غزل شمارهٔ ۲۰ حرف غمت از دهان ما جستیا آتشی از زبان ما جسترو جانب دام یا قفس کردهر مرغ کز آشیان ما جستیکیک ز نشان فراتر افتادهر تیر که از کمان ما جستآتش به سپهر زد شراریکز آه شررفشان ما جستغیر از که شنید سر عشقتحرفی مگر از دهان ما جستز انسان که خورد نسیم بر گلتیر تو ز استخوان ما جستهاتف چو شرارهای که ناگاهز آتش جهد از میان ما جست
غزل شمارهٔ ۲۱ لبم خموش ز آواز مدعا طلبی استکه مدعا طلبیدن ز یار بیادبی استحکیم جام جم و آب خضر چون گویدمراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی استنرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پیشکرفشان لبش از خندههای زیر لبی استشب از جفای تو مینالم و چو مینگرمهمان دعای تو با نالههای نیمه شبی استبه یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شودیکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی استبرد دل از همه کس نظم او که هاتف راملاحت عجمی و فصاحت عربی است
غزل شمارهٔ ۲۲ ای باده ز خون من به جامتاین می به قدح بود مدامتخونم چو می ار کشی حلالتمی بی من اگر خوری حرامتمرغان حرم در آشیانهادر آرزوی شکنج دامتبالای بلند خوش خرامانافتادهٔ شیوهٔ خرامتماه فلکش ز چشم افتاددید آنکه چو مه به طرف بامتنالم که برد بر تو ناممآن کس که ز من شنید نامتهر کس به غلامی تو نازدهاتف به غلامی غلامت
غزل شمارهٔ ۲۳ گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامتگفتم روم از کوی تو گفتا به سلامتگفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشقگفتم چه بود حاصل آن گفت ندامتهر جا که یکی قامت موزون نگرد دلچون سایه به پایش فکند رحل اقامتدر خلد اگر پهلوی طوبیم نشاننددل میکشدم باز به آن جلوهٔ قامتعمرم همه در هجر تو بگذشت که روزیدر بر کنم از وصل تو تشریف کرامتدامن ز کفم میکشی و میروی امروزدست من و دامان تو فردای قیامتامروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگبر خاک شهیدان تو خار است علامتناصح که رخش دیده کف خویش بریده استهاتف به چه رو میکندم باز ملامت
غزل شمارهٔ ۲۴ چه گویمت که دلم از جدائیت چون استدلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون استتو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنیدوباره خون به دلم پرسیم دلت چون استنه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز استکه آفت دل و صبر و قرار مجنون استز مور کمترم و میکشم به قوت عشقبه دوش باری، کز حد پیل افزون استز من بریدی اگر مهر بیسبب دانمکه این نه کار تو این کار ، کار گردون استاگر به قامت موزون کشد دل هاتفنه جرم او که تقاضای طبع موزون است
غزل شمارهٔ ۲۵ یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیسترحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیستکو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاککو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیستای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بسدر تن من آخر این جان است سنگ خاره نیستگاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هستلیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیستجان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دستدل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیستکامیاب از روی آن ماهند یاران در وطنبینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
غزل شمارهٔ ۲۶ مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوستاو همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست غزل شمارهٔ ۲۷ شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کجبه جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کجز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرینشدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کجعجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتدکه گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کجتو دی میرفتی و هاتف به دنبال تو چون سایهبه خاک راه میافتاد گاهی راست گاهی کج
غزل شمارهٔ ۲۸ بی من و غیر اگر باده خورد نوشش بادیاد من گو نکند غیر فراموشش بادیار بیغیر که می در قدحش خون گرددخون من گر همه ریزد به قدح نوشش بادسرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمنشرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باددوش میگفت که خونت شب دیگر ریزمامشب امید که یاد از سخن دوشش بادننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدامنام این فرقهٔ بدنام فراموشش باددل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمربا خیالت همه شب دست در آغوشش بادهاتف از جور تو دم مینزند لیک تو راشرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد
غزل شمارهٔ ۲۹ بتان نخست چو در دلبری میان بستندمیان بکشتن یاران مهربان بستنددعا اثر نکند کز درم تو چون راندیبه روی من همه درهای آسمان بستندمگر میان بتان روی آن صنم دیدندکه اهل صومعه زنار بر میان بستندبه آشیانه نبستند عندلیبان دلاگر دو روز در این گلشن آشیان بستندفغان که مدعیان از جفا برون کردندمرا ز شهر تو و راه کاروان بستندرساند کار به جایی جفای گل چینانکه در معاینه بر روی باغبان بستندجفاکشان سخنان با تو داشتند ولیچو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
ن غزل شمارهٔ ۳۰ با حریفان چو نشینی و زنی جامی چندیاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چندبی تو احوال مرا در دل شبها داندهر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چندباده با مدعیان میکشی و میریزیخون دل در قدح خون دل آشامی چندبوسهای چند ز لعل لب تو میطلبمبشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چندگرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسیاینقدر بس که در این راه زنی گامی چندهاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشتمبتلی گشت به همصحبتی خامی چند