غزل شمارهٔ ۴۴ تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بودغم و اندوه توام در دل و جان خواهد بودآخر از حسرت بالای تو ای سرو روانتا کیم خون دل از دیده روان خواهد بودگفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودکآفت دین و دل پیر و جوان خواهد بودرمضان میکده را بست خدا داند و بستا ز یاران که به عید رمضان خواهد بودپا مکش از سر خاکم که پس از مردن همبه رهت چشم امیدم نگران خواهد بودهاتف اینگونه که دارد هوس مغبچگانبعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود
غزل شمارهٔ ۴۵ گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگرنالهٔ بی گریه ببین گریهٔ بی ناله نگر غزل شمارهٔ ۴۶ بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگزدر دام کسی چون تو شکاری نه و هرگزروزم سیه است از غم هجران بود آیاچون روز سیاهم شب تاری نه و هرگزدر بادیهٔ عشق و ره شوق رساندآزار به هر پا سر خاری نه و هرگزگردون ستمگر کند این کار که باشد؟یاری به مراد دل یاری نه و هرگزدر خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته استجز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
غزل شمارهٔ ۴۷ از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگزلیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگزبا اهل وفا و هنر افزون شود و کممهر تو و بیمهری گردون نه و هرگزاز سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبیمانند به آن قامت موزون نه و هرگزخون ریختیم ناحق و پرسی که مبادادامان تو گیرند به این خون نه و هرگزدر عشق بود غمزدهٔ بیش ز هاتفدر حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز
غزل شمارهٔ ۴۸ با من ار هم آشیان میداشت ما را در قفسکی شکایت داشتم از تنگی جا در قفسعندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواستزاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفسقسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغبال ما در دام خواهد ریختن یا در قفسبر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشتجز پری از من نخواهی دید فردا در قفسهاتف از من نغمهٔ دلکش سرودن خوش مجویکز نوا افتادهام افتادهام تا در قفس
غزل شمارهٔ ۴۹ رسید یار و ندیدیم روی یار افسوسگذشت روز و شب ما به انتظار افسوسگذشت عمر گرانمایه در فراق دریغنصیب غیر شد آخر وصال یار افسوسگریست عمری آخر ز بیوفائی چرخندید روی تو را چشم اشکبار افسوسخزان چو بگذرد از پی بهار میآیدخزان عمر ندارد ز پی بهار افسوسبه خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس
غزل شمارهٔ ۵۰ شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوشکسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوشدل از مهر بتان برداشتم آسودم این است ایناگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوشخوشم با انتظار امید وصل یار چون دارمخوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوشبود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردنمیان دلربایان است و جانبازان قماری خوشبه مسجدها برآرم چند با زهاد بیکارهخوشا رندان که در میخانهها دارند کاری خوشدو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتفکه بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش
غزل شمارهٔ ۵۱ دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمشاو از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمشگفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمشگفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمشگفت آن بت پیمانگسل جستم ازو چون حال دلخون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمشناصح که میزد لاف عقل از حسن لیلی وش بتانیک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمشز افسانهٔ وارستگی رستم ز شرم مدعیافسانهای گفتم وزان افسانه افسون کردمشاز اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراستهموزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمشهاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدمور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش
غزل شمارهٔ ۵۲ پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانشکه داغ تازهای بگذاردم بر دل ز هجرانشپس از عمری که میگردد به کامم یک نفس گردوننمیدانم که میسازد؟ همان ساعت پشیمانشچو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شدبود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانشز بیتابی همی جویم ز هر کس چارهٔ دردیکه میدانم فرو میماند افلاطون ز درمانشدلش سخت است و پیمان سست از آن بیمهر سنگیندلنبودم شکوهای گر چون دلش میبود پیمانشبه من گفتی که جور من نهان میدار از مردمتو هم نوعی جفا میکن که بتوان داشت پنهانشتن هاتف نزار از درد دوری دیدی و درداندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش
غزل شمارهٔ ۵۳ سرو قدی که بود دیدهٔ دلها به رهشنیست جز دیدهٔ صاحبنظران جلوه گهشآه از آن شوخ که سرگشته به صحرا داردوحشیان را نگه آن آهوی وحشی نگهش غم عشق نکویان چون کند در سینهای منزلگدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دلدل محمل نشین مشکل درون محمل آسایدهزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محملمیان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکشتو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دلنه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابیکه میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسملدر اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اماازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکلبه ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای منکه بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتلز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف راحکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
غزل شمارهٔ ۵۵ کردهاست یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغلیا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغلدر مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کسیکبار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل غزل شمارهٔ ۵۶ به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیمبه کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیممن اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مرانکه گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیممنم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفربه مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیمچو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جانبرد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیمبه هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمانکه نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیمز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ منچه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیمشدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلانرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم