انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 88:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
غوكنامه
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش ، گرت هزار عروسیست ، ور عزا
ای دیو زشتروی ، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش ، پروانه ای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بی رنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
» ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک) («
» خواهی که چون چگوک بپری سوی هوا«
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان) ( ملا
زان روده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره ، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگا ر
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیره آیی درکوشش بقا
گیرد فروغ ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشه ای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکل ها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
می بینمت که از همگان گوی برده ای
کایدون رسد به گوش ، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراخ تر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پای ها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی ، ولیک
گر دیر بر سر آیی ، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام ، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث ، کشتن تو نارواست ، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمی دهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی ، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پاسخ به شعاع الملك
تا تاختند بی هنران در مصاف ها
زد زنگ ، تیغ های هنر در غلاف ها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس که برشکست به مردی مصاف ها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
ی ت باره کرد خوی ، زبان ها به لاف ها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صاف ها
پرورده شد به طرد حقایق دماغ ها
گسترده شد بگرد طبایع گزاف ها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماع ها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلاف ها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طواف ها
مردی به خاک خفت ازین بی حمیتان
عفت به باد رفت از این بی عفاف ها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناع ها و از آن انتصاف ها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طواف ها و دگرگون مطاف ها
نامردی زمانه نگر کزین صطبل
بر قصرها شدند فراجاف جاف ها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سوده ناف ها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضاف الیه و مضاف ها
آزاد جاهلان وگشاده زبان ، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خواف ها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر ، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحاف ها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتساف ها
تا زاغ ها به باغ گشادند حنجره
بستند نای ، زمزمه خوان زندباف ها
خفاش ها شدند از اشکفت ها برون
طاووس ها شدند نهان در شکاف ها
شهبوف ها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغ ها شدندگریزان به قاف ها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف) (
پنهان وفاق ها شد و عریان خلاف ها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زبن انقلاب کشور و این اختلاف ها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبع های سمان و عجاف ها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کاف ها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشاف ها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفاف ها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطاف ها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله باف ها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغتراف ها
قندیست پارسی که شکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعتراف ها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی گیهان خلاف ها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتناف ها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفاف ها
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
نفس انسان
ز دانایی بنالد مرد دانا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته » روسو« در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بی جهت در خز و توزی
یتیم بی پدر بر خار و خارا
اگر قسمت به سعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔک دم روکفلر بی زحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت به نیرنگ است و تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد » لوتر«
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاق فرمایان دنیا
همان خون ها که خوردند آن بزرگان
نصیحت ها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم ؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بی محابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نه او در بند تفکیک است و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوق الطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بی خار
وز آن بی خار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول ، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیم ا و خصم بینا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی
ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما
رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا
می برازد بر تو عنوان خریت ای ) ..(
همچو وحدانیت مطلق بذات کبر با
ازتو ابله تر نجستم نیک جستم بی خلاف
از تو ناکس تر ندیدم راست گفتم بی ر یا
مایه شاعر برون از لفظ خوش، علم است و هوش
مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا
زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب
پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما
وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب
تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود
باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا
کوژ بادا همچو پشت خوشه چینانت کمر
چاک بادا همچو چرم پاره دوزانت قفا
بی توقف چار چیزت باد اندر چار چیز
بی تعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا
در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین
درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا
کف به لب چوبت به ... تیرت به دل تیزت به ریش
غم به جان دردت به تن تیغت به سر بندت به پا
چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب
نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها
در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن
این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا
نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم
بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا
یادت آید مدتی همچون جعل در ...
گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا
روز و شب از دود افیون دربن ریشت خضاب
سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا
چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان
می دویدی پیشبازش با سلام و با ثنا
شعر می خواندی به آواز حزین در مدح لر
مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا
خنده آور موکبی تشکیل می شد زان که بود
لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا
ور از آن لر چند غازی می ربودی داشتی
با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا
گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعله ور
شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا
در جهان دجال خویان فرصتی خوش یافتند
تا برون آیند از بیغوله های اختفا
چون خر دجال بیرون تاختی از ...
شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا
هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون
یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا
شد الاغ ... لاغ باف و لاف زن
شعرساز و نثرگستر، چس نفس پرمدعا
شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بی مزه
سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا
گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری
زان که دارد در جگر از صیت هریک داغ ها
وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب
نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا
وان اساتید ری وگوران و آذربایجان
چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا
او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود
شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا
نیش زن چون عقربست و مرکز زهرش زبان
شعرهایش چون رتیلا پشم دار و بدنما
چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر
چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا
نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلق باف ، لیک
خود ملقلق باف تر صد ره ز بهمان ژاژخا
بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلی است
معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا
می نهد در پیش ، ده دیوان ز استادان نظم
تا بسازد چامه ای خشک و دراز و نابجا
لاجرم هرمصرعش دارای سبکی دیگراست
چون بخوانی چامه هایش ، ز ابتدا تا انتها
می برد ترکیب لفظ از شاعران مختلف
چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا
می نهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور
می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا
از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم
شعرهایی بی مزه چون بی توابل شوربا
هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل
خامه ام در دست چون در دست موسی اژدها
چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه
خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا
بر سرت خاکی که شب از کوچه های اصفهان
گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا
از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفته اند
از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
منقبت
دی دیدم آن نگار سهی قد را
بر رخ شکسته زلف مجعد را
در خوی گرفته عارض گلگون را
در می نهفته ورد مورد را
از جادوئی نهفته بلعل اندر
تابان دو رشته در منضد را
بگشوده بهر بستن کار من
بشکسته زلفکان معقد را
در تاب زلف و ابروی او دیدم
تیغ سلیل و درع مزرد را
گفتم ز دام زلف رهائی بخش
این خاطر پریش مقید را
گفتا دلت رها کنم ارگوئی
از جان و دل مدیح محمد را
سر خیل انبیا که صفات او
حیران نموده عقل مجرد را
حق از ازل به مهر و ولای او
با خلق بسته عهد مؤکد را
پیغمبران به مدرس فضل او
حاضر شوند خواندن ابجد را
با بغض او فریشته گر باشد
گو پذیره نار موقد را
ور زانکه با ولاش بود شیطان
گو کن گذاره خلد مخلد را
قانون نهاد و شرع پدید آورد
و آراست ملک و دولت سرمد را
قانون او گرفت همه گیتی
چون تندباد، وادی و فدفد را
وانکس که سر ز طاعت او برتافت
گردن نهاد تیغ مهند را
ایزد از او به خلق نمود امروز
احسان بی نهایت و بی حد را
فر قدوم فرخ او بشکست
آن کسروی بنای مشید را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نمايندگى ترشيز
دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا
مژده ای داد خوش آهنگ و دلاوبز مرا
گفت کازادیخواهان دیار کشمر
برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا
از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر
زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا
کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس
انتخاب هنری مردم ترشیز مرا
خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ
می شناسد به واشنتن و پاربز مرا
بر سر دولت بشکست مرا چندین بار
خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا
تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر
خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا
تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر
بفرستاد که در کار کند تیز مرا
ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند
همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا
به خیالش که وکیل خود و اقوام ویم
که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا
گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی
بی سبب منت اوگشت گلاویز مرا
او ندانست که گر اهل خراسان بدرست
نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا
نه به کرمان و صفاهان ، که به کرمانشه و یزد
می ستایند و به شیراز و به نیریز مرا
خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود
می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا
و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند
بهم آوازی خود مرغ شب آویز مرا
وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست
با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا
تاج زرین نکند خوشدلم ، او بردگمان
دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
‏ وطن )لزنیه(
مه کرد مسخر دره وکوه لزن را
پرکرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب ، لزن را
گم شد ز نظرکنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و برسلسلهٔ آلپ کفن دوخت
و آمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظاره کنان جلوه گه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از دره ای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید واین سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، توگویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا بسر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاربک شد آفاق توگفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش ، صد تل جگن را
گفتی که مگرجهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش وفن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش ، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
زلادبلابلا
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب ، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روزکز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تیسفون ، صد بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان ، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شدکه ز یک ناوک » وهرز«
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
و آن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
و آن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روزکجا شدکه زپنجاب و زکشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
و آن روزکه شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روزکه نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت ، چو شمشیر سحر عقد پرن را
و آن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
و آن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
و امروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم زکف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آنکه سراپای جوان کردد و جوید
در وادی اصلاح ، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که بتدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه ، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنب رسر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهیدکه نبود
یکمرتبه ، شمشیرزن و دایره زن را
من نیک شناسم فن این کهنه حریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بی تربیت ، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بی نیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
اینگونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فتح ورشو
قیصر گرفت خطهٔ ورشو را
درهم شکست حشمت اسلو را
جیش تزار را یرشش بگسیخت
چون داس باغبان علف خو را
دیری نمانده کز یورشی دیگر
مسکف زکف گذارد مسکو را
روس آنکه در لهستان چنگالش
برتافت دست چندین خسرو را
ورشو که بدعروس لهستان کشت
هم خوابه آن یله شده ورزو را
بنگر که خود چگونه ازو گیهان
برتافت چنگ و بستد ورشو را
آنگه که از پروس سوی مغرب
قیصر فکند ولوله و غو را
بلژیک شد به خیره سپر تا آنک
پاریس شده پذیره روا رو را
پاریس از انگلستان یاری جست
حق سیاست کلمانسو را
یکسو به روس گفت که هان بشکن
چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را
روس از پروس شرقی پیش آمد
کرده دلیل هی هی و هوهو را
یکسو سپه کشید بریطانی
بگرفت وادی و دره و زو را
زبن سو فرانس کرد بهم جیشی
تا خودکه می برد ز میان دو را
یکسر سلاح جنگ به کف دادند
خدمتگر و ذخیره و معفو را
برق تفنگ و توپ به کار آورد
تاب درخش و غرش بختو را
گشت جهان دوباره به یاد آورد
فرفرنگ و جنگ واترلو را
البرت ازین واترلو شد بی تخت
در هاور برد تختگه نو را
تخت فرانس نیز به ) بردو( رفت
عزت فزودگیتی ، بردو را
قیصر فسون نمود چو مار افسای
کر مارو کفچه و کل بر سو را
وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر
وز پیش راند دشمن کجرو را
زد در پروس شرقی بر دشمن
چون اخگری که لطمه زند قو را
بشکست خصم را و به ورشو تاخت
داده نوید، راجی و مرجو را
یکسو مکنزن آن که سرتیغش
پهلو دریده دشمن پهلو را
ییشش بخوانده » غاصب کالیسی «
مستد برانه آیت ولّو را
در » پرزمیشل « داده جو اسبان
پس داده در » پلن « دیرین جو را
یک لشکر از جنوب لهستان تفت
پیمود راه » رستو« و » خارکو« را
وز مشرق » پلن « سپهی دیگر
بگرفته پیش ، خطهٔ مسکو را
یکسو سپاه سرکش هندنبرگ
آموخته به خصم تک و دو را
وز بر و بحر مملکت بالتیک
تهدید کرده مرکز اسلو را
آن مرکزی که کرده مصیبت گاه
رامشگه گزر سس و خسرو را
خرس بزرگ آن که نه پذرفتی
از صید خسته ، لابه و مومو را
اینک ز بیم گشته چو خرگوشی
کز دور بنگرد سک » ترنو« را
امروز کافتاب جهانگیری
ز ایران دریغ دارد پرتو را
جیش تزار از چه در این کشور
بگرفته خوی مردم شبرو را
دعوت شدند کی زی ایران
حق برکناد داعی و مدعو را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان
عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را
جلوه ای کن تا شود جانها فدای جان تو را
من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان
زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را
زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند
زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را
حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان
زانکه خود بخشند دل ، بی حیله ودستان تو را
گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی
پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را
عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم
نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را
انکز آغازشهی باملک خویش این وعده داد:
آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را
داد رکن الدوله را منشور ملک شرق وگفت
ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را
ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک
وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را
کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن
گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را
نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل
خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را
از بنی الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید
باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را
مر تو راکس نیست مدحت خوان به گیتی چون بهار
گرچه اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را
تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم
باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را
این هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است
باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
غديريه
ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را
جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را
کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت
وانچه بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را
درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز
تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را
زلف طرار تو زان پس حیله ها انگیخته است
تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را
تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد
هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را
با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من
یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را
شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح
نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را
ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر
کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را
مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل
تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را
ذات تو قائم به یزدان ، ذات ما قائم به تو است
جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را
مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر
تاشوم چونانکه شایسته است مدحت خوان تو را
با زبانی این چنین و با بیانی این چنین
خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را
مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او
چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا
شاه رکن الدوله کش روز و شبان گویند خلق
کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را
چهره ها خرم نمودی چهره خرم تر تو را
خانه ها آباد کردی خانه آبادان تو را
حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک
از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را
یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه
به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را
نک زدم از راستی در دامنت دست امید
فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را
خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر
زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را
نک به فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش
» عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 8 از 88:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA