انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 88:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹


تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد
که موج از اثر جنبش صبا دارد
شب آمد و سخن از کید مدعی می‌گفت
ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد
رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال
من از فراق بمیرم خدا روا دارد
ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید
که باد می‌وزد و بوی آشنا دارد
رکاب خشم برای که کرده باز گران
تحملت که عنان کرشمه‌ها دارد
فتاده بس که حدیث من و تو در افواه
بهر که می‌نگرم گفتگوی ما دارد
به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ
اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۰

سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد
به رو بسیار می‌لرزم که باری بس گران دارد
من سر گشتهٔ بی دست و پا گرچه عنانش را
به میلش می‌کشم از یک طرف نازش عنان دارد
خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی
هنوز از ناز ترک غمزهٔ او در کمان دارد
ندارد جز هوای بر مجنون محمل لیلی
زمام ناقه محمل کش اما ساربان دارد
چه بودی گر نبودی پای‌بست تربیت چندین
سبک پرواز شاهینی که قصد مرغ جان دارد
تو هستی یوسف اما نیست یعقوب تو معصومی
که از آسیب گرگت زاری او در امان دارد
به کذبت تا نگردد جامهٔ معصومی آلوده
حذر کن خاصه از گرگی که سیمای شبان دارد
ز جام حسن حالا سر خوشی اما نمی‌دانی
که این رطل گران در پی خمار بی‌کران دارد
از آن آتش زبان دیگر چه داری محتشم در دل
مگر تا عاشق از وی سر دل اندر زبان دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱

به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد
جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد
زمام کشتی دل تا کسی نداده به عشقت
خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد
نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت
جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد
بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعهٔ آن
نهفتگی ز نظرها به صد حجاب ندارد
میان چشم من و روی اوست صحبت گرمی
که تاب گرمی آن پردهٔ حجاب ندارد
جهان عشق چه بی قید عالمی است که آنجا
شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد
بر آستانهٔ حکم ایاز هیچ غلامی
سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد
شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ای دل
بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد
مگر ندیده‌ای اندر صف نظار گیانم
که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد
بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان
من و فراق تو کان دوزخ این عذاب ندارد
سئوالهاست ز رازم رقیب پرده در تو را
که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد
به پرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی
اگر به کعبه روی آن قدر ثواب ندارد
قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی
دوای محتشم خسته خراب ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۲

کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد
که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین
که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای
که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافتهٔ سیمت کدام گرم نگاه
نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق
به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت
که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان
که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس
ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق
که وعدهٔ تو به نو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست
کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک
که از بتان صنمی انجمن نشین دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۳

دیگر که هوای گل خود روی تو دارد
سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد
بر هم زده دارد گل نازک ورقت را
آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد
عشق تو چه عام است که هرکس به تصور
آئینهٔ خاصی ز مه روی تو دارد
هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد
بر گردن دل سلسله از موی تو دارد
هر مرغ محبت که به آهنگ دمی خاست
شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد
هر دام که افکنده فلک در ره صیدی
پیوند بسر رشتهٔ گیسوی تو دارد
هر بی سر و پا را که خرد راند چه دیدم
مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد
هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد
زور اثر قوت بازوی تو دارد
هر خیمه که از وسوسه زد خانهٔ سیاهی
آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد
هر باد که جائی گل عشقی شکفانید
چون نیک رسیدیم به او بوی تو دارد
گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت
صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۴

طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور می‌دارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی‌درپی
همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۵


مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد
چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد
خیال آرزوئی می‌پزم که می‌ترسم
اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد
به طرف جوی اگر بگذری به این حرکات
خرامش تو تحرک در آب نگذارد
تو گرم قتل اجل نارسیده‌ای که شوی
فلک به سایه‌اش از آفتاب نگذارد
به من کسی شده خصم ای اجل که در کارم
عنان به دست تو سنگین رکاب نگذارد
ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده
که یک سوال مرا بی‌جواب نگذارد
هزار جرعه دهد عشوه‌اش به بوالهوسان
چو دور محتشم آید عتاب نگذارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶

چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد
مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین
بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی
یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی
مرد آن بادش که می‌گفت از دو عالم بگذرد
خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون
بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد
ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده‌ای
دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد
محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران توست
کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۷

بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد
کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد
لرزه‌ام بر رگ جان افتد و افتم درپات
باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد
از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا
در دل پر شرر و دیدهٔ پر نم گذرد
چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهٔ زار
تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او
هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است
هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر
آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸

شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد
مرا شرارهٔ آه از ستاره می‌گذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهٔ او
به نیم چشم زدن از شماره می‌گذرد
دلم بر آتش غیرت کباب می‌گردد
چو تیرش از جگرپاره پاره می‌گذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار
پیاده می‌کندم چون سواره می‌گذرد
مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور
که تیر آه من از سنگ خاره می‌گذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری
بر آن مریض که کارش ز چاره می‌گذرد
به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت
ولی اگر تو کنی یک اشاره می‌گذرد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 88:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA