غزل شمارهٔ ۸۱ کجایی در شب هجران که زاریهای من بینیچو شمع از چشم گریان اشکباریهای من بینیکجایی ای که خندانم ز وصلت دوش میدیدیکه امشب گریههای زار و زاریهای من بینیکجایی ای قدحها از کف اغیار نوشیدهکه از جام غمت خونابه خواریهای من بینیشبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهاننشینی با من و شب زندهداریهای من بینیشدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهمکه یار من شوی ای یار و یاریهای من بینیبرای امتحان تا میتوانی بار درد و غمبنه بر دوش من تا بردباریهای من بینیبرای یادگار خویش شعری چند از هاتفنوشتم تا پس از من یادگاریهای من بینی
غزل شمارهٔ ۸۲ شستم ز میدر پای خم، دامن ز هر آلودگیدامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگیمیگفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیاناز هیچکس نشنیدهام حرفی بدین بیهودگیروزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدمهر ذرهٔ خاکم تو را جوید پس از فرسودگیای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقانآزار جان ما مکن شکرانهٔ آسودگیمن شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درونهاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی
غزل شمارهٔ ۸۳ ای که مشتاق وصل دلبندیصبر کن بر مفارقت چندیباش آمادهٔ غم شب هجرای که در روز وصل خرسندیبندگان را تفقدی فرمایتو که بر خسروان خداوندیتو بمانی به کام دل، گر مرددر تمنایت آرزومندیچشم بد دور از رخت که نزادمادر دهر چون تو فرزندیرخشی بیداد تاختی چندانکه غبار مرا پراکندیکی شدی هاتف این چنین رسواگر شنیدی ز ناصحی پندی
http://ganjoor.net/hatef/divan-hatef/ghazal-hatef/sh84/ کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکیاین گلستان بیخس و خاشاک بودی کاشکییار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظردیده او چون دل من پاک بودی کاشکیقصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیمیار در عاشق کشی بیباک بودی کاشکیتا به دامانش رسد دستم به امداد نسیمجسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکیسینهام از تیر دلدوز تو چون دارد نشانگردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکیغنچهسان هاتف دلم از عشق چون صد پاره استسینهام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی
غزل شمارهٔ ۸۵ دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستیکه لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستیچسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتنکه از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستیحرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالمز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستیغمش گفتم نهان در سینه دارم سادهلوحی بینکه این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستیدر این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشممروان از حسرت بالای آن سرو روانستیبیا شیرین زبانی بین که همچون نیشکر خامهشکربار از زبان هاتف شیرین زبانستی
غزل شمارهٔ ۸۶ صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیماییکه دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیباییبه حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردمبه دل داغ فراق لالهرویی سرو بالاییبه ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شدبه چشم لطف بین سوی من امروزی و فرداییبه کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آورز ناکامی از خون جگر پیمانه پیماییبه جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دلجنونی از خدا میخواهم و دامان صحراییبه پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گریدبه یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی
غزل شمارهٔ ۸۷ من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسیکار دل بود که با دل نفتد کار کسیدین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنموای بر حال کسی کوست گرفتار کسیناامید است ز درمان دو بیمار طبیبچشم بیمار کسی و دل بیمار کسیآخر کار فروشند به هیچش این استسود آن کس که به جان است خریدار کسیهاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانیبکش آزار کسان و مکن آزار کسی
غزل شمارهٔ ۸۸ زهی از رخ تو پیدا همه آیت خداییز جمالت آشکارا همه فر کبریایینسپردمی دل آسان به تو روز آشناییخبریم بودی آن روز اگر از شب جدایینبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بسکه به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گداییهمه جا به بیوفایی مثلند خوب رویانتو میان خوبرویان مثلی به بیوفاییتو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانمبه چه حیله میبری دل تو که رخ نمینماییشد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینمدل آشنا ندارد خبری ز آشناییگرهی اگر چه هرگز نگشودهام طمع بینکه ز زلف یار دارم هوس گرهگشاییهمه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بسهمه کام او برآید اگر از درش درآیی
غزل شمارهٔ ۸۹ ای که در جام رقیبان می پیاپی میکنیخون دل در ساغر عشاق تا کی میکنیمینوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرادم بدم خون در دل از جور پیاپی میکنیراه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی استبی گناه ای راه پیما ناقه را پی میکنیناله و افغان من بشنو خدا را تا به کیگوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنیساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمارگر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی