انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 91:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۸

دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد

گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من
باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟

هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد

پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم
تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد

رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی
ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد

از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش
بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد

جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد
چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد

دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد

ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند
کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۹

چه عشقست این که در دل شد؟
کزو پایم درین گل شد

به بند او در افتادم
کشیدم بند و مشکل شد

چه شربت بود عشق او؟
که جان را زهر قاتل شد

قیامت بیند آن دستی
کز آن قامت حمایل شد

چو با آیینهٔ خاطر
جمال او مقابل شد

هر آن نقشی که بر دل بد
نهفته گشت و باطل شد

ازو من سایه‌ای بودم
به نور آن سایه زایل شد

مریدی را مرادی بد
ازان دلدار حاصل شد

ریاضت اوحدی می‌برد
که این درویش واصل شد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۰

جهان از باد نوروزی جوان شد
زمین در سایهٔ سنبل نهان شد

قیامت می‌کند بلبل سحرگاه
مگر گل فتنهٔ آخر زمان شد؟

ز رنگ سبزه و شکل ریاحین
زمین گویی به صورت آسمان شد

صبا در طرهٔ شمشاد پیچید
بنفشه خاک پای ارغوان شد

بهار آمد، بیا و توبه بشکن
که در وقتی دگر صوفی توان شد

ز رنگ و بوی گل اطراف بستان
تو پنداری بهشت جاودان شد

ولیکن اوحدی را برگ گل نیست
که او آشفتهٔ روی فلان شد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۱

عشق را پا و سر پدید نشد
زین بیابان خبر پدید نشد

جز دل دردمند مسکینان
ناوکت را سپر پدید نشد

همه چیز از تو بود و در همه چیز
جز تو چیزی دگر پدید نشد

خبری شد عیان من از فکر
وز عنایت خبر پدید نشد

هر که پیش تو جان نکرد ایثار
از وجودش اثر پدید نشد

تا تو منظور بیدلان نشدی
هیچ صاحب نظر پدید نشد

اوحدی، چاره‌ای بکن خود را
کز تو بیچاره‌تر پدید نشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۲

هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد
هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد

نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت
نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد

هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت
هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد

بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود
بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد

ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد
شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد

اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند
کز غم خوبان بجز بی‌حاصلی حاصل نشد

گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت
قصهٔ مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۳

هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد

دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد

صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد

از شکایت‌ها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد

نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری به کیوانم نشد

کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد

خود نه او پیشم نمی‌آید به روز
شب خیالش نیز مهمانم نشد

بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد

اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۴

کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد
چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟

دلی که این همه آتش درو زنند بنالد
تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد

حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم
مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد

به کوشش از متصور شود وصال رخ تو
به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد

ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد
عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد

ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم
بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد

مرا نصیحت بسیار می‌کنند، ولیکن
چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۵

تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد

لعل تو روزی مرا وعدهٔ وصلی بداد
فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد

زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد

صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب
مشغله از ره براند، مشعله‌دار تو شد

از سر خاک درت دوش غباری بخاست
باد بهشت آن بدید، خاک غبار تو شد

طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد

زمرهٔ عشاق را در شب دیدار قرب
هر دل و جانی که بود، جمله نثار توشد

شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد

از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید
گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد

زندهٔ جاوید ماند، سکهٔ اقبال یافت
سر که فدای تو گشت، زر که نثار تو شد

سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب
تا قلم فکر او وصف نگار تو شد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۶

نه آخر دل من خراب از تو شد؟
نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟

نه آخر تن ناز پرورد من
گرفتار چندین عذاب از تو شد؟

مکن خواب و چشم مرا غم بخور
کزین گونه بی‌خورد و خواب از تو شد

ز لب آب وصلی بدین سینه ریز
که برآتش غم کباب از تو شد

چو چنگم به گفتار خوش می‌نواز
که فریاد من چون رباب از تو شد

به یاقوت خود حال اشکم بپرس
که بر چهره چون لعل ناب از تو شد

متاب از بر اوحدی روی خویش
که بیچاره در تنگ و تاب از تو شد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۷

گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟

عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟
بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟

خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز
این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟

عمر خود در کار او کردم به امید دمی
گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟

ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟
بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟

تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟
کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟

اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست
بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟
هله
     
  
صفحه  صفحه 27 از 91:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA