انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین »

هاتف اصفهانی


زن

 


این تیغ که شیر فلکش نخجیر است
شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است
پیوسته کلید فتح دارد در مشت
آن دست که بر قبضهٔ این شمشیر است




این تیغ که در کف آتشی سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت
چون در کف فیاض هدایت خان است




این تکیه که رشک گلستان ارم است
مانند حرم مکرم و محترم است
بگریز در آن از ستم چرخ که صید
از هر خطر ایمن است تا در حرم است




یک لحظه کسی که با تو دمساز آید
یا با تو دمی همدم و همراز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آید




هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد
بر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد
من هم خدایی دارم
     
  

 


یارب رود از تنم اگر جان چه شود
وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود
مشکل شده زیستن مرا بی یاران
از مرگ شود مشکلم آسان چه شود




دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهٔ لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر




ای مستمعان را ز حدیث تو سرور
وی دیدهٔ صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم
گوشم کر باد الهی و چشمم کور




باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر
وز درد فراق چهره‌ام زرد نگر
از مرگ دوای درد خود می‌طلبم
بیمار نگر دوانگر درد نگر




باز آی و دلم ز هجر پردرد نگر
در سینهٔ گرمم نفس سرد نگر
در گوشهٔ بی‌مو نسیم تنها بین
در زاویهٔ بی‌کسیم فرد نگر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


دارم ز غم فراق یاری که مپرس
روز سیهی و شام تاری که مپرس
از دوری مهر دل فروزی است مرا
روزی که مگوی و روزگاری که مپرس




مهجور تو را شب خیالی که مپرس
رنجور تو را روز ملالی که مپرس
گفتی هاتف چه حال داری بی من
در گوشه‌ای افتاده به حالی که مپرس




دارم ز جدایی غزالی که مپرس
در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس
گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی
پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس




بس مرد که لاف می‌زد از مردی خویش
در پیره‌زنی دیدم ازو مردی بیش
ابنای زمانه دیدم اغلب هاتف
مردند ولی با لب و با سبلت و ریش




دلخسته‌ام از ناوک دلدوز فراق
جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دردا و دریغا که بود عمر مرا
شب‌ها شب هجر و روزها روز فراق
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


ای در حرم و دیر ز تو صد آهنگ
بی‌رنگی و جلوه می‌کنی رنگ به رنگ
خوانند تو را مؤمن و ترسا شب و روز
در مسجد اسلام و کلیسای فرنگ




آن گل که چو من هزار دارد بلبل
دانی به سرش چیست پریشان کاکل
روئیده میان سبزه‌زاری ریحان
یا سرزده در بنفشه زاری سنبل




اکنون که زمین شد ز بهاران همه گل
صحرا همه سبزه کوهساران همه گل
از فرقت توست در دل ما همه خار
وز طلعت تو به چشم یاران همه گل




از جور بتی ز عمر خود سیر شدم
وز بیدادش ز عمر دلگیر شدم
از تازه جوانی که به پیری برسد
ناکرده جوانی به جهان پیر شدم




از عشق تو جان بی قراری دارم
در دل ز غم تو خار خاری دارم
هر دم کشدم سوی تو بیتابی دل
می‌پنداری که با تو کاری دارم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


اول بودت برم گذر مسکن هم
دست از دستم کشی کنون دامن هم
من نیز بر آن سرم که گیرم سر خویش
با من تو چنان نه‌ای که بودی من هم




زان روز که شد بنای این نه طارم
بس دور زد آسمان و گردید انجم
تا یک در بی‌نظیر آمد به وجود
وان در یگانه کیست مریم خانم




من از همه عشاق تو مغموم‌ترم
وز جمله شهیدان تو مظلوم‌ترم
فریاد که من از همه دیدار تو را
مشتاق‌ترم وز همه محروم‌ترم




در دهر چه غم ز بینوایی دارم
در کوی تو چون ره گدایی دارم
بیگانه شوند گر ز من خلق چه باک
چون با سگ کویت آشنایی دارم




این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو
رسوا شدهٔ کوچه و بازارم ازو
من می‌خواهم که دست ازو بردارم
دل نگذارد که دست بردارم ازو
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


هر گل که شمیم مشکبار آید ازو
بی‌روی تو خاصیت خار آید ازو
جانی که گرامی‌تر از آن چیزی نیست
ای جان جهان بی تو چکار آید ازو




بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه
کار همه کس ز آسمان ناله و آه
کاری چو زمین و آسمان نگشایند
بس دیدن خاک تیره و دود سیاه




این ریخته خون من و صد همچو منی
هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی
عذرت چه بود چو روز محشر بینی
بر دامن خویش دست خونین کفنی




ای خواجه که نان به زیردستان ندهی
جان گیری و نان در عوض جان ندهی
شرمت بادا که زیردستان ضعیف
از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی





افسوس که از همنفسان نیست کسی
وز عمر گرانمایه نمانده است بسی
دردا که نشد به کام دل یک لحظه
با همنفسی بر آرم از دل نفسی





هرچند که گلچهره و سیمین بدنی
حیف از تو ولی که شمع هر انجمنی
ای یار وفادار اگر یار منی
با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
گزیدهٔ اشعار رشحه



بیگم دختر هاتف، متخلص به رَشحه (۱۱۹۸ قمری - ؟) شاعر ایرانی در دوران قاجار بود.
پدر بیگم (هاتف اصفهانی)، شوهرش (میرزا علی اکبر، متخلص به «نظیری»)، پسرش (میرزا احمد متخلص به «کشته») و برادرش (سید محمد متخلص به «سحاب») نیز همگی شاعر بودند.
مقام شعری بیگم از برادرش «سحاب» بلندتر بود. او از سادات بود و مدح بعضی از دختران و پسران فتحعلی شاه قاجار می‌گفت. محمودمیرزا در تذکره نقل مجلس می‌نویسد رشحه شاعری بسیار توانا بود و «با لاله خاتون و مهری هروی و مهستی گنجوی که مهتر و بهتر شعرای نسوان می‌باشند همسر و برابر است.»
دیوان شعر بیگم به گفته محمودمیرزا سه هزار بیت شعر داشت که از بهترین و بزرگترین دیوان‌های یک زن شاعر ایرانی بود ولی متاسفانه در دست نیست. در تذکره نقل مجلس صدبیت از شعرهای او و ضمیمه دیوان هاتف هفتاد و پنج بیت آمده است.
تاریخ دقیق مرگ وی مشخص نیست ولی تا سال ۱۲۳۱ ق رشحه هنوز زنده بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


فلک کینه گرا دوش به آهنگ جفا
همه شب پای فرو هشت به کاشانهٔ ما
گفتم از بهر چکار آمده‌ای گفت که جور
گفتم از بهر چه تقصیر بود گفت: وفا




دردا که بود خاصیت این چشم ترم را
کز گریه ز روی تو ببندد نظرم را
دل بستگیم تازه به دام تو شد اکنون
کز سنگ جفا ریخته‌ای بال و پرم را




دامن قاتل به دست آمد دم بسمل مرا
دعوی خون بیش ازین کی باشد از قاتل مرا




هر کجا نام ز دانش همه افلاک حجاب
هر کجا ذکر به نامش همه آفاق حیا




ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب
وز خجلت دندانت گهر غرق در آب
چشم و دل من به یاد دندان و لبت
این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب




آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب
یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب




ز دوری تو دو چشمم چو رود جیحون است
شوم فدای تو، احوال چشم تو چون است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


غم نه گر خاکم به باد از تندی خوی تو رفت
غم از آن دارم که محروم از سر کوی تو رفت
گلشن خلدش شود گر جا، نیاساید دگر
رشحهٔ مسکین که محروم از سر کوی تو رفت




دل رفت و ز خون دیده ما را
پیداست به رخ از آن علامت




جان و دل بیرون کس ازدست تو مشکل می‌برد
غمزه‌ات جان می‌رباید عشوه‌ات دل می‌برد
اضطرابم زیر تیغش نی ز بیم کشتن است
شوق تیغ اوست تاب از جان بسمل می‌برد




ی‌تپد از شوق دل در سینه‌ام گوئی که باز
تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می‌رسد
می‌کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر
سنگ جوری کز جفای پاسبانی می‌رسد
جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه
کز شمیمش برمشامم بوی جانی می‌رسد
شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را
از دم جانبخش او روح روانی می‌رسد




ز هر مژگان کند صد رخنه در دل
که بگشاید به روی خود دری چند
چو من کی با تو باشد عشق اغیار
نیاید کار عیسی از خری چند
خراب از اوست شهر جهان و دل بین
مسخر کرده طفلی کشوری چند




به قید زلف تو آن دل که پای بند شود
غمش مباد که فارغ ز هر گزند شود
بلند نام تو در حسن شد خوشا روزی
که در جهان به وفا نام تو بلند شود




تو آن شهریاری که از آستینت
کشد بر سر خویش خورشید معجر
چو از خون گردان و از گرد میدان
شود دشت دریا شود بحر چون بر
فلک گردد از نوک رمحت مشبک
زمین گردد از نعل رخشت مجدر




ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار
ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار
هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا
هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار
پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست
پیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار
خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون
چرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار
آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام
آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 


فرستد مژدهٔ وصلی چو خو کردم به هجرانش
که بر جانم نهد دردی بتر از درد رحمانش




شب و روز من آن داند که دیده است
پریشان زلف او را بر بناگوش
ندارم عقل در کف ای خوشا دی
ندارم هوش در سر ای خوشا دوش
نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل
سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش
عیان روی گل و دامان گلچین
نشاید گفت بلبل را که مخروش




آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک
یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک
گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک
اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک
بازش مگر حیات دهد لطف شهریار
اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک
محمود پادشاه که در روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک




به یاد روی تو بر مه شبی نظر کردم
نه اینکه رفتی و رو بر مه دگر کردم
ز دست هجر تو تا دیگری بسر نکند
تمام خاک درت را ز گریه تر کردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 15 از 16:  « پیشین  1  ...  13  14  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

هاتف اصفهانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA