انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 86 از 88:  « پیشین  1  ...  85  86  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
فقره١١٨
مردم ایدون همانا چون شیرخواره است که چون خو یی اندرگرفت بر آن خوی بایستد.
بود آدمی کودکی شیرخوار
پذیرنده ی خوی ها بی شمار
چو خویی پذیرد در استد بدان
نگر تا نگیری تو خوی بدان

********* *********
فقره١١٩تا١٤٨
چو نیکویی به تو رسد بسیار شادی مکن و چون سختی و بدبختی رسد بسیار به غم مباش ، چه نیکی زمانه با سختی و سختی زمان با نیکویی است و هیچ فراز نیست کش نشیب نه از پیش ، و هیچ نشیب نیست کش فراز نه از پس .
چو نیکی رسید بهرت از آسمان
از اندازه بیرون مشو شادمان
چو زشتی رسد نیزت از روزگار
مشو ناامید از سرانجام کار
بسا نیکیا کش بدی از پی است
بسا بد که نیکی همال وی است
نشیب و فراز است کار جهان
همیدون بود آشکار و نهان

********* *********
فقره١٤٩
به خوردن خورش ها حریص مباش ، و از هر خورشی مخور و زود زود به سور و خورن بزرگان مشو که ستوه آور نباشی .
مشو در خورش تند و بسیار خوار
به خوان کسان دست کوتاه دار
به هر خوردنی دست منما دراز
از آن خور کجا هست پیشت فراز
به خوان و به سور بزرگان مرو
وگر رفت باید گران جان مشو
میانه گزین باش در کار و بار
وگرنه ستوه آیی از روزگار

********* *********
فقره١٥٠,١٥١
چهار کار دژآگاهی ) نادانی ( و دشمنی و بدی با تن خود کردن است: یکی پادیاوندی ) یعنی : زبردستی و زورمندی ( نمودن ، دیگر درویش متکبر که با مردی توانگر نبرد آورد، دیگ ر مرد پیر ریژخوی که زنی برنا به زنی گیرد و دیگر مرد گشن ) جوان ( که زنی پیر به زنی کند.
دژآگه چهار است کز خوی بد
کند دشمنی با تن و جان خود
یکی »پادیاوند« مردم گزای
به هر کار و هر چیز زور آزمای
دگر نره دروبش با داروبرد
که با مهتر از خویش جوید نبرد
سه دیگر کهن سالهٔ ریژخوی
که هنگام ییری شود جفت جوی
کرا پیر سر هست جفت جوان
بود دشمن خویشتن بی گمان
چهارم جوانی که جوید زنی
شود جفت پیره زن ربمنی
جوانی که خسبد بر پیره زن
بود بی گمان دشمن خوبشتن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فقره١٥٣
مردم دوستی از بنیک منشی ) یعنی هواداری اصول ( و خوب خیمی ) یعنی خوش خویی ( از خوب ایواژی )آراستگی ( بتوان دانست .
قسمت اخیر را طور دیگر هم می توان معنی کرد: خوش اخلاقی مردم را از خوش سخنی و آهنگ گفتار )آواز( شان می توان دانست .
سر خوی ها، مردمان دوستی است
نگر تا خداوند این خوی کیست
کسی کش منش ره به بنیاد داشت
بن و بیخ کار جهان یاد داشت
جهان است پیشش یکی خانه ای
نبیند در آن خانه بیگانه ای
همه مردمان بستگان ویند
زن و مرد پیوستگان ویند
بجوید دلش مهر برنا و پیر
که از مهر پیوند نبود گریز
به خوی خوش مردم و رازشان
توان راه بردن از آوازشان

********* *********
فقره١٥٤
و ترا گویم ای پسر که خرد به مردم بهترین دهشیاری ) یعنی بهترین بخش و توفیق ( است .
ترا گویم ای پور فرخنده پی
خرد جوی تا کام یابی ز وی
که مردم دهشیار را در جهان
خرد از دهش ها به اندر نهان
که خود زان خردکامکاری کند
به دیگر کسان نیز یاری کند

********* *********
سی روزهٔ آذرباد مارسپندان )از فقره ۱۱۹ تا فقرهٔ ۱۴۸(
هرمزد روز می خور و خرم باش.
بهمن رور جامه نو پوش.
اردیبهشت روز، به آتشگاه شو.
شهریور روز، شاد باش .
سپندارمذ روز، ورز زمین پیش گیر.
خورداد روز، جوی کن
امرداد روز، دار و درخت نشان .
دی باذر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای.
آذر روز، به راه شو و نان مپز چه گناه گران بود.
آبان روز، از آب پرهیز کن و آب را میازار.
خور روز، کودک به دبیرستان ده تا دبیر و فرزانه شود.
ماه روز، شراب خور و با دوستان نیک پرسش ) خوش صحبتی و به احوال پرسی رفتن ( کن و از ماه خدای، آمدکار بخواه.
تیر روز، کودک به تیراندازی و نبرد و سواری آموختن فرست .
گوش روز، پرورش گوساله کن و گاو به ورز آموز.
دی بمهر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای و انگور از رزان باز به چرخشت افکن تا بهتر شود.
مهر روز، اگر تو را از کسی مستمندی رسیده است پیش مهر بایست از مهر داوری بخواه و گرجش ) ظ : گریه ( کن .
سروش روز، بخناری ) به ضم باء یعنی آزادی و آسایش ( روان خود را از سروش اهرو ) مقدس ( آیفت بخواه.
رشن روز، روز کار سبک ) یعنی : کار روزانهٔ مختصر( و کارهای ستایش و نیایش اندر فراوانی پیش گیر.
فروردین روز، سوگند مخور و آن روز ستایش فروهر پاکان و اشویان کن تا خشنودتر شوند
بهرام روز، خان ومان بن افکن تا زود به فرجام رسد، و بر رزم و کارزار شو تا به پیروزی بازایی.
رام روز، زن خواه و کار و رامش گیر و پیش دادوران شو تا به پیروزی و بختگی )آزادی و کامروایی ( بازگردی.
باد روز درنگی ) تامل ( کن و کار نو می پیوند.
دی بدین روز، کارهای یزشنی وستایش گری کن و زن به خانه بر و موی و ناخن پیرای و جامد پوش.
دین روز خرفسترکش ) خرفستر حیوانات موذی مانند مار و کژدم ر زنبور و موریانه و گرگ و غیره که کشتن آنها نوعی از ثواب هاست .(
ارد روز هر چیزی نوب خر و آن را به خانه بر.
اشتاد روز، اسب و گاو و ستور برگشن ) لِقاح ( افکن تا به درستی بارآورند.
آسمان روز، به راه دور شو تا به درستی بازآیی .
زمیاد روز، دارو مخور.
مارسفند روز، جامه افزای و بدوز و بپوش و زن به زنی گیر که فرزند تیزویر ) ویر: هوش و حافظه ( نیک زاید.
انیران روز، موی و ناخن پیرای و زنی به زنی گیرکه فرزند نامدار زاید

********* *********
اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذ ر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به » هرمزد« باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به » بهمن « کنی جامه ها نوبرشت
پرستش کنی روز » اردی بهشت «
به » شهریور« اندر شوی شادخوار
کنی در » سپندارمذ« کشت کار
به » خورداد« جوی نوین کن روان
به » مرداد« بیخ نو اندر نشان
به » دی بآذر« اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن ، بیارای موی
به » آذر« مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به » آبان « بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به » خور روز« کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان ، روز » ماه «
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز » تیر«
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به » گوش « اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد » دی بمهر«
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس » مهر« روز
شو اندر بر مهر گیتی فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
به روز » سروش « ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به » رشن « اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در » فرودین «
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به » بهرام « روز
سوی رزم شو گر تویی رزم توز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی ، ببر روز » رام «
که رامش خوشست اندرین روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز » باد« ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود » دی بدین «
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز »دین « مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمن اند
دد و دام و با مردمان دشمن اند
به بازار شو روز » ارد« ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در » اشتاد« روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر » آسمان « روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به » زمیاد« روز ایچ دارو مخور
زن تازه در » ماراسفند« گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
» انیران « بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان ، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفت ها گفت و این پند داد
پایان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اشعارمحلى


شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهر عرس منن شو آرایه پندری

او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری

ماه تِمُوم ، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی

چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه ، ته دِریایَه ْ پِنْدَرِی

یا وَخْتِ صُحْبِ ، رویِ چمن واوُ نیمه وا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی

اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْده اَن ْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی

چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی

سه خواهرون کشیده به پیش جدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی

گُسبَندِگر نِگا بفلک ، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی

جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری

خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری

اُ و شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک خوشه وِسْتَدَه ، چار وایَهْ پِنْدَرِی

عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری

نیمسب ، نِصب تَن اَدِمَه ی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایه پندری

اُ و بوز غَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری

ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُ وت لایه پندری

ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچه هاش
حکم عرسچه های مقوایه پندری

اینا همش درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری

نزدیک اگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پنده ری

از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پنده ری

هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آه رکش دمین عالم بام فه پنده ری

بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری

تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری

هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری

شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابه پندری

هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری

لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرت ها دمین پکتهایه پندری

فم برت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه پندری

هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پند ری

هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه ه پندری

یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَ رِی

آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی

رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری

از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری

دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین اتل ، شایه پنده ری

نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش پیش زن بچه رسوایه پندری

اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری

مردم به عیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته ، پست تن مایه پندری

خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری

با کیسن خلی امدن ما بذی بساط
تنها بری نگا و تماشایه پندری

فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پند ری

ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲ - غزل
یقین درم اثر امشو بهایهای مو نیست
که یار مسته و گوشش بگریه های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای موذناکامشو
خدا خدای شمایه خدا خدای مو نیست

نمود خو نمه پامال و خونبها مه نداد
زدم چو بر دمنش دست ، گفت پای مو نیست

بریز خونمه با دست نازنین خودت
چره که بیتر ازی هیچه خونبهای مو نیست

بهار اگر شو صدبار بمیرم از غم دوست
بجرم عشق و محبت ، هنوز جزای مو نیست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳ - غزل
گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم
هی هی بخدا خوب تو گفتی مو شنفتم

ای شیر نر عشق ، تقلای مو پوچه
ای بوده مقدر که بچنگال توبفتم

تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد
مو کِفتَرِ جُون سَختُم و آسُون نَمِیُفتُم

گفتم که بپایت نخلد خار و مو امشو
با جاروی مژگون سر راه تو ره رُفتُم

دیشو بخیال صدف سینهٔ صافت
تا وقت سحر مُروِرِیِ اشک مُسُفتُم

همدوش بهارُم مو که هم جفتُمُ هم طاق
در بی طَقَتی طاقُم و با یاد تو جُفتُم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴ - غزل
روی ماهت ر ببین تا عشقم باور کنی
رنگ زردم ر ببین تا جورت کمتزه کنی

نصب شو وخت که بوی زلفهات ر مشنوم
کرببینی روزمز، خاک سیا وزسرکنی

زلف کر لیلیزآزی بیشتر مزن قیچی که واز
مثل پیشتر نِمْتَنی چرخ مُو رَ چِنْبَرْ کِنِی

ای بهار اُ قذر به پیش مو مخن والنازعات
گر بحال مو بیفتی الذی را ز برکنی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵ - غزل
زلفای قجریر درهم و بشکسته مکن واز
درهای سلامت ر بروم بسته مکن واز

گر مار مخی ، ها، نمخی نه ، دوکلیمه
اینبار مور مثل همه بار خسته مکن واز

یار اینجیه ا مشو مخن آوازه موذن
تام ، خادم مچد، درگلدسته مکن واز

از زلف کتا ابروی پیوسته شو و روز
عمرم رکتا، رنجم ییوسته مکن واز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۶ - از یک غزل
مو مخام خوذم بزو چشمه نوشت بزنم
لبام غنچه کنم شرق توگوشت بزم نم

دل تو سنگ بیا دلت بدست مو بده
تا بمغز رقیب خرده فروشت بزم نم

********* *********
شمارهٔ ۷ - قطعه
ای بهار طور نمیری که بگن شکرکه مرد
گور بگورکه ز دستش بعذاب عالم بود

خوب آدم بمیره طورکه مخلوق بگن
ایها الناس کیک ه مرد عجب آدم بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸ - غزل
بالای نقره زلف سیارکله پا مکن
ای نازنین بشهر شلق شوربپا مکن

مثل همه بما مکنی ابروت تروش
ابکار ر با همه بکن اما بما مگن

خون کزد چشمای تو دلم ر وحیا نکرد
یکباربذش بگو: مکن ای بیحیا مکن

اگر مخی ه بهارکه دلت نگادری
اُ ه قذر بروی بچهٔ مردم نگا مکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹ - غزل
روی تو دیدم ز عمر دست کشیدم
چشم مو کاش کور مرفت که تور نمدیدم

ای بچه آهوی چین بروکه مو امروز
هرچه دویدم ردت ، بذت نرسیدم

ابرو و چشمای تو چار آس و تو شاهی
دست خلی چار آس جورته دیدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 86 از 88:  « پیشین  1  ...  85  86  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA