غزل شمارهٔ ۷۰ آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختنناوک او را نشان میباید از جان ساختنسروران چون گو به پای توسنش بازند سرچون کند آن شهسوار آهنگ چوگان باختنداد مظلومان بده تا چند ای بیدادگررخش بیداد و ستم بر دادخواهان تاختنباغبان پرداخت گلشن را، اکنون باید به میدر چمن ز آیینهٔ دل زنگ غم پرداختنسازگاری چون ندارد یار هاتف بایدتز آتش غم سوختن با سوز هجران ساختن
غزل شمارهٔ ۷۱ منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نوباشدم خرقهای آنهم به خرابات گروزاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنتگو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنوراز کونین به میخانه شود زان روشنکه فتادهاست به جام از رخ ساقی پرتوچه کند کوه کن دلشده با غیرت عشقگر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسروهر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی استدر ره عشق به هر زمزمه از راه مرومنزل آنجاست درین بادیه کز پا افتیدر ره عشق همین است غرض از تک و دوبستگیها به ره عشق و گشایشها هستبسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو
غزل شمارهٔ ۷۲ گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تومشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو توخوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دلگر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو توچون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو منپس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو توچون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدلکش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تورفتی و غمها در دلم خوش آنکه باز آیی و منگویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تواز یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کیباشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو توهاتف ز عشقت میسزد هر لحظه گر بالد به خودجز او که دارد در جهان زیبانگاری همچو تو
غزل شمارهٔ ۷۳ خوش آنکه نشینیم میان گل و لالهماه و تو به کف شیشه و در دست پیالهدر طرف چمن ساقی دوران می عشرتدر ساغر گل کرده و پیمانهٔ لالهبر سرو و سمن لؤلؤ تر ریخته بارانبر لاله و گل در و گهر بیخته ژالهوز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سروبلبل کند افغان به چمن فاخته نالهای دلبر گلچهره که مشاطهٔ صنعتبالای گل از سنبل تر بسته کلالهآهنگ چمن کن که به کف بهر تو داردگل ساغر و نرگس قدح و لاله پیالهعید است و به عیدی چه شود گر به من زاریک بوسه کنی زان لب جان بخش حوالهگفتی چه بود کار تو هاتف همهٔ عمرهر روز دعا گوی توام من همه ساله
غزل شمارهٔ ۷۴ بود مه روی آن زیبا جوان چارده سالهولی ماهی که دارد گرد خویش از مشکتر هالهخدا را رحمی از جور و جفایت چند روز و شبزنم فریاد و گریم خون کشم آه و کنم ناله غزل شمارهٔ ۷۵ مهر رخسار و مه جبین شدهایآفت دل بلای دین شدهایمهر و مه را شکستهای رونقغیرت آن و رشک این شدهایپیش ازین دوست بودیم از مهردشمن من کنون ز کین شدهایمن چنانم که پیش ازین بودمتو ندانم چرا چنین شدهایننشستی چرا دمی با منگرنه با غیر همنشین شدهایدل ز رشکم تپد چو بسمل بازبهر صیدی که در کمین شدهایغزلی گفتهای دگر هاتفکه سزاوار آفرین شدهای
غزل شمارهٔ ۷۶ رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکستهایجسمی و جسم لاغری جانی و جان خستهایمیشکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبیسر زند آه آتشین از دل دلشکستهایمنتظرم به کنج غم گریهکنان نشاندهایخود به کنار مدعی خنده زنان نشستهایزان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی توسلسلهای به پای دل بسته و سخت بستهایغنچه لطیف خندد و پسته ولی چو آن دهنلب نگشوده غنچهای خنده نکرده پستهایخون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بودکوکب نامساعدی طالع ناخجستهای
غزل شمارهٔ ۷۷ چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنیکه اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنیتو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو راز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنیز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرمهمه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنیهمه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دونشکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنیتو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمینهمهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنیتو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکرانقدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
غزل شمارهٔ ۷۸ شکست پیر مغان گر سرم به ساغر میعجب مدار که سرها شکسته بر سر میستم به ساغر میشد نه بر سر من اگرشکست بر سر من می فروش ساغر میغذای روح بود بوی میخوشا رندیکه روح پرورد از بوی روح پرور مینداشت بهرهای آن بوالفضول از حکمتکه وصف آب خضر کرد در برابر مینه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان رابه چشم اهل بصیرت صفای جوهر مینماند از شب تاریک غم نشان که دگرطلوع کرد ز خم آفتاب انور میچه دید هاتف می کش ندانم از بادهکه هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
غزل شمارهٔ ۷۹ چو نی نالدم استخوان از جداییفغان از جدایی فغان از جداییقفس به بود بلبلی را که نالدشب و روز در آشیان از جداییدهد یاد از نیک بینی به گلشنبهار از وصال و خزان از جداییچسان من ننالم ز هجران که نالدزمین از فراق، آسمان از جداییبه هر شاخ این باغ مرغی سرایدبه لحنی دگر داستان از جداییچو شمعم به جان آتش افتد به بزمیکه آید سخن در میان از جداییکشد آنچه خاشاک از برق سوزانکشیده است هاتف همان از جدایی
غزل شمارهٔ ۸۰ روز و شب خون جگر میخورم از درد جداییناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجاییچون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلمکاش از مرگ به پایان رسدم روز جداییچارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشداگر از کار فرو بستهٔ من عقده گشاییهر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهتتا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیاییکه گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیممن که در کوچهٔ او ره ندهندم به گداییربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبانگو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز ماییبستهٔ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهدنه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی