غزل شمارهٔ ۳۱ در پیش بیدلان جان، قدری چنان نداردآری کسی که دل داد پروای جان نداردپرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانیهر کس ازو نشانی دارد نشان نداردیک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگزدیدم تمام هر کس این دارد آن نداردبر من نه از ترحم کم کرده یار بیدادتاب جفا ازین بیش در من گمان نداردهاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچشاین کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
غزل شمارهٔ ۳۲ کدام عهد نکویان عهد ما بستندبه عاشقان جفاکش که زود نشکستندخدا نگیردشان گرچه چارهٔ دل مابه یک نگاه نکردند و میتوانستندنخست چون در میخانه بسته شد گفتمکز آسمان در رحمت به روی ما بستندمکن به چشم حقارت نظر به درویشانکه بینیاز جهانند اگر تهی دستندحریف عربدهٔ می کشان نهای ای شیخبه خانقاه منه پا که صوفیان مستندغم بتان به همه عمر خوردم و افسوسکه آخر از غمشان مردم و ندانستندز جور مدعیان رفت از درت هاتفغمین مباش گر او رفت دیگران هستند
غزل شمارهٔ ۳۳ دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنیدتا بوی او نسیم صبا از کجا شنیدبیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باکاین میکشد مرا که ازو آشنا شنیدرازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبودغیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنیددل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بودغیر از تو هر که حال مرا دید یا شنیدفرخنده عاشقی که ز دلدار مهربانگر حرف مهر گفت حدیث وفا شنیدپیغام حور نشنود از خازن بهشتگوئی کز آشنا سخن آشنا شنیدنشنیدی ای دریغ و ندیدی که از کسانهاتف چها ز عشق تو دید و چها شنید
غزل شمارهٔ ۳۴ نه با من دوست آن گفت و نه آن کردکه با دشمن توان گفت و توان کردگرفت از من دل و زد راه دینمز دین و دل گذشتم قصد جان کردکی از شرمندگی با مهربانانتوان گفت آنچه آن نامهربان کردمنش از مردمان رخ مینهفتمستم بین کآخر از من رخ نهان کردتو با من کردی از جور آنچه کردیمن از شرم تو گفتم آسمان کرددو عالم سود کرد آن کس که در عشقدلی درباخت یا جانی زیان کردنه از کین خون هاتف ریخت آن شوخوفای او به کشتن امتحان کرد
غزل شمارهٔ ۳۵ داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد مانددر دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماندآخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفتوز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماندمن جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرددر دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماندبه وفای تو، من دلشده جان خواهم دادبیوفایی به تو ای مونس جان خواهد ماندهاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفتقصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند
غزل شمارهٔ ۳۶ گفتم که چاره غم هجران شود نشددر وصل یار مشکلم آسان شود نشدیا از تب غمم شب هجران کشد نکشتیا دردم از وصال تو درمان شود نشدیا آن صنم مراد دل من دهد ندادیا این صنمپرست مسلمان شود نشدیا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبردیا لحظهای خموش ز افغان شود نشدیا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفتچون من اسیر محنت هجران شود نشدیا از کمند غیر غزالم جهد نجستیا ز الفت رقیب پشیمان شود نشدیا از وفا نگاه به هاتف کند نکردیا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
غزل شمارهٔ ۳۷ گر آن گلبرگ خندان در گلستانی دمی خندددر آن گلشن گلی بر گلبن دیگر نمیخنددز عشرت زان گریزانم که از غم گریم ایامیدر این محفل به کام دل دمی گر بیغمی خندد غزل شمارهٔ ۳۸ به ره او چه غم آن را که ز جان میگذردکه ز جان در ره آن جان جهان میگذرداز مقیم حرم کعبه نباشد کمترآنکه گاهی ز در دیر مغان میگذردنه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادمکه بد و نیک جهان گذران میگذرددل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهیشکوه از جور تو ما را به زبان میگذردآه پیران کهن میگذرد از افلاکهر کجا جلوهٔ آن تازه جوان میگذردچون ننالم که مرا گریه کنان میبیندبه ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
غزل شمارهٔ ۳۹ دل عشاق روا نیست که دلبر شکندگوهری کس نشنیده است که گوهر شکندبر نمیدارم از این در سر خویش ای دربانصد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند غزل شمارهٔ ۴۰ آن دلبر محملنشین چون جای در محمل کندمیباید اول عاشق مسکین وداع دل کندزین منزل اکنون شد روان تا آن بت محملنشیندیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند غزل شمارهٔ ۴۱ شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آیدغنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آیدشتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتندمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آیدتو ای سرو روان تا از کنارم بیسبب رفتیشب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آیدشدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی مننه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آیدازو هاتف به این امید دل خوش کردم و مردمکه شاید گاهگاهی بعد مرگم بر مزار آید
غزل شمارهٔ ۴۲ امروز ما را گر کشی بیجرم از ما بگذرداما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذردزینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگرگاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذردناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسیآن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرداز بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطربمیمیرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرددر راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدمباید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد
غزل شمارهٔ ۴۳ گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرددردم از توست دوا از تو چرا نتوان کردگر عتاب است و گر ناز کدام است آن کارکه به اغیار توان کرد و به ما نتوان کردمن گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کسلیک جور این همه با خلق خدا نتوان کردفلکم از تو جدا کرد و گمان میکردمکه به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کردسر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدمکه توان بست مرا لیک رها نتوان کردجا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیارور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کردگر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتفچه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد