انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 16:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  15  16  پسین »

هاتف اصفهانی


زن

 
ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او


ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماه‌روی مشکین‌موی
مطرب بذله گوی و خوش‌الحان
مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش‌پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان


که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می‌دهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند


که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و می‌کشان گردش
پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش
سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حق‌بین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع‌پوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش
دوش می‌سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعه‌ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش


که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین‌فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی


که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی‌الابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه‌ای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمی‌دار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که می‌نرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می‌گوی و پشت سر می‌خار
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار


که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا
عیان شد رشحهٔ خون از شکاف جوشن دارا

دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن مریم
نمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسی

میان روضهٔ خضرا روان شد چشمهٔ روشن
کنار چشمهٔ روشن برآمد لالهٔ حمرا

ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی
ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی

درافشان کرد از شادی فلک چون دیدهٔ مجنون
برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلا

مگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگه
که پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبا

درآمد زاهد صبح از در دردی‌کش گردون
زدش بر کوه خاور بی‌محابا شیشه صهبا

برآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگر
به یغما برد در یک دم، هزاران لل لالا

نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیشش
هزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریا

برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب
گریزان انجمش از پیش روبه‌سان گرازآسا

چنان کز صولت شیر خدا کفار در میدان
چنان کز حملهٔ ضرغام دین ابطال بر بیدا

هژبر سالب غالب علی بن ابی طالب
امام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲

نسیم صبح عنبر بیز شد بر تودهٔ غبرا
زمین سبز نسرین‌خیز شد چون گنبد خضرا

ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا

صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری
هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا

عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین
گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا

به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون
به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا

سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبی

چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا

پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا

چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا

چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا

نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش
که با اطفال می‌رقصد میان باغ بر یک پا

پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبل
نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا

میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام می‌زند رعنای نارعنا

به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا

همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا

شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در
امیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلا

به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر
به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا

ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت
قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا

از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر
که بی چون است و بی‌انباز آن یکتای بی‌همتا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳

زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا
غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها

طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل
کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا

رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو
مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا

شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر
شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا

نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت
ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا

در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد
چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا

کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی
علم بگشاید از پرچم گره چون طرهٔ لیلا

ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد
بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا

که پیچد بره را بر پای، حبل کفهٔ میزان
درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا

یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین
یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها

کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم
کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما

سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ
ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا

عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان
نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا

اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت
چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا

ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد
که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا

ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان
عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا

ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن
تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا

به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند
که بر گوسالهٔ زرین خطاب ربی‌الاعلی

من و اندیشهٔ مدح تو، باد از این هوس شرمم
چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا

به ادنی پایهٔ مدح و ثنایت کی رسد گرچه
به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا

چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی
به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا

کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع
پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا

بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب
که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی

تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را
امام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولا

شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان
خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا

پی بازار فردای قیامت جز ولای تو
متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا

نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد
محبان تو را از دود آتش غرهٔ غرا

قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهٔ محشر
غلامان تو را اندیشهٔ دوزخ بود حاشا

الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد
ز دیدار رخ احباب روشن دیدهٔ بینا

محبان تو را روشن ز رویت دیدهٔ حق بین
حسودان تو را بی‌بهره زان رخ دیدهٔ اعمی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴

نسیمی به دل می‌خورد روح‌پرور
نسیمی دلاویز چون بوی دلبر

نسیمی چو انفاس عیسی مقدس
نسیمی چو دامان مریم مطهر

نسیمی همه نفخهٔ مشک سارا
نسیمی همه نشاهٔ خمر احمر

نسیمی در آن نگهت مهر پنهان
نسیمی در آن لذت وصل مضمر

نسیمی از آن جیب جان دامن دل
پر از عنبر اشهب و مشک اذفر

چه باد است حیرانم این باد دلکش
که عطر عبیر آرد و بوی عنبر

نسیم بهار است گویا که خیزد
ز روی گل تازه و سنبل تر

نسیمی است شب‌ها به گلشن غنوده
ز گل کرده بالین و از سبزه بستر

بر اندام او سوده ریحان و سنبل
در آغوش او بوده نسرین و عنبر

غلط کردم از طرف بستان نیاید
نسیمی چنین جان‌فزا و معطر

نسیم ریاض جنان است گویی
که رضوان به دست صبا داده مجمر

نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها
ز تفریح تسنیم و ترویح کوثر

که از روی غلمان گشوده است برقع
که از فرق حوران ربوده است معجر

ز گیسوی حوران و زلفین غلمان
بدین سان وزد مشکبیز و معنبر

خطا گفتم از باغ جنت نیاید
نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور

نسیمی است از باغ الطاف صاحب
نکو ذات و نیک‌اختر و نیک‌محضر

چراغ دل روشن اهل معنی
فروغ شبستان اهل دل آذر

محیط فضایل که دریای فکرش
کران تا کران است لبریز گوهر

سپهر معالی که بر اوج قدرش
هزاران چو مهر است تابنده اختر

مدار مناقب جهان مکارم
که افلاک عز و شرف راست محور

مراد افاضل ملاذ اماثل
که بر تارک سروران است افسر

جوادی که در کف جودش ز خواری
چو خیری بود زرد رخسارهٔ زر

کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت
نبینی تهی دست جز حلقهٔ در

زهی پیش یاجوج شهوت کشیده
دل پاکت از زهد سد سکندر

از آن در حریم طواف تو پوید
که کسب سعادت کند سعد اکبر

شب و روز گردند آبای علوی
به صد شوق در گرد این چار مادر

که شاید پدید آید اما نیاید
از ایشان نظیر تو فرزند دیگر

به معنای مشکل سرانگشت فکرت
کند آنچه با مه بنان پیمبر

به گفتار ناراست تیغ زبانت
کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر

صور جملهٔ کاینات و تو معنی
عرض جمله حادثات و تو جوهر

جهان با نهیب تو دریا و طوفان
زمین با وقار تو کشتی و لنگر

کلام تو با راح و ریحان مقابل
بیان تو با آب حیوان برابر

فنون هنر فکرتت را مسلم
جهان سخن خامه‌ات را مسخر

ز کلک بنان تو هر لحظه گردد
نگاری ممثل مثالی مصور

که صورتگر چین ندیده‌است هرگز
به آن حسن تمثال و آن لطف پیکر

لالی منظوم نظم تو هر یک
درخشنده نجمی است از زهره ازهر

که در وادی عشق گمگشتگان را
سوی کعبهٔ کوی یار است رهبر

گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت
به نکهت چو شمامهٔ مشک و عنبر

بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت
به لذت چو وصل بتان سمنبر

وفا پیشه یارا خداوندگارا
یکی سوی این بنده از لطف بنگر

ز رحمت یکی جانب من نظر کن
که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر

تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت
چو از باد خاک و چو از آب آذر

تو در غربت ای مهر تابان و بی تو
شب و روز من گشته از هم سیه‌تر

کنون بی تو دارم سیه روزگاری
چو روی گنه کار، در روز محشر

به دل کامها پیش ازین بود و زانها
یکی برنیاورده چرخ ستمگر

کنونم مرادی جز این نیست در دل
کنونم هوائی جز این نیست در سر

که امروز تا از می زندگانی
نمی‌هست در این سفالینه ساغر

چو مینا به بزم تو آیم دمادم
چو ساغر به روی تو خندم مکرر

بیا خود علی رغم چرخ جفا جو
برآر آرزوی من ای مهرپرور

به گردون بی‌مهر مگذار کارم
که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر

ز غربت به سوی وطن شو روانه
به خود رحم فرما به ما رحمت آور

خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم
نهان از حریفان خفاش منظر

تو بر صدر محفل برازنده مولا
منت در مقابل کمر بسته چاکر

تو محفل فروز از ضمیر منیرت
منت مستنیر از ضمیر منور

بخوانیم با هم غزل‌های رنگین
تو از شعر هاتف من از نظم آذر

بسوزیم داغی به دل آسمان را
بدوزیم چشم حسودان اختر

مرا دسترس نیست باری خوش آن کس
که این دولتش هست گاهی میسر

در این کار کوشم به جان لیک چتوان
که نتوان خلاف قضای مقدر

هنر پرورا زین اقاویل باطل
که الحق نیازی بود بس محقر

نه مقصود من بود مدحت نگاری
که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر

تو را نیست حاجت به مداحی آری
بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر

ولی بود ازین نظم قصدم که دلها
ز زنگ نفاق است از بس مکدر

نگویند عاجز ز نظم است هاتف
گروهی که خود گاه نظمند مضطر

نیم عاجز از نظم اشعار رنگین
تو دانی گر آنان ندارند باور

عروسان ابکار در پرده دارم
همه غرق پیرایه از پای تا سر

ولیکن چه لازم که دختر دهد کس
به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر

نباشد چو داماد شایسته آن به
که در خانهٔ خود شود پیر دختر

در ایجاز کوشم که نزدیک دانا
سخن خویش بود مختصر خوشتر اخصر

الا تا قمر فربه و لاغر آید
ز نزدیکی و دوری مهر انور

محب تو نزد تو بادا و فربه
عدوی تو دور از تو بادا و لاغر

تو را جاودان عمر و جاویدان عزت
مدامت خدا ناصر و بخت یاور
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵

کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر

از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهاده‌ام ره سوی خوف و خطر

خود به عبث اختیار کرده‌ام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر

چون سفها خویش را بی‌سبب افکنده‌ام
از غرفات جنان در درکات سقر

همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر

من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر

رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر

با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر

گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه‌ور

گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر

چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویه‌سان آیدم بادیه‌ای در نظر

آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر

دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفره‌زن و رهسپر

شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر

طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر

همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر

گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر

بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر

یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر

صحبت او جانگزا ریت او غم‌فزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر

چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر

این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام
کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور

روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر

مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر

ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر

راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر

دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر

روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر

اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر

مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر

با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر

نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظه‌اش زلزله زیر و زبر

رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر

بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر

بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بی‌خبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر

منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست بجز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر

دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر

گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر

گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر

گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در

ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر

پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر

عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر

گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر

خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر

گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر

درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر

وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر

جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر

مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر

خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر

آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر

ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر

روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر

پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر

با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر

روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر

هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور

فتنه ز یکسو زند صیحه که جان‌ها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خون‌ها هدر

تیغ‌زن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر

یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر

تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر

هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر

خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر

آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر

تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر

باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶

رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن
عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن

نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی
مصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشن

به نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرا
به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن

ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر
ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن

گلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگس
عبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسن

چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر
به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن

به نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشا
به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن

به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید
نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن

بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین
به روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترون

به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها
چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن

میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش
کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن

به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو
ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من

به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان
که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن

سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او
صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن

جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش
به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من

جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش
شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن

درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند
یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن

نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر
برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن

هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان
هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون

به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او
ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن

در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی
به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن

گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل
گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن

امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا
اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن

به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا
چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن

به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید
پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن

سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان
که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن

زهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصر
ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن

زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را
نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن

ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش
ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن

گشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامج
زداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامن

فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری
چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن

عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت
تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن

کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر
که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن

فلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایم
گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون

جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد
که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن

بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون
که روز و شب نمی‌تابند مهر و ما هم از روزن

چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم
جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن

رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان
در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن

همانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزین
فتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزن

کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان
که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن

غرض از گردش گردون و دور اختران دارم
شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن

شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد
سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن

الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون
همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن

به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش
به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن

همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب
همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷

دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری

با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دل‌آزاری

که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری

گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری

نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری

گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری

صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری

دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری

شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری

سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبک‌باری

دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری

غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری

نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری

غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مه‌طلعتان فرخاری

در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری

کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری

غمزه‌شان را نه شوق خونریزی
طره‌شان را نه میل طراری

زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهره‌های گلناری

سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری

همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری

چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری

شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری

نیست گر نغز دلبری که در آن
داستان‌های نغز بگذاری

ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری

خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری

که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری

سرد هنگامه‌ای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری

گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری

نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری

جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری

چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری

به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری

نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری

نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری

سخنش دارویی که می‌بخشد
گاه مستی و گاه هشیاری

ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری

از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری

بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری

ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری

لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافه‌های تاتاری

باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری

آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری

چار انگشت نی تعالی‌الله
به دو انگشت خود نگهداری

در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری

ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری

گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دل‌افکاری

نه ز کم‌ظرفی است و کم‌تابی
نه ز بی‌برگی است و بی‌باری

در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری

خون دل می‌چکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری

کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری

درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری

یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگون‌کاری

داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری

من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری

فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری

رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری

اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری

من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری

چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری

در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری

صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکی‌شان رهد ز بیماری

چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری

که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری

هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری

تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری

دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸

حبذا شهری که سالار است در وی سروری
عدل‌پرور شهریاری دادگستر داوری

شهری آبش جانفزا ملکی هوایش دلگشا
شهریارش دلنوازی والیش جان پروری

شهری از قصر جنان و باغ جنت نسخه‌ای
شهریاری لطف و انعام خدا را مظهری

روضهٔ خاکش عبیر و روح‌پرور روضه‌ای
سروری در وی امیری عدل‌پرور سروری

چیست دانی نام آن شهر و کدام آن شهریار
کین دو را در زیب و فر، ثانی نباشد دیگری

نام آن شهر است قم فخرالبلاد ام‌القری
کش به خاک آسوده از آل پیمبر دختری

دختری کش دایه دوران نیابد همسری
دختری کش مادر گیتی نزاید خواهری

دختری کاباء و اجداد گرامش یک به یک
تا به آدم یا امامی بوده یا پیغمبری

بنت شاه اولیا موسی ابن‌جعفر فاطمه
کش بود روح‌القدس بیرون درگه چاکری

ماه بطحا زهرهٔ یثرب چراغ قم که دوخت
دست حق بر دامن پاکش ز عصمت چادری

شهریار آن ولایت والی آن مملکت
زیبد الحق کسری آیینی تهمتن گوهری

خان داراشان جم فرمان کی دربان حسین
آنکه فرزندی به فر او نزاد از مادری

آن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبی است
آسمان مجد را رویش فروزان اختری

آن که بهر تارک و بالای او پرداخته است
چرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفری

بر عروس دولتش مشاطهٔ بخت بلند
هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوری

دایهٔ گردون پیر آمد شد بسیار کرد
داد تا دوشیزهٔ دولت به چون او شوهری

افسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباش
بر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسری

از خم انعام و مینای نوالش بهره داشت
هر سفالین کاسه‌ای دیدیم و زرین ساغری

این که نامش چرخ ازرق کرده‌اند از مطبخش
تیره‌گون دودی است بالا رفته یا خاکستری

تا زند بر دیدهٔ اعدای او هر صبح مهر
چون برون آید به هر انگشت گیرد نشتری

از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه‌ای
از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری

خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست
همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری

امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد
ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری

شهر قم کز تندی باد حوادث دیده بود
آنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصری

در همه این شهر دیدم بارها بر پا نمود
کهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پری

از قدوم او در دولت به رویش باز شد
گوئی از فردوس بگشودند بر رویش دری

شد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیار
مصر را ده می‌شمارند و ده مستحقری

پیش ازین گر هر ده ویران به حالش می‌گریست
خندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوری

کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن
دادش اول از حصاری تازه زیبی و فری

لوحش الله چون حصار آسمان ذات‌البروج
فرق هر برجی بلند از فرقدان سامنظری

شوخ چشمان فلک شب‌ها پی نظاره‌اش
از بروج آسمان هر یک برون آرد سری

بارهٔ چون سد اسکندر به گرد قم کشید
لطف حقش یاور و الحق چه نیکو یاوری

عقل چون دید از پی تاریخ این حصن حصین
گفت «سدی نیک گرد قم کشید اسکندری»

ای بر خورشید رایت مهر گردون ذره‌ای
آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتری

با کف دریا نوالت هفت دریا قطره‌ای
پیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبری

حال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تو
دور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفری

بوی دود عنبرین من گواه من که چرخ
بی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمری

روزها بیداد و شب‌ها غمزه از بس دیده‌ام
ز اختران هر یک جدا می‌سوزدم چون اخگری

گر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیست
از حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تری

قمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند
روز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زری

خلق نیکو هر کجا هست آن درخت خرم است
کو بجز مدح و ثنای خلق برنارد بری

طبع من بحری است پهناور که ریزد بر کنار
گه دری و گاه مرجانی و گاهی عنبری

کی رهین کس شود دریا که گر گیرد ز ابر
قطرهٔ آبی، دهد واپس درخشان گوهری

شادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاه
مانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجری

من به نیروی تو در میدان نظم آویختم
هیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوری

هم به امداد نسیم لطفت آمد بر کنار
از چنین بحری سلامت کشتی بی‌لنگری

راستی نندیشم از تیغ زبان کس که هست
در نیام کام همچون ذوالفقارم خنجری

من که نظمم معجز فصل‌الخطاب احمدی است
نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگری

ریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناورد
تاب چون گردد عصا در دست موسی اژدری

هان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستی
لاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتری

لب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیر
تا نگردیدستی از اطناب بار خاطری

تا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرخ
تاج عزت بر سری خاک مذلت بر سری

دوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرف
دشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قطعه شمارهٔ ۱

خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دست
سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ

لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ

از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب
وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ

نره غولی روز بر گردن کشیدن خیرخیر
پیره‌زالی در بغل شب بر گرفتن تنگ‌تنگ

از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام
شیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگ

تشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخ
ره بریدن بی عصا فرسنگ‌ها با پای لنگ

طعمه بگرفتن به خشم از کام شیر گرسنه
صید بگرفتن به قهر از پنجهٔ غضبان پلنگ

نقش‌ها بستن شگرف از کلک مه بر آب تند
نقب‌ها کردن پدید از خار تر در خاره سنگ

روزگار رفته را بر گردن افکندن کمند
عمر باقیمانده را بر پا نهادن پالهنگ

یار را ز افسون به کوی هاتف آوردن به صلح
غیر را با یار از نیرنگ افکندن به جنگ

صد ره آسانتر بود بر من که در بزم لئام
باده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگ

چرخ گرد از هستی من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 16:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

هاتف اصفهانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA