انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 75 از 88:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  87  88  پسین »

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


مرد

 
فی مدح سلطان محمد صفوی

رسید باز به گوش زمان نوید امان
ز استقامت شاهنشه زمین و زمان
جمیلهٔ شاهد امینت آمد از در صبح
بهم نشینی دارای پادشاه نشان
نگشت کشتی دریای کین سبک حرکت
که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران
لب نشاط شه از انبساط خندان گشت
چو کند مدعی از مدعای خود دندان
برآمد از دو طرف بانگ طبل آسایش
ز جنبش لب بخشایش خدیو جهان
سپهر مرتبه سلطان محمد صفوی
خدایگان ملوک ممالک ایران
شهنشهی که کمین بارگاه جاهش را
گذشته شرفهٔ ایوان ز غرفهٔ کیوان
دهنده‌ای که ز دست و دلش به زنهارند
همه ذخایر بحر و همه دفاین کان
هزار ملک سلیمان دهد به باد فنا
به بال همت او موری ارکند طیران
بلند اگر نشود بادبان تمشیتش
فتد سفینهٔ چرخ بلند در جریان
به کام مرغ جلالش نمی‌گشاید بال
ز تنگ حوصله‌گیهای عالم امکان
چو اوست حارس ایران عجب که بنیانش
شود به جنبش طوفان نوح هم ویران
به زور بخت جوان داده در جهانگیری
نشان ز شان سکندر شه سکندرشان
ضمیر او بفرستد ز نور خویش به دل
به فرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان
به شرع مصطفوی راست ناید اسلامش
به خسرو صفوی هرکه نبودش ایمان
شکوه سنجی او نیست ممکن ارچه فلک
شود دو نیمه و گردد دو کفهٔ میزان
تمام روی زمین را گوهر فرو گیرد
ز ابر دست کریمش چو سر کند باران
سحاب همت او از کدام قلزم خاست
که از ترشح آن شد دو عالم آبادان
درخت عشرت وی از کدام بستانست
که ریخت تازگیش آب صد بهارستان
سریر ارثی طهماسب شاهی اندر دهر
قرار گیر نشد تا ازو نگشت گران
برای کار جهان خسروان آفاقند
همه گزیدهٔ خلق او گزیدهٔ یزدان
نه ظلم بود همانا کزین چمن اکثر
زدند ریشهٔ نسل خدیو سدره مکان
پی تفرد یک شاخ نخل شاهی را
شد احتیاج به اصلاح اره دهقان
ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشوید
که حفظ او رمه کائنات راست شبان
زمانهٔ عافیتش را بگرد سر گردید
که در زمانهٔ او فتنه گشته سرگردان
ز رای مصلحت‌اندیش او جهانبان است
که هست از پی امنیت زمین و زمان
فنای دائمی جنگ را سپهر کفیل
بقای سروری صلح را زمانه ضمان
حسامها به زوایای تنگ و تار غلاف
خروج را شده تارک بسان مغر و زبان
درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل
مفارقت شده قائم میان تیر و کمان
ز رشتهٔ تابی تدبیر گوئی اندر کیش
کبوتری شده پر بسته ناوک پران
به دست مرد ز گیرائی فسون صلاح
گزندگی شده بیرون ز طبع مارسنان
تمام هیزم حلوای آشتی گردید
تفک که بود جبال جدال را ثعبان
ز ره که دیده به خوابستش از فسانهٔ صلح
درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان
و گر رجوع به آغوش غازیانش نیست
رجوع نیست به این روزگار را چندان
بجای شاهد یوسف جمال عافیت است
اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان
ولی اگر نبود صولت و صلابت شاه
سر از زمین بدر آرد ستیزهٔ دوران
و گرنه نوح زمان پشت این سفینه بود
ز پیش هم قدمی پیشتر نهد طوفان
چه نوح جوانبخت چهارده ساله
که باد حکم مطاعش هزار سال روان
ولیعهد ملک حمزه میرزا که گرفت
تصرفش ز ملوک اختیار کون و مکان
پناه ملک و ملل شاه و شاهزادهٔ دهر
امید عالمیان نور چشم آدمیان
سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت
به دستیاری تدبیر پیر و بخت جوان
مبارزی که ز جد مبارزت داده
ز جد عالی خود در صف مصاف نشان
اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر
هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان
ولی یگانه هلالیسیت کز امل دارند
به زیر چرخ برین کائنات چشم بر آن
چو او نهاد قدم در کنار دایهٔ دهر
زمانه گفت که دولت نمی‌رود ز میان
خلافت ابدی دست از آستین ازل
برون نکرده به او داشت در میان پیمان
شه نشاط طلب گو به عیش کوش که هست
سوار چابک پرخاش جوی در میدان
چو او به حرب درآید عدوی بی‌دل و دین
ز هر چه هست براند نخست از سر و جان
شود ز شعلهٔ تیغش هوای حرب چو گرم
هزار تن ز لباس بقا شود عریان
چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل
در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان
به جام اوست ز دولت شراب دیر خمار
به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان
نعال توسن او را قرینه نتوان یافت
مگر کنند بهم چار آفتاب قران
فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب
اگر حواله بگوی زمین کند چوگان
بیک نگه کندش زهره بی‌مبالغه چاک
به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان
ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار
اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان
طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی
باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان
هنوز چشم غنیم است در پی ملکش
چو دیده‌ای غنم سر بریدهٔ حیران
زبان خنجر او داده مهلتی به عدو
ولی به قتل ویش با اجل یکیست زبان
سخن به خاتمه گردید محتشم نزدیک
بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران
ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت
ز پیش برد به عون مهیمن منان
پی نزول شه دهر و شاهزادهٔ عصر
به عیش خانهٔ قزوین ز خطهٔ شروان
ازین دو بیت مسلسل که چارتار کنند
دعا و خاتمهٔ نظم نیز ساز بیان
نزول شاه به قزوین بود مبارک و سعد
کزین جهان فساد است مهد امن و امان
دگر نزول سر شاهزاده‌ها که به کام
رسید عالم از آن پادشاه عالمیان
     
  
مرد

 
فی مدح سلطان‌العادل حمزه میرزا

شکر خدا که پایهٔ دولت ز آسمان
بگذشت و سر کشید به ایوان لامکان
شکر دگر که کوفت فرو نوبت ظفر
دست قدر بیاری خلاق انس و جان
شکر دگر که شیر خدا شاه ذوالفقار
شمشیر فتح داد به دست خدایگان
صاحب لوای تاجور بارگه نشین
کشور گشای تخت ده مملکت ستان
پشت سپاه و پادشه عرصه زمین
فراش راه و پیشرو صاحب‌الزمان
جمشید عصر حمزهٔ ثانی که دست وی
بگسست بر سپهر کمربند کهکشان
ثعبان صفت جهان بدم اندر کشد چو آب
شمشیر او بدر کند از کام اگر زبان
چون بگذرد زمرد و ز مرکب بلار کش
گاو زمین ز جای رود از هراس آن
نزدیک شد کزو به جهان شاهنامه‌ها
خوانند چون حکایت دستان به داستان
شمشیر او نشان ز دو شق قمر دهد
گردد اگر حواله گهش فرق فرقدان
در رزم رستم افتد اگر در مقابلش
برتابد از مهابت او رخش را عنان
ماهی و گاو را کند افکار ثقل بار
در حرب بر رکاب چو لنگر کند گران
بیند فلک مقابلهٔ آفتاب و ماه
نعل سمند او به قمر گر کند قران
تیر از کمان نجسته فتد فارس از فرس
آن صفدر زمان چو بر اعدا کشد کمان
بر هر که تافت رنگ تمرد درو نیافت
خورشید طالعش که ظفر راست توامان
فتحش ز فتح شاه رسل می‌دهد خبر
حربش ز حرب شیر خدا می‌دهد نشان
از یک بدن برآید اگر صدهزار سر
در یک جسد در آید اگر صدهزار جان
بیند فلک فتاده به یک تیغ راندنش
بر خاک ره دو پیکر بی‌جان و سرطپان
از برق تیغ با سپه خصم می‌کند
کاری که ماهتاب نکردست با کتان
این خلق و صد مقابل این کی کند کفاف
چون تیغ خویش را کند آن صفدر امتحان
جز من که می‌روم ز پی کنه رفعتش
دیگر بر آسمان که نهادست نردبان
ای عقل پیر این فلک نوجوانکه هست
منظور چشم و کام دل و آرزوی جان
گر عاقلی ز یک جهتانش درین دیار
از داعیان و معتقدان و فدائیان
بگشای چشم دقت و از بهر نصرتش
چندین هزار دست دعا بین بر آسمان
کوته کنم سخن چو ازین نظم مدعا
تاریخ تازه‌ایست که خواهد شدن عیان
بهر شکست لشگر روم آن سپه شکن
چون باسپاه خویش چو سیلاب شد روان
نوعی به صدمه ریشهٔ ایشان ز بیخ کند
کز باغ برکند خس و خاشاک باغبان
چون بود بر فتادن رومی رواج دین
ز اقبال حمزهٔ عجم آن شاه نوجوان
امثال برفتاد که بر لوح روزگار
تاریخ بر فتادن رومی شود همان
تا رو نهد ز گردش چرخ ستیزه گر
آشوب و انقلاب به این طرفه خاکدان
این شاه شاهزاده عالم بر غم چرخ
امنیت زمین و زمان را بود ضمان
     
  
مرد

 
وله ایضا

به که درین گفته معجز بیان
درج بود نام خدای جهان
شکر که قیوم کریم احد
جانده پوزش طلب و جانستان
پایهٔ ده عقده ز گیتی گشای
پادشه ملک به حارس رسان
کرد اگر حکم که شاه سلیم
ماه فلک فطرت جم پاسبان
بار جهان بست و باقدام این
دل ز بقا کند و ز آثار آن
خورد بهم حد جهانی ولی
شد به دمی تازه زمین و زمان
از که ز شاهی که به اقبال اوست
فتنهٔ ایام ز مردم نهان
شاهسواری که ز شاهان بود
امجد و اشجع به کمال و توان
شیر مصافی که به هیجا در آب
جسته مبارز ز بنان سنان
کوه شکوهی که ز تمکین نهاد
بزم تعین به اساس کران
صاحب عالم که ازو برقرار
مانده رفاهیت کون و مکان
باد بر این طرفه بنا از نشاط
تا ابد این بانی صاحبقران
عزلت ده روزه او را بلی
باد به دل خسروی جاودان
هست محال آن که ببندد به فکر
آدمی این عقد درر عقده‌سان
ای ملک ستان کبیر
وی شه کامل نسق کامران
گرچه به لوح دل دانای خود
زد رقم مدت امن و امان
بیش ز هر پادشهی کوس هم
کوفت در اصلاح مهم جان
باد ازو دور به دوران که هست
پادشه و شیردل و نوجوان
می نگرد دل چو به هر مصرعی
کامده یک فکر از آن داستان
هست بدانسان که به رمز و حساب
فهم شود سال جلوسش از آن
     
  
مرد

 
در مدح شاه اسمعیل بن شاه طهماسب صفوی

مژده‌ای اهل زمین که اقبال بر هفت آسمان
کوس دولت زد به نام خسرو صاحبقران
زد سپهر پیر در دارالعیار سلطنت
سکهٔ شاهی به نام پادشاه نوجوان
خواند بر بالای نه منبر خطیب روزگار
خطبهٔ فرمان به اسم والی گیتی ستان
بر سر ایوان عرش اینک منادی می‌زند
کامد و کرسی نشین شد خسرو دارانشان
خسرو بیضا علم صاحب لوای کامکار
قیصر انجم حشم کشور گشای کامران
آفتابی کز طلوعش بعد چندین انتظار
آمدند از خرمی در رقص ذرات جهان
کامکاری کز ظهورش شد به یکبار آشکار
صورت عیشی که بود از دیدهٔ مردم نهان
آسمان شان و شوکت آفتاب شرق و غرب
پاسبان ملک و ملت پادشاه انس و جان
شاه عادل شاه اسمعیل کز به دو ازل
دست عدلش بخیه زد بر تارک نوشیران
آن که عازم گر شود بر حرب و گوید القتال
آسمان جازم شود بر عجز و گوید الامان
وانکه گر رخش تسلط گرم تازد بر زمین
نرم سازد گاو و ماهی را به یکبار استخوان
عون رافت گسترش در رتبه افزائی دهد
صعوه را بر فرق فرقد سای سیمرغ آشیان
دست عاجز پرورش در سرکش آزاری کشد
اره ازسین سها بر فرق قاف فرقدان
تیغ زن تارک شکن جوشن گسل مغفر شکاف
شیر حرب اژدر مصاف ارقم کمند افعی سنان
گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند
لنگر و جنبش نماند در زمین و آسمان
بگسلد بند سکون چون کشتی لنگر گسل
گر به این گوی گران جنبش نماید صولجان
زین محیط بیکران افتد دو کشتی بر کنار
گر زند چرخ مدور را محرف بر میان
هیبت او کز جوارح می‌رود جنبش برون
می‌تواند بست پیلی را به تار پرنیان
خاک میدان چون به لعب نیزه ریزد بر هوا
پشت گاو و ماهی از نوک سنان گیرد نشان
آسمان بیند عناصر را به ترتیب دگر
گر کند حملش بر اطراف زمین لنگر گران
گرچه کسری مدتی خر گه فکند از جا که بود
صعوه را بر آستان بارگاهش آشیان
پرتو انداز است بر آئینهٔ درک خرد
نقش این صورت که هست از شان این کسری نشان
کز برای دفع سرگردانی موری زند
قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان
حرف ناکامی زدود از صفحهٔ عالم که هست
کام بخش و کامیاب و کامکار و کامران
آن چه ریزد قرنها در بطین بحر از صلب ابر
بر گدائی ریزد آن ریزنده دریا و کان
گرچه آن رخشنده خورشید جهان آرا نگشت
مدتی پرتو فکن بر ساحت این خاکدان
کرد آخر جلوه‌ای کاعدای دجال اتفاق
بر بسیط خاک پاشیدند از هم ذره‌سان
بعد ازین غیبت ظهور عالم آرائی چنین
هست مرآت ظهور و غیبت صاحب زمان
فرد بی‌عسکر نگر از خاوران آید برون
شهسواری این چنین از خیل گیتی داوران
چرخ چاچی تنگ خنگ سرکش او می‌کشید
بر کمر بگسست ناگاهش نطاق کهکشان
وه چه خنگست این که هرگز مثل و شبهش ز امتناع
وهم را در وهم نگذاشت و گمان را بر گمان
زود جنبش دیر تسکین کم تحمل پر شتاب
خوش تحرک خوش توقف خوش ثبات خوش نشان
رعد صولت برق سرعت گرم رو بسیار دو
کم خورش آهو روش صرصر یورش آتش عنان
نرم کاگل سخت سم مالیده مو برچیده ناف
خورد سر کوچک دهن فربه سرین لاغر میان
صورتش بر لخت کوهی گر کند نقاش نقش
جنبش آرد بی‌قراریهاش در کوه گران
گر به سوی غرب تیری سر دهد نازنده‌اش
می‌نیاید جز به حد شرق بیرون از کمان
از وجود او خلل در سد حکمت شد که نیست
با تکش طی مکان مستلزم طی زمان
راه گردون را ز سوی سطح مخروط هوا
گرم‌تر ز آتش کند قطع و سبک‌تر از دخان
بگذرد در یک نفس کشتی ز دریای محیط
گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان
گر تک او را به خورشید جهان پیما دهند
صد غروب و صد طلوع آی از او اندر زمان
گر زمین باشد ز مغناطیس و او آهن لحیم
از سبک خیزی برو طی جهان ناید گران
فارسش هرجا که میراند به رغبت می‌رود
کامران شخصی که این اسبش بود در زیر ران
راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب
پای دیگر در رکاب آرد در آذربایجان
در نوردیدم سخن کاوصاف این عالم نورد
کرده بر خنگ بلاغت تنگ میدان بیان
ای فدایت هرچه موجود است در روی زمین
وی نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان
ای نشان عشقت اندر چهرهٔ خرد و بزرگ
وی کمند مهرت اندر گردن پیر و جوان
هرکسی جان را برای خویش می‌دارد عزیز
وز برای چون تو جانان جان عزیزان جهان
زهرکش ساقی تو باشی به ز شهد خوش‌گوار
مرگ کش باعث تو گردی به ز عمر جاودان
تارک شیر فلک تا سینهٔ گاو زمین
بر دری گر از زبردستی به تیغ امتحان
این ز جان لذت چشان گوید نثارت بادسر
وان بدل منت گشان گوید فدایت بادجان
ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا
ای دل ذرات عالم جانب مهرت کشان
چند مایوسی بود از حسرت پابوس تو
با فلک در جنگ و با خود در جدل دیوانه‌سان
نوزده سال از برای فتح باب دولتت
دست امیدم به دعوت زد در نه آسمان
بعد از آن کایام نومیدی سرآمد بی‌قضا
وین امید از یاری ایزد برآمد بی‌گمان
در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت
سایهٔ چتر همایون قیروان تا قیروان
در سجود بارگاه عرش تمثالت کشید
هر مکین فرش غبرا سر به اوج لامکان
من که می‌سوزم چو می‌آرم ظهورت در ضمیر
من که می‌میرم چو می‌آرم حدیثت بر زبان
همچو نرگس روز و شب بر دیده دارم آستین
بس که میرانم سرشک از دوری آن آستان
وجه دوری این که از بیماری ده ساله هست
رخش عزمم ناروا پای تردد ناروان
گر به دل این داغ بی‌مرهم بماند وای دل
ور به جان این درد بی‌درمان بماند وای جان
چارهٔ من کن به قیوم توانا کز غمت
ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان
محتشم وقت سپاس انگیزی آمد از دعا
بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان
تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب
در نقاب نور سازد چهرهٔ ظلمت نهان
آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد
آن چنان طالع که ظلمت را کند محو از جهان
     
  
مرد

 
وله ایضا فی مدح اخوته محمد ممن سلطان ترکمان

به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون
فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بی‌چون
محمد مؤمن آن فخر سلاطین کز وجود او
زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش
ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون
ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را
که این‌جا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون
چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او
فروشد در زمین از انفعال کم‌زری قارون
گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی
سزد کز بی‌نیازی ناز بر لیلی کند مجنون
ندیدم دهر پردازی به احسانش که گر از وی
دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون
اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان
شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون
سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد
چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون
در آفاقیم بی‌همتا ز لطف واحد یکتا
در استعداد من در شعر و در حکمت هم افلاطون
سرافرازا به پایت ریختن لایق نمی‌دانم
مگر گنجی که از گنجینهٔ قارون بود افزون
ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو
مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون
که در چشم و دل طبع سخندان تو می‌دانم
که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون
نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود
ثنایت را ذوی‌الافهام می‌گردید پیرامون
کنند از نظم پر در کفهٔ میزان مدحت را
اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون
ز لطف پادشاه لم‌یزل امید میدارم
که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون
     
  
مرد

 
در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه صفوی

مژده عالم را که دهر از امر رب‌العالمین
بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین
خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه
کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین
امر عالی را به امر عالی او عنقریب
در فرامین گشته فرمان همایون جانشین
کوس شادی داده صد نوبت به نام او صدا
بر کجا بر پیشگاه غرفهٔ چرخ برین
بر زمین بهرجلوس آن جلیس تخت و بخت
سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین
خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر
همچو بسم‌الله بیرون کرده دست از آستین
سکه‌ها بهر ملاقات زر نو سینه چاک
تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین
بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر
دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین
وه چه نامست این که می‌بارد ازو فتح و ظفر
صاحب نام آن که می‌نازد به او دنیا و دین
باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر
مایهٔ تخمیر آدم قهرمان ماء و طین
شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان که هست
کمترین طغراکش احکام او طغرل تکین
آن که در آغاز عمر از غیرت دین هیچ‌جا
نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین
وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان
بس که می‌پردازد از اعدای دین روی زمین
غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود
روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گزین
اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر
حمزهٔ صاحبقران از جیب آن نصرت قرین
ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب
شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین
نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش به سر
خاک میدان را به خون از بس که می‌سازد عجین
جان فدای او که در هر ضربت تارک شکافت
آفرین بر دست و تیغش می‌کند جان‌آفرین
آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق
صبح اگر گیرد به دست آن شاه صفدر تیغ کین
آسیاهائی به خون آورده در گردش که حق
در جهادش داده میراث از امیرالمؤمنین
روم از شور ظهورش چون بود جائی که هست
او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین
پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر
در سپاه او کمان‌داران چه خیزند از کمین
بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست
تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین
کرد پیش از عهد شاهی آن چه صد خسرو نکرد
ملک را می‌باید الحق مالک‌الملکی چنین
شاهد حقیتش هم بس به قانون جمل
این که سلطان حمزه یکسانست با حق مبین
حق مبین گشته از نقش حروف اسم او
تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین
قلعهٔ تبریز تا بستاند از رومی به جنگ
گفتم از بهر تفال یکه مصراعی متین
کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار
دال بر اقبال آن جنگ‌آور قسور کمین
چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد به کو
قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین
با دعای اهل کاشان این دعاگو محتشم
آسمانها را کند پر ز اولین تا هفتمین
بهر آن دارای هفت اقلیم باردار حافظی
کاسمان نامش کند جوشن زمین حصن حصین
داعیان را نیز فیض از مبداء فیاض باد
شهریاری هم که هست ارباب دعوت را معین
     
  
مرد

 
ایضا من جمله اشعاره فی مدح میر محمدامین خان ترکمان گفته

داده فزون از فلک زیب زمان و زمین
مایهٔ امن و امان میر محمد امین
آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران
وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین
بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا
پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین
نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع
دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین
ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد
کان بیسارت قسم هم بی‌مینت یمین
هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان
ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین
ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر
همت حاتم شود جود تو را جانشین
هست یکی در جهان از تو کرم پیشه‌تر
لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین
بحر تواند زدن لاف عطا با کفت
وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین
سالک راه تو را دوش فلک توشه کش
خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین
ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا
از تو من خسته را نیست توقع جز این
کز من و احوال من زمزمه‌ای بشنود
از تو و انفاس تو پادشه داد و دین
وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود
کز عدم آورده‌ام این همه در ثمین
بهر تو کز عظم‌شان آمده‌ای در جهان
قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین
محتشم آنجا که هست در چو صدف بی‌بها
تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین
زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن
نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین
     
  
مرد

 
در مدح شاه سلطان محمدبن شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه

یارب از عزالهی قرنها دارد نگاه
جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه
صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه
مالک دریا کف فرمان ده عالم پناه
حامی شرع معلی ملجاء دین نبی
مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه
از جناب او نپیچد هرکه سر چون مهر و مه
جزم ساید بر سپهر از سجدهٔ آن در کلاه
تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام
دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه
وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند
از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه
زبدهٔ حکم ملوکست آن چه دارای حکم
می‌کند در بارگاه شاهی از حکم اله
از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس
دم زده آئینهٔ ما از کمال اشتباه
صید بردارنده این صید گه از تاب او
کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه
در دل دجال افکند انقلاب از مهر او
مهدی اقبال از همت برون کاید ز چاه
جزم می‌دانم کزین پس می‌نهد از چار رکن
از طلب این سرفرازان بر جناب او جباه
چند روزی تا که از حکم سپهر بی‌درنگ
کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه
باشد احوال نجوم اما همایون سایه‌اش
گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه
داده بود از جای او گردون به دیگر داوری
حال مانده سر به زیر از انفعال آن گناه
آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید
از صفایش دل هویدا همچو نور صبح‌گاه
می‌نویسد زود کلک منهیان در مدح شاه
سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه
منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود
روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه
پایهٔ هرکس شود پیدا درین پولاد بوم
ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه
این که با سامان عدل او ندارد جم شکوه
بود از آن بر زبان نامکرر سال و ماه
وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود
هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه
هم ملوک پیش و هم این نوسپه‌دار زمان
اسم بر اسم‌اند بر دعوی صدق او گواه
تا بود لطف الهی با روان آن ملوک
تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه
اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه
پادشاهان جهان را باد آن در سجده‌گاه
باد روی منکران بی‌وقار او سیه
باد پود کارهان نابکار او تباه
میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون
هم به اقبالی که سر زین اسم افرازد به ماه
دل به او بندید ای امیدواران زانکه هست
رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه
محتشم با آن که از زیبا ادائیهای او
کلک ما زد سکهٔ مجری به نقد مدح شاه
فهم از هر مصرع مازین کلام بی‌بدل
می‌شود سال جلوس پادشاه دین پناه
     
  
مرد

 
وله ایضا

به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی
فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی
گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع
فکند ظل همایون برو بزرگ همائی
سری که بود ز پستی گران رسید به گردون
چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی
به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد
ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی
برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران
سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی
اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم
رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی
به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را
خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی
به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون
کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی
جه جا حریم در پادشاه‌زادهٔ اعظم
که دو راست به دوران او عظیم جلائی
نهال نورس بستان احمدی که به گردش
هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوائی
خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده
نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی
سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را
نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی
ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران
که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی
چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین
که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی
دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را
برای تربیت او به تازه برگ و نوائی
سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش
ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی
فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن
ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی
سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری
هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی
به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی
بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی
به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون
همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی
شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش
زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی
حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر
بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی
شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت
شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی
فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید
ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی
زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت
ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی
به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد
به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی
ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته
ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی
توئی که از پی گنجایش جلال تو باید
ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی
فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی
جهان برای نزول تو با وسیع فضائی
بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو
به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی
ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر
بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی
کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی
نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی
اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد
نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی
عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید
صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی
به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا
کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی
مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی
بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی
برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی
سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی
آیا گل چمن حیدری که در چمن تو
سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی
دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی
به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی
هزار سجدهٔ بی‌اختیار کردم و گشتم
مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی
دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها
چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی
یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان
که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی
یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم
تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی
پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل
به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی
بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب
رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی
بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته
تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی
که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من
تحرکی که تواند رسید زود به جائی
غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون
ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی
تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب
به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی
نکوترین صور سود این که خود برساند
سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی
فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد
ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی
دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه
کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی
فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو
ز همت است گدائی به التفات سزائی
تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل
به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی
ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زادهٔ عالم
گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی
که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت
بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی
همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان
به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی
پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت
از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی
     
  
مرد

 
فی مدح خواجه معین‌الدین احمد شهریاری

بر اشراف این عید و آن کامکاری
مبارک بود خاصه بر شهریاری
کزین گوهر افسر سر بلندی
مهین داور کشور نامداری
معین ملل کز ازل قسمتش زد
به بخت همایون در بختیاری
قضا صولتی کاسمان سده‌اش را
کند بوسه کاری به صد خاکساری
قدر قدرتی کز صفات کمینش
یکی نام دارد سپهر اقتداری
به جنب نعالش که پایان ندراد
کجا در حسابست عالم مداری
در اطراف صیتش چو باد است پویان
بر اشراف حکمش چو آبست جاری
چو او کس نکرد از خدا بندگان هم
الا ای به خلق آیت رستگاری
به آن کبریا و شکوه و جلالت
حلیمی و بی‌کبری و بردباری
ازل تا ابد از خرابیست ایمن
بنای جلالت ز محکم حصاری
ازین هم فزون پایهٔ دولتت را
ز دارای تو عهد باد استواری
گل گلشن شهریاری علیخان
که در فیض باریست ابر بهاری
جلیل اختر برج عالی مکانی
جلی سکهٔ نقد کامل عیاری
شمارند صاحب شعوران دوران
زادنی صفاتش حکومت شعاری
ضمیریست در صبح نو عهدی او را
فرزوان تر از آفتاب نهاری
سپهر از برایش عروس جهان شد
به عقد دوام است در خواستگاری
زند ابرش اندر عنان قره هرگه
که طبعش کند میل ابرش سواری
جز این از وقارش نگویم که او را
هجائی و ذمیست گردون وقاری
طویل البقا باد عزمش که عالم
به او تا ابد دارد امیدواری
جهان داورا محتشم بندهٔ تو
که لال است در شکر نعمت گذاری
ازین نظم مقصودش اینست کورا
نه از سلک مدحت فروشان شماری
ز دنبال هم داد صد غوطه او را
نوال تو در لجهٔ شرمساری
مسازش طمع پیشه ترسم برآید
سر عزتش از گریبان خواری
به جان آفرینی که در آفرینش
تو را داد این امتیازی که داری
به بطحایئیی کایزدش خواند احمد
تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری
به خیبر گشائی که از خیل خاصان
تو را داد در شهر خود شهریاری
که گر بگذرانی سرم را ز گردون
و گر مغزم از کاسهٔ سر برآری
سر موئی از من نیابی تفاوت
در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری
دعائیست بر لب یقین الاجابه
که حاجت ندارد بالحاح و زاری
بود تا تو را شیوهٔ دیوان نشینی
بود تا مرا پیشهٔ دیوان نگاری
در اوصافت ای صدر دیوان نشینان
نی کلک من باد در شهد باری
     
  
صفحه  صفحه 75 از 88:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Mohtasham Kashani | محتشم كاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA