انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 91:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۸

بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
بیا، که زنده به بوی تو می‌شوند ارواح

تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح

فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد
که بر سواد شب تیره پرتو مصباح

به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟
هزار سال گر افاق طی کند سیاح

من از شریعت عشق تو دارم این فتوی
که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح

صلاح ما همه در گوشهٔ خراباتست
چرا ملامت ما می‌کنند اهل صلاح؟

سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان
که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۶۹

روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد

ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم
کز نور روی خویش به خورشید وام داد

حوری که در مششدر خوبی جمال او
نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد

چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟
سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟

جایی که دام و دانه شود خال و زلف او
آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد

هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی
زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد

خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش
ما را رها نکرد و سگان را مقام داد

گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم
عقل این سخن شنید و برمن پیام داد:

کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد
کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۰

باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد

دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار
کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد

از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو
آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟

دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف
نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد

چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت
گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد

گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست
گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۱

هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد
اول بکشتن من عزم شتابت افتد

بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی
چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد

چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟
گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد

یک ذره گر دل تو میلی بما نماید
از ذره‌ای چه نقصان در آفتابت افتد؟

در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما
زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد

بس خون فرو چکانی از دیده در غم او
مانند این نمکها گر در کبابت افتد

ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال بوسه
زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد

جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ
دل خسته‌ای که امروز اندر عذابت افتد

من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس
کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد

بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری
ناگاه اگر ز عشقی خر در خلابت افتد

گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت
زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۲

ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد

شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم
ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد

قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد

رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد

چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!

اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد

چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۳

چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد
دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد

گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان
ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد

ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او
حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد

پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو
روزی که اتفاق پریدن در اوفتد

جان کمترین نثار تو باشد ز دست ما
آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد

دانم که: بر حکایت من رحمت آوری
وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد

خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد
چون اوحدی به کوچه دویدن در اوفتد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۴

یاد تو ما را چو در خیال بگردد
عقل پریشان شود، ز حال بگردد

چون تو پسر مادر سپهر نزاید
گرد جهان گر هزار سال بگردد

ماه نبیند ستاره‌ای چو جبینت
گر چه بسی بر سپهر زال بگردد

خط سیه می‌دمد ز رویت و زنهار!
تا نگذاری که: گرد خال بگردد

عقل ندارد، که ترک روی تو گوید
چشم نباشد، کزان جمال بگردد

در هوس بوسهٔ توایم ولی نیست
زهره که کس گرد این سؤال بگردد

تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟
خوی بد نیکوان به مال بگردد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۵

کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد

گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد

دلم آونگ آن زلفست و جان خسته می‌خواهد
که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد

همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد

رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او
سر هر هفته‌ای خود را به هفت اورنگ در بندد

ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
که خواب دیدهٔ مردم به صد نیرنگ در بندد

اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید
چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد

وگر پیش لب لعلش حدیث بوسه‌ای گویم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد

به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد

گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد

ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد

ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
رقیب او ز بی‌سنگی به رویم سنگ دربندد

بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶

عشق و درویشی و تنهایی و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد

آه من شد سرد و دل گرم از فراق
بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟

مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ
علتم عشقست و برهان روی زرد

دیده‌ای دارم درو پیوسته آب
چهره‌ای دارم برو همواره گرد

نازنینا، در فراق روی تو
چند باید بودنم با سوز و درد؟

گفته بودی: غم خورم کار ترا
غم نخوردی تا غمت خونم نخورد

حاکمی، گر نرم گویی ور درشت
بنده‌ام، گر صلح جویی ور نبرد

مرد عشق از جان نترسد در غمش
وآنکه از جانی بترسد نیست مرد

ای که بستی دستهٔ‌گل از رخش
من به بویی قانعم زان روی ورد

اوحدی، یا ترک روی او بگوی
یا بساط نیک نامی در نورد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۷۷

هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد

هر زمان مست بر سر کویی
با کسی دست در کمر دارد

یار آن کس شود، که مینوشد
دست آن کس کشد، که زر دارد

دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد

هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد

در خرابات ما شود عاشق
هر که سودای درد سر دارد

یار ترسای ما، مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد

مزن، ای اوحدی، بجز در دوست
کان دگر خانها دو در دارد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 91:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA