انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 91:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸

ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست
می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست

ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست

نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست

محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق
در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست

بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور
شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست

ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو
آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟

بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو
نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست

دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟
کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹

ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست
سری چنین نه همانا بر آستانی هست

بیا، که با گل رویت فراغتی دارم
ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست

اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم
هم از برای سگان تو استخوانی هست

بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما
چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست

حدیث تلخ بهل، بعد ازین به شمشیرم
بیزمای، اگرت رای امتحانی هست

کسی که وصل ترا می‌کند دو کون بها
خبر نداشت که بالای او دکانی هست

خبر مکن بکس، ای مدعی، ازو، که هنوز
رخش تمام ندیدی، گرت زیانی هست

گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار
هم آتشی زده باشند کش دخانی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۰

هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست
نتوان گفت که در قالب او جانی هست

باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب
آیت این نمک و لطف که در شانی هست

دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن
تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست

تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت
زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست

هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد
خانه‌ای را که در و مثل تو رضوانی هست

مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای
با که روشن‌تر ازین حجت و برهانی هست؟

هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی
دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست

بی‌خیال تو شبی دیدهٔ ما خواب نکرد
با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست

از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم
مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟

اگر، ای سایهٔ رحمت، نظری خواهی کرد
نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست

که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟
دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست

تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه
اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۱

دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟

ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟

اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟

چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟

گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟

بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟

کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟

ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟

اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۲

ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست

در بلا پیوسته یارم بوده‌ای، امروز نیز
یاریی‌ده، کز غم یارم همی باید گریست

بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او
آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست

خار و خون می‌دارم اندر دل ز چشم مست او
با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست

چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی
چون نمی‌سوزد، به ناچارم همی باید گریست

طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن
بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست

دوری از دلدار بد کارست و من خود کرده‌ام
لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست

آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی
اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست

چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون
چند روزی اوحدی‌وارم همی باید گریست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۳

آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست
وآنکه مرا می‌کشد در غم خود، آن یکیست

نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال
آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست

عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل
عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکیست

آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست
دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست

سایه جدا می‌کند صورت هامون ز کوه
ورنه بر آفتاب کوه و بیایان یکیست

گر چه بر آمد نقوش، چشم بخود دار و گوش
سایه‌نشینان پرند، سایه سلطان یکیست

گشت کلام و نطق، مختلف اندر ورق
ورنه خدای بحق، در همه ادیان یکیست

هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو
گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست

گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف
پیش و پس آمد نقط ، نقطهٔ ایمان یکیست

از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت
چون که به معنی رسی، آخر و عنوان یکیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۴

ز ما بودی، جدا بودن روا نیست
یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست

وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدا نیست

سرایی ساختی اندر دماغت
که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست

بنه تن بر هلاک، از خویش بینی
که درد خویش بینی را دوا نیست

چو خودرایان به خود جستی تو، مارا
غلط کردی که: بی ما رهنما نیست

کسی کو از هوای خویش بگذشت
مبر نامش، که مرغ این هوا نیست

اگر زان بی‌نشان جویی نشانی
به جایی بایدت رفتن که جا نیست

درین بستان ز بهر سایهٔ سرو
طلب کن سدره‌ای، کش منتها نیست

مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ
که چون واقف شوی غیر از خدا نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۵

جز نقش تو در خیال ما نیست
جز با غمت اتصال ما نیست

شد روز من از غمت چو سالی
لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست

از زلف تو حلقه‌ای ندیدیم
کو در پی گوشمال ما نیست

از روی تو کام دل چه جوییم؟
گوش تو چو بر سؤال ما نیست

بار چو تو دلبری کشیدن
در قوت احتمال ما نیست

از خیل که‌ای؟ که بر رخ تو
زلفت همه هست و خال ما نیست

حال دل ما ز خویشتن پرس
زیرا که کسی به حال ما نیست

دل مرغ هوای تست، لیکن
راه هوست به بال ما نیست

گر سود کنم مرنج، کآخر
نقصان تو در کمال ما نیست

پیش رخ اوحدی چه نالی؟
کورا سر قیل و قال ما نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶

ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست

بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست
ایثار کن روان، که درین راه پست نیست

با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر
رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست

تا صوفیان به بادهٔ صافی رسیده‌اند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست

من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست

در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست

هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست

یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۲۷

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست
اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست

هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز
نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست

ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم
بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست

اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در
به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست

ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا
به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست

بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام
هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست

ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد
ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 91:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA