غزل شمارهٔ ۵۷ شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتمخانه به خانه در به در جستمت و نیافتمآه که تار و پود آن رفت به باد عاشقیجامه تقویی که من در همه عمر بافتمبر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیتبی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتماز تف آتش غمم صدره اگر چه تافتیآینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتمیک ره از او نشد مرا کار دل حزین رواهاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
غزل شمارهٔ ۵۸ بیمهری اگر چه بیوفا همجور از تو نکو بود جفا همبیگانه و آشنا ندانیبیگانه کشی و آشنا همپیش که برم شکایت توکز خلق نترسی از خدا همبس تجربه کردهام نداردآه سحری اثر دعا همدر وصل چو هجر سوزدم جاناز درد به جانم از دوا همای گل که ز هر گلی فزون استدر حسن، رخ تو در صفا همشد فصل بهار و بلبل و گلدر باغ به عشرتند با همبا هم ستم است اگر نباشیمچون بلبل و گل به باغ ما همجز هاتف بینوا در آن کویشاه آمد و شد کند، گدا هم
غزل شمارهٔ ۵۹ مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتمچو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتمنبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی توز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتممنم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینانبه دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتممنم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادمزدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتمبه امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخربه پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتمندیدم زان گل بیخار جز مهر و وفا اماز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتمسخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامیز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
غزل شمارهٔ ۶۰ ای گمشده دل کجات جویمدر دام که مبتلات جویمدیروز چو آفتاب بودیامروز چو کیمیات جویمای مرغ ز آشیان رمیدهدر دامگه بلات جویمای کشتهٔ غمزهٔ نکویاناز چشم که خونبهات جویمای بیمار ز جان گذشتهکز هر که رسم دوات جویمگاهی به دوات چاره خواهمگاهی به دعا شفات جویمکس چارهٔ درد تو ندانددرمان مگر از خدات جویمهاتف پی دل فتاده رفتیای هر جایی کجات جویم
غزل شمارهٔ ۶۱ گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانمجان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانمگر بی توام به دامن نقد دو کون ریزنددامان بینیازی بر این و آن فشانمخالی نگرددم دل کز بیم او ز دیدهاشکی اگر فشانم باید نهان فشانمآیا بود که روزی فارغ ز محنت دامگرد غریبی از بال در آشیان فشانمسرو روان من کو هاتف که بر سر منچون پا نهد به پایش نقد روان فشانم
غزل شمارهٔ ۶۲ جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانمآخر ترحمی کن بر جان ناتوانماغیار راست نازت، عشاق را عتابتمحروم من که از تو نه این رسد نه آنممرغ اسیرم اما دارم درین اسیریآسایشی که رفته است از خاطر آشیانمنخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغاز فکر نوبهار و اندیشهٔ خزانمزنهار بعد مردن فرسوده چون شود تنپیش سگان کویش ریزند استخوانم
غزل شمارهٔ ۶۳ دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویمنگذاردم که حال دل بیقرار گویمشنود اگر غم من نه غمین نه شاد گرددبه کدام امیدواری غم خود به یار گویم غزل شمارهٔ ۶۴ گه ره دیر و گهی راه حرم میپویممقصدم دیر و حرم نیست تو را میجویم غزل شمارهٔ ۶۵ با چشم تو گهی که به رویت نظر کنمپوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم غزل شمارهٔ ۶۶ هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوانزاری از دوری یاری است که گفتن نتوانبی مه روی تو ای کوکب تابنده مراروز روشن شب تاری است که گفتن نتوانتو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیبدر گلستان تو خاری است که گفتن نتوانچشم وحشی نگه یار من آهوست ولیآهوی شیر شکاری است که گفتن نتوانچون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیستباری از عشق تو باری است که گفتن نتوانهاتف سوخته را لاله صفت در دل زارداغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان
غزل شمارهٔ ۶۷ گواهی دهد چهرهٔ زرد منکه دردی بود بیدوا درد منشدم خاک اگر از جفایش مبادنشیند به دامان او گرد منبه گلزاری من ای صبا چون رسیبگو با گل ناز پرورد منکه گر یک نظر روی من بنگریترحم کنی بر رخ زرد منوگر یک نفس آه من بشنویجگر سوزدت از دم سرد من
غزل شمارهٔ ۶۸ بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامانهر خار مزارم زندش دست به دامانشاهان همه در حسرت آنند که باشنددر خیل غلامان تو از خیل غلامانزاهد چه عجب گر زندم طعنه نداندآگاهی از احوال دل سوخته خامان
غزل شمارهٔ ۶۹ به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخوارانگرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیارانچه حاصل از وفاداری من کان بیوفا داردوفا با بیوفایان، بیوفائی با وفادارانتویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمنسموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو بارانبه جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون منبه سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران