انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 88:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸۹

اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم
کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم
به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم
که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها
به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را
ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور
گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون
اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او
ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد



غزل شمارهٔ ۱۹۰

چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد
بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش
که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت
ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی
که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را
اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون
دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان
ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۱

چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید
شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود
یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی
که این نهفته از آن گوشه‌های ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار
به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۲

خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد
گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علی‌الصباح نشیند چو مه به مجلس می
شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد
که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ
به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم
به دیده‌ام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین
ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه
ز دود آن همه بوی کباب برخیزد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۳

چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
قرار خیمه با صحرای بی‌قراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست
ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز
که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است
کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون
کز آن طرف کشش دست در عماری زد
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا
کسی که پیش رخت لاف پرده‌داری زد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۴

چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد
که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی
کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد
نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان
که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد
به سرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم
ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد
به نخلی بسته‌ام دل کز هوائی گر کند جنبش
به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد
خموشی محتشم اما سخن سر می‌زند کلکت
به آن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۵

به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد
به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد
سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان
نرسد به جائی که بر آن سر بلندی نرسد
چو به قصر تو کسی نگرد سر کنگران
ز جفا به جائی بر سلطان که به آن کمندی نرسد
میلت در آئین جفا چه بلاست ای سرو که تو را
نرسد به خاطر ستمی که به مستمندی نرسد
عجبست بسیار عجب که رسد به بالین طرب
سر من که در ره طلب به مستمندی نرسد
من و گریهٔ تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این
به لب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد
شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون
نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۶

خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد
پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد
شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر
بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد
نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم
چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد
خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او
المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد
چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا
ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد
ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی
نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد
به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد
نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد
نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم
مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۷

زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد
چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد
تیر پر کش کشتهٔ او کو که ریزم بر جگر
دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال
آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد
گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی
ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد
دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت
چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد
چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق
کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد
شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم
حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۸

گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد
از عشوه گفت آری گر عشق‌باز باشد
قدت به سرو آزاد تشریف بندگی داد
این جامه بر قد او ترسم دراز باشد
منشین ز آتش من آهنین دل ایمن
کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد
بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز
کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد
دریای راز در جوش من مهر بر لب از بیم
گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد
چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را
گردن طراز محمود طوق ایاز باشد
ذوقی چنان نماند آمیزش نهان را
معشوق اگر ز عاشق بی‌احتراز باشد
چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر
کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد
آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس یار
نرگس کرشمه پرداز یا عشوه‌ساز باشد
بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی
تا از نیاز مردم او بی‌نیاز باشد
حاشا که تا قیامت برخیزد از در مهر
بر محتشم در جور هرچند باز باشد
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۹

ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
     
  
صفحه  صفحه 20 از 88:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA