انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 91:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۸

به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد
کارم از لعل گهربار تو چون زر می‌شد

دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو کرا خواب میسر می‌شد؟

بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور می‌شد

عقل دل را ز تمنای تو سعیی می‌کرد
عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد

گر چه بسیار بگفتیم نیامد در گوش
خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر می‌شد

شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن
ننوشتم ، که همه عمر در آن سر می‌شد

اوحدی را غزل امروز روانست، که شب
صفت خط تو می‌کرد و سخن تر می‌شد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۶۹

هزار قطرهٔ خونم ز چشم تر بچکد
ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد

سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست
سواد مردمک دیده کز بصر بچکد

خیال اوست درین آب چشم و می‌ترسم
که وقت گریه مبادا به یک دگر بچکد!

مرا که سینه کبابست و دل بر آتش او
عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد

یقین که خانهٔ چشمم شود خراب شبی
اگر بدین صفت از شام تا سحر بچکد

حلال می‌کنم، ار خون می بریزد خصم
به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد

به صورت آب حیاتی، که مرده زنده کند
ز گوشهٔ لب شیرین او مگر بچکد

گر از لبش بچشی شربتی، نگه نکنی
به شربت عرق بید کز شکر بچکد

به بوی آنکه گلی چون رخش به دست آرد
چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟

برابر رخش ار شمع را برافروزد
ز شرم عارضش از پای تا به سر بچکد

قباش بر تن نازک چو بید می‌لرزد
ز بیم لعل لب آن پری گهر بچکد

حدیث خوبی این دلبران آتش‌روی
مرا رواست، که آتش ز شعر تر بچکد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۰

عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد
ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد

هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود
به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد

ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم
که نازکست، مبادا که از زبان بچکد

ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن
گل آب گردد و از دست باغبان بچکد

به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح
ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد

مرا تنیست که گویی، همین نفس برود
ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد

معلقست دل من به طاعت تو چنان
که گر به خونش اشارت کنی روان بچکد

به دست خویش بیند ای بام چشم مرا
که او خراب شود گر بدین نشان بچکد

چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟
چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد

زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم
اگر چه شعر بگویم، که آب از آن بچکد

نگاه داشته‌ام خون اوحدی، تا تو
رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۱

زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد
رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد

دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره
گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد

این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه
می‌دزدد و می‌گوید: هشدار، که دزد آمد

دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته
تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد

این طرفه که: دزد آمد، در خرقه به مزد آمد
مزدی بده، از گفتم: بیدار، که دزد آمد

ای اوحدی، ار با تو نقدیست، به خلوت بر
پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۲

بید بشکفت و گل به بار آمد
لاله بر طرف جویبار آمد

گربهٔ بید بر دریچهٔ شاخ
پنجه بگشود و در شکار آمد

علم خسرو چمن بزدند
یزک لشکر بهار آمد

زان طرف لالهای سرخ برست
زین طرف نالهای زار آمد

سرو آزاد بر یمین افتاد
نرگس مست بر یسار آمد

رفت قمری چو بلبل آمد و گل
که یکی گر بشد هزار آمد

از چمن نکهت صبا بدمید
ز صبا بوی زلف یار آمد

بید بنشست و جام باده نهاد
باد برجست و در نثار آمد

گل رعنا به خانه باز رسید
بلبل مست با قرار آمد

ز سخن ها که هر کسی گفتند
غزل اوحدی بکار آمد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۳

سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد

بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم
که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد

دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی
چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد

ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد

اگر زندان عشقش را بدیدی با گنه‌کاران
من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد

نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت
ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد

مرا هر کس که می‌بیند خود و این بارهای غم
به خلق شهر می‌گوید که: بازرگان عشق آمد

مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال
ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد

ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید
ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد

از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر
به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد

مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟
چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد

اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی
غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۴

هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد

دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟

بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد

شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد

محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد

خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد

هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۵

عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند

گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند

زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
مشکل بتوان کردن و او خود نتواند

از طالع خود بر سرگنجی بنشینم
روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند

دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن
کس نیست که از چشم تو دادم بستاند

از گردش ایام توقع نه چنین بود
کم زهر فراق تو چنین زود چشاند

دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت
و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند

از غم نتوانم که نویسم سخن خود
ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟

پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم
در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟

دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان
مگذار که ایام به تلخی گذراند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۶

هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند
عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند

گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت
گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند

بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی
همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند

شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن
سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند

بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته
وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند

گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم
در میان من و موی تو تفاوت بنداند

از سر طرهٔ شبرنگ تو، روزی که بمیرم
گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند

چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد
که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند

نامهٔ درد دل و قصهٔ اندوه فراقم
خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟

می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن
گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند

اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی
نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۷

صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند
و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند

مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟
مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند

اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟
بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند

حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟
بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند

ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟
تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند

دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو
بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند

و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش
بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند

وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم
بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند
هله
     
  
صفحه  صفحه 28 از 91:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA