انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 91:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۸

این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست

او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست

بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست

آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست

صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست

هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست

ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۰۹

عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ایام منست

از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی
راه عشقت نه به پای دل در دام منست

مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه
بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست

من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست

آفت سیل به همسایه رساند روزی
سخت باریدن این ابر که بر بام منست

روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!
درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست

تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد
خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست

نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر
هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست

گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر
اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۰

گر به دست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست

آنکه او را در آب می‌جویی
همچو آیینه با تو رو در روست

تو تویی خود از میان برگیر
کز تویی تو رشته تو برتوست

گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

همه از یک درخت هست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست

ها، که اسم اشارتست از اصل
الفتش را چو واو کردی هوست

انقلاب ضرورتست این جا
تا تو آن مغز بر کشی از پوست

مدتی توبه داشتیم، اکنون
که خرابات عشق در پهلوست

منشین تشنه، اوحدی، که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱

سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست
ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست

گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
تنگی که ازو قند به خروار برند اوست

آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش
یک شهر شفای دل بیمار برند اوست

آن ماه که سجاده نشینان در او
سجاده و تسبیح به خمار برند اوست

ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش
عشاق دل شیفته دشوار برند اوست

شوخی که ز سر پنجهٔ مستان دو چشمش
خوبان جهان جور به ناچار برند اوست

اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز
سروی که ز رویش گل بی‌خار برند اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۲

آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست

گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد
ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست

سازی ندیده‌ایم و نوایی ازو، مگر
ساز غمش، که خانهٔ ما پرنوای اوست

در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد
تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست

در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟
چون سر که می‌کشیم به دوش از برای اوست

ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت
آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست

دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب
دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست

بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
زیرا که روشنایی من در فنای اوست

یارب، مساز منزل او جز کنار من
کان منزلت نه لایق بند قبای اوست

هر کس هوای خوبی و رای کسی کند
ما را نبود رای، و گر بود رای اوست

تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت
در هر محلتی که رود ماجرای اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۳

آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست

او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو
او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست

نیست بجز یاد او در دل ما جای گیر
در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست

صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست

نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق
وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست

خواهش ما زان جمال نیست بجز یک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست

نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست

جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست

شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ
غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست

با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی
گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟

کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۴

مرا سر بلندی ز سودای اوست
سری دوست دارم که در پای اوست

مزاج دلم گرم از آن می‌شود
که بر مهر روی دلارای اوست

مرا زیبد ار لاف شاهی زنم
که در سینه گنج تمنای اوست

نیابی در اجزای من دره‌ای
که آن ذره خالی ز سودای اوست

سرم جای شور و تنم جای شوق
لبم جای ذکر و دلم جای اوست

که نزدیک لیلی خبر می‌برد؟
که: مجنون آشفته شیدای اوست

دل اوحدی کی برآید ز بند؟
که در بند زلف سمن سای اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۵

دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست

دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت
وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست

جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان
کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟

مالم به دست نیست، که درپای او کنم
زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست

نی‌نی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟
نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟

ما را مجال بود بروبر، به دوستی
دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست

بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟
با آشنای دوست توان گفت حال دوست

زان سو گذر به جانب من کس نمی‌کند
تا باز پرسمش خبری از مقال دوست

دانم که: از شکست دل من خجل شود
کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست

بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود
کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست

آن دوست را به هستی ما التفات نیست
تا هست و نیست صرف شود بر سؤال دوست

امیدوارم از شب هجران که: عاقبت
شادم کند به دولت صبح وصال دوست

اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست
بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست

آن ماهرخ به سال مرا وعده می‌دهد
ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست

ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر
کندر تصور تو نگنجد جلال دوست

وقتی اگر هوای سر کوی او کنی
گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۶

در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!

آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟

گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست

در نهان چارهٔ بند غم او می‌سازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست

گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

زر طلب می‌کند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بی‌زور و رخ زرد و دل زارم هست

گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب
به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست

سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست

اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷

پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست

می‌خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست

مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست

سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست

خلقی نشان دوست طلب می‌کنند و باز
از دوست غافلند به چندین نشان که هست

ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست

ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو
از بهر یاد تست مرا این زبان که هست

نامرد را مراد بهشتست ازان جهان
ما را مراد روی تو از هر جهان که هست

گر گفته‌اند: نیست مرا با تو دوستی
مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست

بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست
ای من غلام خاک کف پای آن که هست

آشفته را گواه نباشد به عاشقی
زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست

گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران
او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 12 از 91:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA