انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 91:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  88  89  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


زن

 
غزل شمارهٔ ۱۸

اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را

مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر
اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را

رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان
اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را

تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو
رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را

نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن
اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را

قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن
به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را

برآید نالهٔ «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی
به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را

نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟
کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را

ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم
و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را

جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم
که چشم از کشف ماهیت نمی‌بندد تامل را

بهل، تا می‌کند خواری، که با او هم کند یاری
چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۱۹

ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را

باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه
چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را

روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن
پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را

شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد
چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را

در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی
گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را

گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه
جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را

دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را

نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من
مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را

با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو
بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۰

گر وصل آن نگار میسر شود مرا
از عمر باک نیست، که در سر شود مرا

تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم
تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند
از بوی او دماغ معطر شود مرا

آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا
بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا

هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال
کز دست او فعان به فلک بر شود مرا

مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی
لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!

این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست
از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۱

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا
طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من
شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای
ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا

اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم
راه دورست، درین میکده بگذار مرا

مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست
دستگیری کن و امروز نگه دار مرا

رندیی کان سبب کم زنی من باشد
به ز زهدی که شود موجب پندار مرا

جای من دور کن از حلقهٔ این مدعیان
که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا

برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم
پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا

گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست
اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۲

چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا

سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم
بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا

از روزگار غایت مطلوب من کسیست
و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا

ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا

یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا

از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا

باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی
بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا

هر ساعتم به موج بلایی در افکند
سیلاب ازین دو دیدهٔ همچون ارس مرا

یاری که اصل کار منست، ار به من رسد
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۳

حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا

در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا

فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا

گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا

زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا

گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا

ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۴


دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را

پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را

دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را

بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را

جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را

وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را

تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را

عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را

از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۵

به خرابات برید از در این خانه مرا
که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا

دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست
که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟

می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع
پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا

همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او
یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا

بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم
گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا

هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان
گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا

سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد
تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شماره ۲۶

غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا
ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا

دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر
گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا

به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو
نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا

مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم
چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا

مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن
که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا

نخواهم به عالمی غمت را فروختن
کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا

غم روز هجر تو بگویم یکان یکان
اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا

کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد
تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۲۷

آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟

همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا

ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟

دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا

با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا

زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا

کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا

بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟

در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا

گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 91:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  88  89  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA