صحن مسجد، به خون شد آغشته
نیمه ای خسته نیمه ای کشته

همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند

محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند

آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود

این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست

کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت

بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد

هست دیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در صفت پاسبان
پاسبان باید از نژاد اصیل
تا کند عیب خلق را تعدیل

پاسبان دوستدار خلق بود
رهبر و غمگسار خلق بود

پاسبان باید آدمی زاده
مشفق و نیکخوی و آزاده

پاسبان گر نه بی نیاز بود
دست او هر طرف دراز بود

رشوه خواره نه پاسبان باشد
بلکه او شبرو و عوان باشد

روز روشن میانهٔ برزن
چارقد برکشیدن از سر زن

در بر خلق مویش آشفتن
لت زدن ، زشت و ناسزا گفتن

پای ببریدن از پی پاپوش
یا پی گوشواره کندن گوش

نه سزاوار پاسبانانست
کاین عمل شیوهٔ عوانانست

کارشان نیست در خلا و ملا
جز که جفت و جلا و بند و بلا

عامه دزدند و ابله و بدروز
پاسبان نیز قوز بالاقوز

کار اهل صلاح و ستر و عفاف
هست مشکل دراین بزرگ مصاف
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گفتار دهم در صفت زن گوید
چادر و روی بند خوب نبود
زن چنان مستمند خوب نبود

جهل اسباب عافیت نشود
زن روبسته تربیت نشود

کار زن برتر است از این اسباب
هست یکسان حجاب و رفع حجاب

ای که اصلاح کار زن خواهی
بی سبب عمر خوبشتن کاهی

زن از اول چنین که بینی بود
هیچ تدبیر، چاره اش ننمود

گر قوانین ما همین باشد
ابدالدهر زن چنین باشد

زن به قید حواس خمس دراست
زن نمودار سادهٔ بشر است

زن کتاب طبیعت ساده است
زن ز دستور حکمت آزاده است

زن اگر جاهلست اگر داناست
خودپسند است و خویشتن آراست

کار او با جمال و زبباییست
هنر و پیشه اش خودآراییست

گر نخواهی که بستن بنماید
به سرتوکه بیش بنماید

باید آزاد سازیش ز قفس
تا فرود آید از هوا و هوس

تو مپندار خوی منکر زن
رود ازبیم دوزخ از سر زن

زن به مردان دلیر باشد و چیر
بر خدا نیز هست چیر و دلیر

لابه وآه و اشگ و زاری او
هست هرجا سلاح کاری او

کار با این سلاح برنده
می کند با خدا و با بنده

زن خدا را ز جنس نر داند
در دلش لابه را اثر داند

زن که با شوی خودوفا نکند
از خدا نیز هم حیا نکند

علم های خیالی و نقلی
دوست دارد، نه فکری و عقلی

زن دانا اگر بود مغرور
شاید ار باشد از خیانت دور

دگر آن زن که آزموده بود
داستان ها بسی شنوده بود

سوم آن زن که هست شوهردوست
شوهرش نیز دل سپردهٔ اوست

چون ازین بگذری به دست قضاست
یند و اندرز و قیل و قال ، هباست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 79 از 88:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA