انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 91:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸

زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت

بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت

روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت

گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم
زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت

دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت

ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت

گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۴۹

به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت
سوار عیش تراند، پیاده باید رفت

چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب
در آن بهشت به روی گشاده باید رفت

بهشت خوش نبود بی‌جمال نازک یار
یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت

ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل
به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت

چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا
بزرگ‌زادگی از سهر نهاده باید رفت

در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای
نشاط باده به سر در فتاده باید رفت

برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو
پیاله وار بر ایستاده باید رفت

ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر
به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت

ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن
به کام داد دل خویش داده باید رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۰

چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت

بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت

ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینه‌پوش
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت

جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب
چون سنگ می‌زنی، نبود بر سبو گرفت

گویی که ناقه ختنی را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت

سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد
آشفته‌ای که با سگ آن کوی خو گرفت

دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت

هر زخم بد، که هست، برین سینه می‌زنی
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت

یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نوالهٔ غم در گلو گرفت

در صد هزار بند بماند چو موی تو
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت

گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۱

ترک من ترک من خسته‌دل زار گرفت
شد دگرگونه دگری یار گرفت

این که در کار بلای دل ما می‌کوشید
اثر قول حسودست که برکار گرفت

دل من آینهٔ صورت او بود و ز غم
آه می‌کردم و آن آینه زنگار گرفت

نه عجب خرقهٔ پرهیزم اگر پاره شود
بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت

گر ز خاک در او میل سفر می‌نکنم
نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت

بوی این درد، که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت

ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان
که ازین خانهٔ تنگم دل بیمار گرفت

با دل فارغ او زاری من سود نداشت
گر چه سوز سخنم در در و دیوار گرفت

اوحدی خوار گرفت از غم و من می‌گفتم:
خوار گردد که سخن‌های چنین خوار گرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲

از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت
جان را خیال روی تو از دل به در نرفت

این آتش فراق، که بر می‌رود به سر
از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!

آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا
کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت

دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟
و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟

پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو
باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت

این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست
وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت

شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز
این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت

گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟
پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳

عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت

تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت

دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت

دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت

روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت

نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت

ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت

گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟

هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۴

سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟

از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی
دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت

هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت

کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد
که دست او چو کمر در چنین میانی رفت

حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من
دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت

مگر به سختی گور از بدن برون آید
وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت

بیا، که شیوهٔ سر باختن به آن برسید
ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت

به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان
گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت

مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت

دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت

سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی
اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت

رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت
گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت

سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد
دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵

مرا حدیث غم یار من بباید گفت
گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت

حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند
ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت

دل شکستهٔ من گم شد، این سخن روزی
بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت

حدیث دوستی و قصهٔ وفاداری
به من چه سود؟ به دلدار من بباید گفت

ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟
چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت

نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی
بما حکایت آن پیرهن بباید گفت

دوای درد دل اوحدی به دست کنم
گرم بهر که درین انجمن بباید گفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶

شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت

حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت

ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت

حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت

به جان رسید درین پیرهن تنم بی‌تو
به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت

رقیب قصهٔ دردم که گفت می‌گویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت

جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۵۷

زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت
که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت

از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من
که مهر زر نمی‌ورزد دل بی‌مهر چون سنگت

اگر سالی نمی‌بینی نشان، هرگز نمی‌پرسی
کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت

به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را
فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!

گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت

مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید
که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت

مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود
که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت

ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل
که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 16 از 91:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA