انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

هاتف اصفهانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰

حرف غمت از دهان ما جست
یا آتشی از زبان ما جست

رو جانب دام یا قفس کرد
هر مرغ کز آشیان ما جست

یک‌یک ز نشان فراتر افتاد
هر تیر که از کمان ما جست

آتش به سپهر زد شراری
کز آه شررفشان ما جست

غیر از که شنید سر عشقت
حرفی مگر از دهان ما جست

ز انسان که خورد نسیم بر گل
تیر تو ز استخوان ما جست

هاتف چو شراره‌ای که ناگاه
ز آتش جهد از میان ما جست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۱

لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است
که مدعا طلبیدن ز یار بی‌ادبی است

حکیم جام جم و آب خضر چون گوید
مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است

نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی
شکرفشان لبش از خنده‌های زیر لبی است

شب از جفای تو می‌نالم و چو می‌نگرم
همان دعای تو با ناله‌های نیمه شبی است

به یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شود
یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است

برد دل از همه کس نظم او که هاتف را
ملاحت عجمی و فصاحت عربی است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲

ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت

خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت

مرغان حرم در آشیان‌ها
در آرزوی شکنج دامت

بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت

ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت

نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت

هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل می‌کشدم باز به آن جلوهٔ قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است

تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است

نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است

ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است

ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است

اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵

یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست
رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

کو دلی کز آن دل بی‌رحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست

ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست

کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۶

مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست
او همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست



غزل شمارهٔ ۲۷

شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج
به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج

ز بهر کندن خارا برای سجدهٔ شیرین
شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج

عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد
که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج

تو دی می‌رفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه
به خاک راه می‌افتاد گاهی راست گاهی کج
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۸

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد

یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد

سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن
شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد

دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم
امشب امید که یاد از سخن دوشش باد

ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام
نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد

دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر
با خیالت همه شب دست در آغوشش باد

هاتف از جور تو دم می‌نزند لیک تو را
شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۹

بتان نخست چو در دلبری میان بستند
میان بکشتن یاران مهربان بستند

دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند

مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
که اهل صومعه زنار بر میان بستند

به آشیانه نبستند عندلیبان دل
اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند

فغان که مدعیان از جفا برون کردند
مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند

رساند کار به جایی جفای گل چینان
که در معاینه بر روی باغبان بستند

جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی
چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
ن غزل شمارهٔ ۳۰

با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند

بی تو احوال مرا در دل شب‌ها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند

باده با مدعیان می‌کشی و می‌ریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند

بوسه‌ای چند ز لعل لب تو می‌طلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند

گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند

هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلی گشت به همصحبتی خامی چند
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

هاتف اصفهانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA