انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 16:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  15  16  پسین »

هاتف اصفهانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۷

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۸

بی‌مهری اگر چه بی‌وفا هم
جور از تو نکو بود جفا هم

بیگانه و آشنا ندانی
بیگانه کشی و آشنا هم

پیش که برم شکایت تو
کز خلق نترسی از خدا هم

بس تجربه کرده‌ام ندارد
آه سحری اثر دعا هم

در وصل چو هجر سوزدم جان
از درد به جانم از دوا هم

ای گل که ز هر گلی فزون است
در حسن، رخ تو در صفا هم

شد فصل بهار و بلبل و گل
در باغ به عشرتند با هم

با هم ستم است اگر نباشیم
چون بلبل و گل به باغ ما هم

جز هاتف بی‌نوا در آن کوی
شاه آمد و شد کند، گدا هم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۵۹

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم
چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو
ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان
به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم
زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر
به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم

ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۰

ای گمشده دل کجات جویم
در دام که مبتلات جویم

دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم

ای مرغ ز آشیان رمیده
در دامگه بلات جویم

ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان
از چشم که خونبهات جویم

ای بیمار ز جان گذشته
کز هر که رسم دوات جویم

گاهی به دوات چاره خواهم
گاهی به دعا شفات جویم

کس چارهٔ درد تو نداند
درمان مگر از خدات جویم

هاتف پی دل فتاده رفتی
ای هر جایی کجات جویم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱

گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم

گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند
دامان بی‌نیازی بر این و آن فشانم

خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده
اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم

آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام
گرد غریبی از بال در آشیان فشانم

سرو روان من کو هاتف که بر سر من
چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲

جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم
آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم

اغیار راست نازت، عشاق را عتابت
محروم من که از تو نه این رسد نه آنم

مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری
آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم

نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ
از فکر نوبهار و اندیشهٔ خزانم

زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن
پیش سگان کویش ریزند استخوانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۳

دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم
نگذاردم که حال دل بیقرار گویم

شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد
به کدام امیدواری غم خود به یار گویم



غزل شمارهٔ ۶۴

گه ره دیر و گهی راه حرم می‌پویم
مقصدم دیر و حرم نیست تو را می‌جویم


غزل شمارهٔ ۶۵

با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم
پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم


غزل شمارهٔ ۶۶

هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب
در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی
آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست
باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۷

گواهی دهد چهرهٔ زرد من
که دردی بود بی‌دوا درد من

شدم خاک اگر از جفایش مباد
نشیند به دامان او گرد من

به گلزاری من ای صبا چون رسی
بگو با گل ناز پرورد من

که گر یک نظر روی من بنگری
ترحم کنی بر رخ زرد من

وگر یک نفس آه من بشنوی
جگر سوزدت از دم سرد من
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۸

بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان
هر خار مزارم زندش دست به دامان

شاهان همه در حسرت آنند که باشند
در خیل غلامان تو از خیل غلامان

زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند
آگاهی از احوال دل سوخته خامان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹

به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران
گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من کان بی‌وفا دارد
وفا با بی‌وفایان، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن
سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من
به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 16:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

هاتف اصفهانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA