انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 91:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۸

تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
ناله و زاری من بر در و بامت باشد

در قیامت همه را چشم بسویی و مرا
چشم سوی تو و گوشم به سلامت باشد

وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهند
تا کرا خواهی و پروای کدامت باشد؟

تو، که از ناز و تکبر بر خود خاصان را
ندهی بار، کجا میل به عامت باشد؟

بر من خسته چو وصل تو بگردید حلال
مرو اندر پی خونم، که حرامت باشد

ز آتش و آب مکن چشم و دلم را ویران
تا چو تشریف دهی جا و مقامت باشد

رایگان بنده بسی داری و چاکر بیحد
اوحدی، نیز رها کن، که غلامت باشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۹

بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد

برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را
مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد

به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم
که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد

اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را
اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد

گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری
سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد

ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش
طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد

به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟
که او را شیوه‌ای از چشم جادوی تو بس باشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۰

هر که آن قامت و بالای بلندش باشد
چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟

اندر آیینهٔ او روی کسی ننماید
مگر آن روی که بر پای سمندش باشد

مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام
تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد

پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم
خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد

روی در خاک درش کرده جهانی زن و مرد
تا که در خورد بود؟ یا که پسندش باشد؟

دل من صبر به هر حال تواند، لیکن
دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟

از دلم در عجبی: کین همه غم دید و نرفت
چون رود پای دل خسته؟ که بندش باشد

اوحدی پند نکو خواه شنیدی، لیکن
پیش آن رخ عجب ار گوش به پندش باشد!
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۱

بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد

برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا
قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد

میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل
طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد

سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن
چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد

دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را
پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد

چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی
شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد

رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم
که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد

چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور
که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد

کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او
که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد

مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی
که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد

می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی
که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۲

مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد

خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد

بی‌درد عشق منشین، کندر چنین بیابان
آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد

درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد

نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد

بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی، که بندی از دام عشق باشد

روزی که کشته گردم بر آستانهٔ او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد

مشنو که: باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد

از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۳

گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد

حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد

ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد

به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد

مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد

چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه
ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد

چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل
کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد

بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او
که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۴

روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد

گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو
چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد

گفتی که: در فراقم زحمت کشیده‌ای تو
مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟

در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن
آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد

احوال قید چون من سرگشته‌ای چه داند؟
جز بیدلی که او را پایی به دام باشد

گویی که: من ببینم روزی به دیدهٔ خود
کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟

نشگفت اگر بسوزد دلها به گفتهٔ خود
چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۵

معشوقه پی وفا نباشد
ور بود، به عهد ما نباشد

هرگز سر کوی خوبرویان
بی‌فتنه و ماجرا نباشد

هر چند که یار ما ختاییست
ما را نظر خطا نباشد

ای با همه طلعت تو نیکو
با طالع ما چرا نباشد؟

دعوی چه کنی بر وی پوشی؟
پوشیدن مه روا نباشد

خوبی که ندید روی او کس
امروز بجز خدا نباشد

عشق تو قضای آسمانیست
کس را گذر از قضا نباشد

من عاشقم و لبت ببوسم
عاشق همه پارسا نباشد

گفتی که: ترا دوا صبوریست
این درد بود، دوا نباشد

آن غم که تو ریختی درین دل
جایی برسد، که جا نباشد

زیر قدمت ببوسم ایرا
بالای تو بی‌بلا نباشد

زر میخواهی ز من، ترا خود
یک بوسهٔ بی‌بها نباشد

زر پر مطلب، که اوحدی را
در دست بجز دعا نباشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۶

اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بی‌دهانت نباشد

ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازین‌ها؟ چو آنت نباشد

نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد

چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟

نجویم طریقی، نپویم به راهی
که آمد شد کاروانت نباشد

سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد

لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد

من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد

اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۳۷

هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد
وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد

نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش
می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد

طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن
آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد

دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی
چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد

هر که عاشق باشد او را، می‌نپندارم، که در دل
حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد

عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی
آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد

در خرابات امشبم رندی به مستی دید و گفتا:
این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد

فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان
کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد

گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت
کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد

راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان
هر کسی گوید، ولی این نالهٔ زارش نباشد

اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری
گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد
هله
     
  
صفحه  صفحه 24 از 91:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA