انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 88:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  85  86  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد
ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور
به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم
خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق
که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم
به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰

شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا
من خود نمی‌روم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم
امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۱

روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا
روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم
حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران
دوش منت کش آن بار گران بود مرا
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز
پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم
محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲

چو افکنده ببیند در خون تنم را
کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم
که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید
که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل
بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد
چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت
ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم
بهر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی
که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳

به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را
بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را
به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من
که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی
شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن
خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت
که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان
من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ
جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است
در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا به دو زنجیر بسته است
چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک
زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو خالی نمی‌شوند
گر ذره ذره میکنی ای فتنه‌جو مرا
در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار
خود آفریده عاشق روی نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود
افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا
تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری
ناید به کس دگر سر همت فرو مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵


بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را
سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان
شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت
سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را
به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان
نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را
چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور
نگه‌های حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را
ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد
که بیرون آری از زندان حرمان بی‌گناهان را
مباش ای محتشم پر ناامید از وی که می‌باشد
غم امیدواران گاه امید کاهان را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد
آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند
که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی
این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر
تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق
گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را
که دانم آشتئی در قفاست جنگ تو را
که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
زیاده از سرموئی دهان تنگ تو را
زمان کنم افزون جراحت تن خویش
ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را
جریدهٔ گرد من امشب گرت رفیقی نیست
چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعی پر و بالی مده که پروازش
بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان
ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸

با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را
این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را
ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران
راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را
نیستم راضی به مرگت لیک می‌خواهم چو خود
از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را
آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ
گر کنم در پرده‌های چشم خود پنهان تو را
از لباس غیرتم عریان نمی‌دیدی اگر
می‌توانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو
بی‌تکلف می‌توان کشتن به جرم آن تو را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 88:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  85  86  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA