انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 88:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۹

شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد
صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد
در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان
همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد
کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست
دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد
ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی
دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد
چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب
خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد
خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن
در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد
محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو
لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۰

دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد
خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد
جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل
خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد
تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من
کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد
تو قبلهٔ رقیبی و من در سجود تو
کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد
با آن که می‌بری همه دم نام مدعی
نام تو می‌برم که زبانم بریده باد
با آن که غیر دامن وصلت گرفته است
من زنده‌ام که جیب حیاتم دریده باد
گر مرغ روحم محتشم از باغ روی تو
دل برندارد از چمن تن پریده باد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۱

تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد
ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد
تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر
غیرت میان ما به جدائی قرار داد
من خود خراب از می حرمان شدم رقیب
داد طرب به مجلس آن میگسار داد
من بار راه هجر کشیدم جهان
او غیر را به بارگه وصل بار داد
من کلفت خمار کشیدم بناخوشی
او غیر را ز وصل می خوش گوار داد
آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز
صد انتظار داد ازین انتظار داد
گو محتشم به خواب عدم رو که دیگری
پاس درش بدیدهٔ شب زنده‌دار داد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۲

خلل به دولت خان جهانستان مرساد
به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد
اگر ز جیب زمین فتنه‌ای برآرد سر
به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد
وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد
به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد
جهان اگر به مثل کام اژدها گردد
به آن وجود مبارک گزند آن مرساد
به این و آن چو رسد مژده‌های اهل زمین
نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد
به دامنش که زمین روب اوست بال ملک
غباری از فتن آخر الزمان مرساد
ز راه دور عدم هر که بی‌محبت او
فتد به راه به دروازه جهان مرساد
چو محتشم کند از دل دعای دولت خان
به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۳

روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد
دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بی‌تکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو
مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بی‌آب و رنگ
خواهی آوردن بسی زین دیدهٔ خونبار یاد
من که دایم سر گران بودن ز لطف اندکت
این زمان زان لطف اندک می‌کنم بسیار یاد
یاد می‌کردم ز سال پیش یاد از قید عشق
فارغم امسال اما می‌کنم از یار یاد
با وجود رستگاری در صف زنهاریان
می‌کنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد
کی جدائی زان فراموشکار کردی محتشم
گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۴

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد
لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته
عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوه‌گاهی که به عزم رقص آنجا
قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره
ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش
که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو
به اشارهٔ ابروی او چو ز گوشه‌ها بجنبد
همهٔ خسروان معنی علم افکنند گاهی
که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۵

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم
که دیبا گر بپوشی سایه‌ات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه
ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه‌روئی
که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی
که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او
معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۶

دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی‌گنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این
که در جائی به این تنگی متاع کم نمی‌گنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او
مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمی‌گنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان
به من حرفی که در ظرف بنی‌آدم نمی‌گنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما
به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمی‌گنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود
که در چشم گدایان تو ملک جم نمی‌گنجد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۷

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد
شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد
تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی
شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۸

فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا
به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است
که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است
که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم
برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق
اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی
که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل در قفا دارد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 88:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA