انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 70 از 88:  « پیشین  1  ...  69  70  71  ...  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


مرد

 
در مدح پادشاه دکن گفته

دهنده‌ای که به گل نکهت و به گل جان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحت‌دان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمه‌اش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوه‌ای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصه‌ای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطح‌های فلک کفه‌های میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیده‌ها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطره‌های باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
     
  
مرد

 
این قصیدهٔ را در مدح خواجه آصف صفات ابوالقاسم بک وزیر گفته‌اند


چرخ را باز مه روی تو حیران دارد
که مه یک‌شنبه انگشت به دندان دارد
حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال
سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد
در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور
جام لبریز به کف از می رخشان دارد
برمه عید نخواهم نظر کس که تمام
صورت دایره غبغب جانان دارد
شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال
کشتی نقره به دست از پی دوران دارد
سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او
سمت شاطری آصف دوران دارد
صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم
همچو مریخ و عطارد تن بی‌جان دارد
مرکز دایرهٔ ملک ابوالقاسم بیک
که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد
آن که از عین شرف نقطهٔ نوک قلمش
فخر بر مردمک دیدهٔ اعیان دارد
و آن که از فرط عطا رشحهٔ کلک کرمش
طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد
مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست
خامهٔ داوری و خاتم فرمان دارد
بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است
که در آن عدد ریگ بیابان دارد
دجلهٔ همتش آن بحر سحاب‌انگیز است
که گوهر بیشتر از قطرهٔ باران دارد
ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل
عالمی را ز وجود تو به سامان دارد
توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه
که جهانی ز تو پروانهٔ احسان دارد
رشحهٔ کلک درو سلک تو روحیست روان
که ترشح ز سرچشمهٔ حیوان دارد
قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش
وسعت عرصهٔ این کاخ نه ایوان دارد
بام ایوان تو عرشیست که هر کنگره‌اش
صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که در آن
والئی همچو تو بنشیند و دیوان دارد
آصفا تا شده‌ای واسطهٔ عزت من
دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد
که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال
و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد
تا به ذیل کرمت دست توسل زده‌ام
سیل اشک از مژه‌اش سر به گریبان دارد
جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد
پاره پارهٔ جگری بر سر مژگان دارد
محتشم را که خرد داشته بر مداحی
سبب اینست که ممدوح سخندان دارد
نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن
یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد
در مدیح تو که نامت شرف دیوان‌هاست
اهتمام از پی آرایش دیوان دارد
تا به دریای هوا کشتی زرین هلال
گذر از گردش این گنبد گردان دارد
کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا
سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد
     
  
مرد

 
در مدح شاه طهماسب صفوی

ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد
که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد
دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری
رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد
به صورتخانهٔ چین گر قد و عارض عیان سازی
مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد
خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان
به سان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو
مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد
ز دهشت آن چنانم کز برای شرح درد دل
چو گیرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد
نویسم در بیان معجز لعلش اگر حرفی
ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد
ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل
چه مرغی کز نسیم صبح دم بر آشیان لرزد
چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او
شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد
چو نالم با جرس دور از مه محمل‌نشین خود
ز افغان جهان گیرم دل صد کاروان لرزد
به قصد خون مظلومان چو بندد بر میان خنجر
دلم چون برگ بید از بحر آن نازک میان لرزد
رساند ترک چوگان باز من چون صولجان برگو
دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد
که تاب آرد به جز من پیش تیر آن کمان ابرو
که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد
چنان خونریز و بی‌باکست چشم او که هر ساعت
ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد
نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم
که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد
جهان دارای دارافر فریدون ملک ملک آرا
که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد
شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او
تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد
گران‌قدری که ذاتش با وجود آن سبک روحی
به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد
جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن
زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد
چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد
چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد
چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم
دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد
اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش
پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد
رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او
ز باد حمله‌اش مانند شاخ ارغوان لرزد
هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی
گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد
ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان
چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد
گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش
زبان کلک در بند آید و کلک زبان لرزد
اگر فغفور چین آید به قصد آستین بوسش
ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد
به دورش دزد گرد کاروان گردد به چاوشی
به عهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد
نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او
به دریا بر سر کشتی به شکل بادبان لرزد
ز بیم آن که ننشیند خلاف رای او نقشی
به طاس چرخ دایم کعبتین فرقدان لرزد
دبیرش چون کند آغاز کار از خامه قط کردن
دبیران جهان را بند بند استخوان لرزد
الا ای خسرو روی زمین که اسباب حفظ تو
اگر نبود زمین با هفت گردون جاودان لرزد
تو ای آن تخت شوکت را مکین کز صولتت هرگه
بجنبد لنگر تمکین مکان و لامکان لرزد
گر افتد ماهی رمحت به بحر آسمان شاید
که در دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد
به میدان خنک سیمین تنک زرین رنگ چون رانی
ز هیبت چون جرس دل در بر روئین تنان لرزد
تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر
کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد
سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی
دلی با لنگر سنگین‌تر از کوه گران لرزد
وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی
خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد
به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را
میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد
چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان
گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد
ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسایش
بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد
ردیف افتاد پس دور از قوا فی‌ختم کن ای دل
سخن را بر دعا تا کی بوان گفتن فلان لرزد
ز تحریک طبیعت تا درین مهد گران جنبش
تن سیماب کافتاده است دور از بطن کان لرزد
تن دشمن که اکنون می‌تپد بر روی خاک از تو
بزیر خاک نیز از صولتت سیماب سان لرزد
     
  
مرد

 
در مدح شاه طهماسب صفوی

تا بدن دستگاه جان باشد
دست دست خدایگان باشد
پادشاهی که حکم او همه جا
بر سر خسروان روان باشد
شیر حربی کزو لباس حیات
بر تن صفدران دران باشد
شاه طهماسب‌خان که سپهش
همچو سنجر هزار خان باشد
آن که نبود برون ز کشور او
هرکه را در زمین مکان باشد
وانکه زیر نگین بود او را
هرچه در تحت آسمان باشد
گر به رفع قضا نویسد حکم
اهتمام قدر در آن باشد
وز به عزل قدر دهد فرمان
اقتضای قضا چنان باشد
همتش چون به بذل پردازد
کیسه پرداز بحر و کان باشد
کرمش کیسه‌ای که پر سازد
مخزن گنج شایگان باشد
ای به جائی که قصد قدر تو را
پایه بر فرق فرقدان باشد
بام ایوان عرش سای تو را
چرخ نه پایهٔ نردبان باشد
جودت ار نرخها کند تعیین
عمر جاوید را یگان باشد
کان برآرد به زینهار انگشت
چون تو را خامه در بنان باشد
هرچه گیرد ز بحر و کان ایام
دل و دست تواش ضمان باشد
دل چو بحر اندر اضطراب افتد
چون کف تو گوهرفشان باشد
دهر اگر خواهد از تو طول بقا
حشر و نشر اندرین جهان باشد
می‌رسد مطلعی دگر که چه زر
در بلاد سخن روان باشد
     
  
مرد

 
تجدید مطلع

ملک اگر جسم و عدل جان باشد
ملک و عدل خدایگان باشد
شهسواری که نعل شبرنگش
افسر شاه خاوران باشد
سرفرازی که گرد نعلینش
زینت افسر سران باشد
آن که از صدمت عدالت او
دزد چاوش کاروان باشد
وانکه از هیبت سیاست او
گرگ یاغی سگ شبان باشد
ای فلک رتبهٔ کابلق حکمت
همه جا مطلق‌العنان باشد
فارس دولت تو را دوران
همه یک ران به زیر ران باشد
نرسد سه فتنه را خللی
گر نه تیغ تو در میان باشد
روز هیجا همای تیر تو را
طعمه از مغز استخوان باشد
در زمانی که از هجوم سپاه
رستخیز از دو حد عیان باشد
بر هوا گرد تیره از چپ راست
آتش فتنه را دخان باشد
در زمینی که از غبار مصاف
چهرهٔ آسمان نهان باشد
گه ز دست یلان تیرانداز
لرزه در پیکر کمان باشد
گه ز سهم خدنگ طایر روح
مرغ گم کرده آشیان باشد
در کمان تیر جان شکار بود
در کمین مرگ ناگهان باشد
عکس پیکان ناوک پران
ماهی چشمه سنان باشد
هرکجا چاشنی چشاند گرز
مرد را مغز در دهان باشد
هرکه را شربتی دهد شمشیر
سیر از شربت روان باشد
هرچه در خاطر اجل گذرد
تیغ را بر سر زبان باشد
چو عنان فرس به جنبانی
رعشه در جسم انس و جان باشد
اولین حمله تو را در پی
فتنهٔ آخرالزمان باشد
ملک‌الموت هم فتد به گمان
کز قتالت نه در امان باشد
خویش را زان میان کشد به کران
جان خود را نگاهبان باشد
رمحت آن گاه قبض روح کند
تیغت آن وقت جانستان باشد
هم شتاب تو یک زمان در حرب
فتح را عمر جاودان باشد
هم درنگ تو یک نفس در جنگ
مهلت صد هزار جان باشد
رایت آن عقده‌ای که بگشاید
گره ابروی کمان باشد
سهمت آن شعله‌ای که بنشاند
علم اژدها نشان باشد
گرنه وصف حدید تیغ توام
سبب حدت لسان باشد
این معانی که نکته‌های بدیع
تنگ در قالب بیان باشد
ای بسان قضا قدر فرمان
خود به فرما روا چه‌سان باشد
که حجر رونق گوهر شکند
لؤلؤ ارزان خزف گران باشد
خاک را قیمت عبیر بود
کاه را نرخ زعفران باشد
لقب بوریا بود زربفت
نام کرباس پرنیان باشد
بلبل اندر قفس بود محبوس
زاغ در باغ و بوستان باشد
من چنان شمع معنی افروزم
کانوری مستنیر از آن باشد
دیگران را به مجلس انور
سایهٔ‌وش با تو اقتران باشد
روی خصم از شکست من تا کی
رشگ گلنار و ارغوان باشد
استخوان ریزه‌های من تا چند
غرقه در خون چه ناردان باشد
محتشم رخش شکوه گرم مران
کاتش آتش دخان دخان باشد
خود چه نسبت تو را به خصم زبون
گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن
چه گزندت ز ماکیان باشد
کی به طبع بلند آید راست
که آسمان همچو ریسمان باشد
اینک الماس نظم بسم‌الله
هر که را میل امتحان باشد
گر به سوی عرایس سخنت
نظر شاه نکته‌دان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت
سرمهٔ چشم همگنان باشد
داورا تا به کی ز زاری دل
بی دلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی
همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند
تنگ دل چون خلال دان باشد
ملک جانش بخر به نیم نظر
عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار
باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه را ریاض دولت تو
بی‌نشان از پی خزان باشد
باد باطل به تو گمان زوال
تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر
تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را
هستیت ملک بی‌کران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین
تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ
تا بر افلاک کهکشان باشد
     
  
مرد

 
وله من جواهر المنظوماته فی مدح محمدخان ترکمان گفته

زمانه را دگر آبی به روی کار آمد
که آب روی سلاطین روزگار آمد
صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا
ز پای تخت سلیمان کامکار آمد
عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش
به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد
چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون
سمند عزم برون رانده از غبار آمد
تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه
قرار بخش اسیران بی‌قرار آمد
تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا
به توتیا کشی چشم انتظار آمد
تو ای صبا که زره می‌رسی نوید آلود
ببر به شهر بشارت که شهریار آمد
مهین خدیو سلاطین کامکار رسید
خدایگان خواقین نامدار آمد
قوام ضابطه شش جهت محمدخان
که هفت دایرهٔ چرخ را مدار آمد
چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان
ز خسروان جهاندار در شمار آمد
بلند رتبه‌سواری که نعل شبرنگش
سر اکاسره را تاج افتخار آمد
سپهر سده امیری که شرفه قصرش
فراز غرفه این بیستون حصار آمد
ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان
ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد
ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار
ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد
به پیش رای جهانگیر او مخالف را
جهان سپار نگویم که جان سپار آمد
طریق شیر شکاری به کائنات نمود
اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد
ایا به عقل گران لنگری که در جنبت
خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد
تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت
همه موافقت تقدیر کردگار آمد
صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود
دل مفتون دشمن به زینهار آمد
سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز
نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد
توقف ارچه گره گشت کار نصرت را
محل کار ولی بیشتر به کار آمد
ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب
اگر امید تو را دیر در کنار آمد
عدو چو پنجهٔ قدرت به پنجهٔ تو فکند
چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد
به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا
اساس دولت و نصرت که استوار آمد
خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن
تمام ناشده فصل خزان بهار آمد
برای جان عدو قهرت آتشی افروخت
که کار شعلهٔ دوزخ زهر شرار آمد
ولی چو حلم تواش بر در انابت دید
بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد
جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل
جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد
نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت
نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد
درین محیط پرآشوب زورق که و مه
ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد
اگرچه بود به گردت حصارهای دعا
دعای محتشمت بهترین حصار آمد
پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد
که نام آن کنف آفریدگار آمد
     
  
مرد

 
وله فی در الفاظه فی مدیحه ایضا

شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد
که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد
چو باد شعلهٔ جنبان زد حریفان را به جان آتش
مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد
تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را
چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد
به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم
که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد
به خود تا نقش می‌بستم کزین غمخانه بگریزم
سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد
برون جست از حصار استوار سینهٔ مجنون‌وش
دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد
گریبان می‌دریدم کز جنون عریان شود ناگه
نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد
سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان
که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد
جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی
مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد
امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش
به جاروب زرافشان خاک روب آستان آمد
سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها
که در عالم وجودش مایهٔ امن و امان آمد
نماند نامسخر هیچ‌جا در مشرق و مغرب
ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد
باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم
که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد
به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید
سر کرسی‌نشینی کز ازل کرسی نشان آمد
مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی
که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد
قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی
که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد
به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع
سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد
ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او
ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد
پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت
پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد
بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران
که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد
همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی
پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد
آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای
که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد
به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان
که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد
عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان
که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد
برای دشمنت خوش مژده‌ای از آگهان دارم
که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد
عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی
زیان کاری که پیش حملهٔ شیر ژیان آمد
به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران
تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد
به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره
پس از طوف در حاتم بدین در می‌توان آمد
تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا
که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد
چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی
دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد
تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی
فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد
ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا
که از بدو ازل دقت شناس و نکته‌دان آمد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ در مدح نظام‌شاه پادشاه دکن


چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند
فتح سخن به مدح شه کامران کند
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
اول ستایش شه گیتی ستان کند
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس
ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
نقدش نثار بر ملک نکته‌دان کند
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
نشر جهان ستانی شاه جهان کند
طغرای فتح‌نامهٔ اندیشه را خرد
نامی ز نام خسرو صاحبقران کند
طوق افکن رقاب سلاطین نظام‌شاه
که ایام بندگیش به از بندگان کند
دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را
در بطن روزگار بدر توامان کند
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را
بر مرکب گلین به صبا همعنان کند
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض
در گردن عدالت نوشیروان کند
رایش محققی است که آیندهٔ روزگار
در کتم غیب هرچه نماید عیان کند
گر صعوه‌ای به گوشه بامش کند مقام
چرخش لقب همای سپهر آشیان کند
ور ذره‌ای به نعل سمندش شود قرین
از سرکشی به نیر اعظم قران کند
باشد نظر به نعمت او قوت لایموت
گر خلق را به نزل بقا میهمان کند
آن قبله است در گه گردون نظیر شه
کش آستان مقابله با کهکشان کند
نگذاشت چون فلک که سر من برابری
با آسمان به سجده آن آستان کند
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر
کارایش خزاین هفت آسمان کند
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاج‌بخش
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
هم تابداده پنجهٔ گیرای خانیان
نقد برادرم به سوی من روان کند
هم نقدی از خزانهٔ احسان به جایزه
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر
کایام روزیش اجل ناگهان کند
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد
نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند
من مرد کم‌بضاعت و او طفل پرهوس
با این دو وضع مرد معیشت چسان کند
چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی
از چشم من به گریه جهان را نهان کند
پشتم به اوست راست ولی وقت بی‌زری
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
پایم روان ازوست ولی چون بی‌طلب
گیرد مرا میان روش از من کران کند
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر
دست آردم به جیب دلم را طپان کند
ادبار بین که بی درمی چون من از عراق
نظمی روان به جانب هندوستان کند
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود
وصف فصاحتش به دو صد داستان کند
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او
از بهر نکته‌دان کف و دل بحر و کان کند
وز رای چاره‌ساز به اندک توجهی
قادر بود که در بدن مرده جان کند
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش
حاجت روائی من بی‌خانمان کند
وان گه کند تغافل و آید رسول من
نوعی که از جفای مقارض فغان کند
خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر
وز بار قرض پشت فقیرم گران کند
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه
آرد کسی به نیت سود و زیان کند
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را
تا کار من به عهدهٔ یک کاردان کند
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من
تا شه به وقت خود کرم بیکران کند
یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه
نورده کس که به اصلهٔ او را روان کند
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری
نگذاشته که چاره این ناتوان کند
یا دزد برده جایزهٔ من و گرنه چون
شاهی چنین رعایت مادح چنان کند
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا
ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا
هرجا اشارهٔ تو بود او نشان کند
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر
افشانی آستین که بر او ترک جان کند
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل
غم را به دل به خوشدلی جاودان کند
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار
ترتیب کار و بار بهار و خزان کند
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم
خوان تو سازگاری پیر و جوان کند
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک
همواره سایه گستری خسروان کند
ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال
بر فرق آفتاب فلک سایبان کند
     
  
مرد

 
ایضا فی مدح مختارالدوله میرزا شاه ولی

سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانه‌اش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بی‌خواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو می‌کرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی می‌داند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
به‌نوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
     
  
مرد

 
وله ایضا قصیده

بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظرهٔ اعظم مجید
جان‌آفرین که زیب حکومت به عدل داد
یک فرد را به معدلت او نیافرید
بر زد سنان تیرهٔ غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضهٔ ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطره‌ای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکهٔ جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ می‌درید
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستین به صد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بنده‌ات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت به سویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آمادهٔ خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران می‌توان خرید
اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی می‌شود پدید
با نور آفتاب بود سایه‌ات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
     
  
صفحه  صفحه 70 از 88:  « پیشین  1  ...  69  70  71  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA