انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 88:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۰

دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک
چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ
باکی از مرد ندارد غمزهٔ بی‌باک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد
همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوه‌کن را می‌کند از شکوهٔ شیرین خموش
در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که می‌لرزید دایم بر سر جسم ضعیف
برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک
بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۱

آن منتظر گدازی چشم سیاه او
جانیست در تن نگه گاه‌گاه او
خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم
دیدن به دست میل عنان نگاه او
در عین بسملم در انکار اگر زند
من با سر بریده شوم خود گواه او
هست از سر بریده او یک رهم امید
جنبیدن لبی که شود عذرخواه او
آن رتبه کو که بی‌حرکت سازم از دعا
دست فرشته‌ای که نویسد گناه او
الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم
هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او
او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من
من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او
زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب
کاسباب قوت است شکست سپاه او
منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک
داغیست هر ستاره‌ای از دود آه او
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۲

باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او
بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه می‌گوید به من
با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم می‌کشد کز بار ناز
بس گران می‌جنبد از جارخش استغنای او
در صبوحی می‌تواند کرد پیش از آفتاب
روز را از شب جدا روی جهان آرای او
چون به عزم رقص می‌آید به جنبش قامتش
عشوه پنداری که می‌ریزد ز سر تا پای او
پیش از آن کاید به رقص از انتظارم می‌کشد
نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او
باغبان چندان که گل می‌چیند از بالای شاخ
من گل عیش و طرب می‌چینم از بالای او
در صف بیگانه خوبان دیده‌ام ماهی که هست
صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او
داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم
صانع یکتا برای حسن بی‌همتای او
مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم
می‌شود امروز صد خون بر سر کالای او
می‌سزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست
کوه‌کن رسوای شیرین محتشم رسوای او
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۳


زآب دو دیده گل کنم خاک در سرای او
تا نشود ز آه من محو نشان پای او
روی به خاکپای او شب به خیال میهنم
دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او
گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان
کس نکشید همچو من آرزوی جفای او
آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من
دور مباد یه نفس از سر من بلای او
نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن
گر همه خاک ره بو چشم من است جای او
گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش
محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۴

حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او
تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکته‌ام خاطر نشان تا میشود
نیم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست
لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او
چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد
سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او
زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند
گردش دوران کمان حسن بر بازوی او
بی‌محابا غوطه در دریای آتش خوردن است
بی‌حذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او
دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب
تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او
نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را
چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او
گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک
کشته چون بیرون بری یکباره‌ام از کوی او
در جنونم آن چه می‌بایست واقع شد کنون
بخت می‌باید که زنجیر آرد از گیسوی او
محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست
شیر دل دیوانه‌ای زنجیر خواه از موی او
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۵

یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او
آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق
صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنه‌ها برپا کند کز پا نشنید روز حشر
در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم
شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
می‌شود نسرینش از خشم نهانی ارغوان
تا دگر بهر که آتش می‌فروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند
رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند
گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش می‌دهد در ره جواب
قاصدی را کز اشارت می‌فرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را
لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۶

شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو
که تا سحر به خیال تو می‌کنم کله تو
به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی
میان سعی من افتاده و مساهلهٔ تو
نظر در آینه داری و اضطراب نداری
تو محو خویشی و من محو تاب و حوصلهٔ تو
هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
که در زمین و زمان بود شور ولولهٔ تو
به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من
که می‌برم دو سه روز این جنون ز سلسلهٔ تو
سئوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را
دلم بده که بگویم جواب مسلهٔ تو
فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت
که نیست فاصله در نظمهای بی‌صلهٔ تو
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۷

گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو
آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد
بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو
شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان
موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو
از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر
کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بی‌زنهار تو
نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان
شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو
از بهر مرغان چنین دام تصرف می‌نهی
هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو
با آن که بی‌زاری ز من می‌خواهی افزون از همه
حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو
من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی
از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو
از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده
چون این نمی‌آید به خود خوی حریف آزار تو
تا مردم صاحب‌نظر غافل شوند از خوبیت
زیر غبار خط بهست آیینهٔ رخسار تو
گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی
سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۸

ای مرا دلبر و دل آرا تو
دل من کس ندارد الا تو
روز و شب از خدا همی طلبم
که به روز آورم شبی با تو
هدف تیر بی‌محابا من
مرهم زخم بی‌مدارا تو
مردم مردمند جمله بتان
چشم من نور چشم آنها تو
از همه دلبران شکیبم اگر
بگذاری مرا شکیبا تو
دادم ای صبر گونهٔ دل را
به جگر گوشه‌ای برون آ تو
زاهدا کافرم اگر بی‌عشق
بهره داری ز دین و دنیا تو
چند گوئی که عاشقی گنه است
این گنه بنده می‌کنم یا تو
محتشم بینی ار غزال مرا
سر چو مجنون نهی به صحرا تو
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱۹

رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل می‌نگارم از وسواس
هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من
نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو
به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
     
  
صفحه  صفحه 52 از 88:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA