قطعه شمارهٔ ۲ الهی ازین ششپر بینظیرعدو را دل افکار و جان خسته بادبه خصم بد اندیش در زیر آنره چاره از شش جهت بسته باد قطعه شمارهٔ ۳ گفت فیاض خان والا شانخنجر آن خدیو نیکو نامآن بود بحر و بحر بی پایاناین نهنگ و نهنگ خون آشامباد آن را ز لطف حق دائمباد این را زیمن بخت مدامخون بدخواه نامراد خضابسینهٔ خصم کج نهاد نیام قطعه شمارهٔ ۴ مجوش ای فرومایه گر من تو رابه شوخی گل هجو بر سر زدمتو را تا ز گمنامی آرم برونبه نام تو این سکه بر زر زدمنه از کین به روی تو تیغ آختمنه از دشمنی بر تو خنجر زدمبه طبع آزمایی هجا گفتمتپی امتحان تیغ بر خر زدم
قطعه شمارهٔ ۵ عزیزم بهر آزارم نهانیمرس برداشت از کلبی معلمچنین دانست کاین را من ندانمالم یعلم بان الله یعلم قطعه شمارهٔ ۶ امیر داد گستر خان عادلدلیر عدل پرور شاهرخ خانخدیو کامران کز یاری بختنپچید آسمانش سر ز فرمانبرای قطع نخل هستی خصمتبرزینی به دستش داد دورانتبرزین نه کلید فتح و نصرتتبرزین نه نشان شوکت و شانتبرزین نه رگ ابری شرر بارکه انگیزد ز خون خصم طوفانتبرزین نه عقابی صیدپیشهکه قوت اوست مغز اهل عدوانکسی کو گیردش بر کف نماندچو موسی و ید بیضا و ثعبانز آسیبش پریشان باد دایمسر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
قطعه شمارهٔ ۷ صبح و شامی و ماهرخساریبا دو زلف و دو رخ دو خال آنگاهروزی و از قفا شبی و ز پیاختری با دو تیره ابر و دو ماهدو ز اهل حبش چهار از رومپنج از زنگبارشان همراهدو گهر یک شبه دو لؤلؤ راگر تو نه نه شماری ای آگاهبعد وضع نهم نخواهد ماندبیشک و شبه دانهای ز سیاه قطعه شمارهٔ ۸ زنگیی با دو ترک و دو هندوبیضهای با سه زاغ ای آگاهپس از آن چار کوکب تابانچار تیره شب و دو روشن ماهچون به ترتیب ذکر جمع آیندهفت هفت ار تو بشمری آنگاههفتمین را برون کنی میدانکه نماند در آن میانه سیاه
قطعه شمارهٔ ۹ تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانیعلیالصباح روان شو به جستجوی صباحیسراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتیچو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحیگرت هواست که در بر رخ تو زود گشایدطفیل روی صبیحی برو به کوی صباحیپس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیتنخست صبحک الله بخوان به روی صباحیاگر به یاد غریبان این دیار برآیدحدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحیبگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کیشبان تیره نشیند در آرزوی صباحیبه جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهدصبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی
مطایبات شمارهٔ ۱ بیار وعده خلافم گر اتفاق افتادنخست گوشزدش این پیام خواهم کردکه تا کیم به فسون گویی آنچه میخواهیبه صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کردخدا گواست که گر آنچه گرفتهام نکنیز حرف تلخ تو را تلخکام خواهم کردز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریختز هجو جرعهٔ خونت به کام خواهم کردهمین نه هجو تو بیآبروی خواهم گفتکه قصد جان تو بیننگ و نام خواهم کرداگر بزودی زود آنچه گفتهام کردیز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کردبر آستان شب و روزت مقیم خواهم شدبه خدمتت گه و بیگه قیام خواهم کردهمین نه بلکه تو را با وجود اینهمه نقصز مدح غیرت ماه تمام خواهم کردز نیت خودت آگاه ساز تا من همازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد
شمارهٔ ۲ با حریفی که بیسبب داردسر آزار من بگو زنهارگرچه از حکه در تعب باشی... خر را به ... خویش مخارهان و هان راه خویش گیر و بروبه دم مار خفته پا مگذار
ماده تاریخها شمارهٔ ۱ در زمان خدیو دارا شانآن کرم پیشهٔ کریم نهادسایه حق کریمخان که ز عدلزینت دهر و زیب دوران دادشهریار جهان که در گیتیکرمش عقدههای بسته گشادکامیابی که هر مراد که خواستدادش از لطف کردگار عبادکامبخشی که یافت از در اوهر که آمد به جستجوی مرادخسرو معدلت نشان که بوددولتش متصل به روز معادریزهخوار نوالهٔ کرمشترک و تاجیک و بنده و آزادامر او را به جان ستاره مطیعحکم او را به دل فلک منقاددر دل اندیشهٔ مراد ازووز قضا سعی و از قدر امدادحاجی آقا محمد آنکه چو اودر هنر مادر زمانه نزاددادگر داوری که در عهدشکس نبیند ز گلرخان بیدادمعدلت گستری که از بیمشصید ناید به خاطر صیادچون ز بخت بلند امارت یافتدر صفاهان که هست رشک بلادپی آبادیش به جان کوشیدکه خدایش جزای خیر دهادصد هزاران بنای خیر آنجاز اقتضای نهاد نیک، نهاددلگشا کاروانسرایی ساختزینت افزای عالم ایجادکه بنایی ندیده مانندشچشم گردون در این خراب آبادچون فلک سربلند و ذات بروجچون ارم جان فزای و ذات عمادهمه وقتش هوای فروردینگر همه بهمن است یا مردادحوض کوثر نشان آن گویینیل مصر است و دجلهٔ بغدادهر که بر وضع آن نظر افکندباغ فردوسش از نظر افتادهر غریبی که جا گرفت آنجاهرگزش از وطن نیامد یادخان گلشن به نام خوانندشدر صفا چون نشان ز گلشن دادداده استاد، جان به آب و گلشکافرین بر روان آن استادسحر دستش کشیده بر خاراشکل مانی ز تیشهٔ فرهادچون به معماری قضا و قدریافت اتمام این نکو بنیادبهر تاریخ زد رقم هاتفجاودان داردش خدا آباد
شمارهٔ ۲ از محمدعلی آن گلبن بیخار افسوسکه ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شدرفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلیاز جفای فلکش خار اجل برپا شدشد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمشخون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شدچرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلندناگه از دور دگر باز سوی غبرا شدموجی این بحر زد و گوهری آمد بیرونناگه از موج دگر باز سوی دریا شدروحش آن سدره نشین طایر در تن محبوسپرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شدچون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوقمرغ روحش سوی آن روضهٔ روحافزا شدخامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشتکه محمدعلی افسوس که از دنیا شد
شمارهٔ ۳ گرامیترین یاری از دوستانکه روشن روان است و صاحب نظربه تزویج محبوبهای میل کردکه سترش عفاف است و زیبش هنرچو با یکدیگر خوش درآمیختنددو دلبند مانند شیر و شکربه هاتف خرد بهر تاریخ گفتبگو خیر بینند از یکدیکر شماره ۴ خان والا گهر محمدخانکه ازو بود ملک و دین معمورآنکه چون او نزاد فرزندیمادر دهر در مرور دهورآنکه در روزگار معدلتشبود با باز بازی عصفورقدرش چاکر و قضاش مطیعفلکش بنده اخترش مزدورچاکر آستان او قیصرحاجب بارگاه او فغفورمور با لطف او قوی چون پیلپیل با قهر او ضعیف چو مورسخنش مرهم دل خستهکرمش داروی تن رنجوردر جهان چون به چشم عبرت دیدکامدن نیست جز برای عبورزد سراپردهٔ جلال برونسوی نزهت سرای دار سرورصد هزاران دریغ و درد که شدآفتابی ز دیدهها مستورکز جدائیش روز روشن خلقگشت تاریک چون شب دیجوراز ازل چون سعادت ابدیشبود بر صفحهٔ جبین مسطورشد شهید و سعادتی دریافتبی زوال و فنا و نقص و قصوراز سعادت به او رسید از فیضآنچه در خاطری نکرده خطورزد به گوشش سروش عالم غیبمژده ان ربنا لغفورکرد از خون خضاب و آرامیددر قصور جنان به حجلهٔ حورساقی بزم جنت و فردوسجرعهای دادش از شراب طهورمست خفت آنچنان ز بادهٔ وصلکه نخیزد مگر به نفخهٔ صورخفت در خون که سرخرو خیزدبا شهیدان صباح روز نشورالغرض چون نشست با شهداشاد در باغ جنت آن مغفورکلک هاتف که در مصیب اوداشت بر دل جراحتی ناسوربهر تاریخ زد رقم بادابا شهیدان کربلا محشور
شمارهٔ ۵ خان ذیجاه فلک مرتبه عبدالرزاقآستان برترش از ذروه کیوان بنگرچرخ و انجم همه را بر درش از بخت بلندتابع حکم ببین بندهٔ فرمان بنگرشیر با صولتش آید به نظر گربهٔ زالگرگ را با سخطش چون سگ چوپان بنگردرگهش قبلهٔ ارباب حوائج شب و روزآستانش کنف گبر و مسلمان بنگردل و دستش که از آن بحر و ازین کان خجل استمنبع جود ببین معدن احسان بنگرهر که از بهر امیدیش به دامان زد دستدر زمان نقد تمناش به دامان بنگرخانهای ساخت ز گلزار ارم کز رفعتعقل را مانده در آن واله و حیران بنگرچرخ بالد اگر از رفعت خود گو اینکسر بر ایوان زحل سوده دو ایوان بنگرآب حیوان که خضر در ظلماتش میجستگو بیا ظاهر و پیداش به کاشان بنگرجدولی بین و در آن صف زده سی فوارههمه را بر ورق نقره درافشان بنگردر میان جدولی از آب خضر مالامالوز دو جانب دو تر و تازه گلستان بنگراز نسیم سحرش رایحهٔ روح شنووز زلال شمرش خاصیت جان بنگربس که میبالد ازین طرفه بنا کاشان راسرهم چشمی شیراز و صفاهان بنگریافت چون زینت اتمام ز نظارگیاناین همی گفت به آن این بگذار آن بنگرپیر عقل از پی تاریخ به هاتف گفتاکه به گلزار ارم چشمهٔ حیوان بنگر