انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 91:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۸

فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند
و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیده‌اند

دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر
بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیده‌اند

آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل
دامن ز ماهتاب وز خور در کشیده‌اند

گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را
از خاک بر گرفته و در بر کشیده‌اند

بر لوح خاک صورت کرسی لاله را
گویی که عرشیان به قلم بر کشیده‌اند

خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ
هم تازه نقش بسته و هم تر کشیده‌اند

شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه
دریاب تا: چگونه برابر کشیده‌اند؟

مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز
در پرده‌های تیز فغان در کشیده‌اند

ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف
در جام لاله کرده و اندر کشیده‌اند

بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن
کز سیم و لاجورد و معصفر کشیده‌اند؟

با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر
این بیدها ز بهر چه خنجر کشیده‌اند؟

ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش
تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند

خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست
چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده‌اند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۸۹

دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند
کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده‌اند

زاهدان از چشم تو ما را ملامت می‌کنند
جرعه‌ای در کار ایشان کن، که بس خوشیده‌اند

نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن
کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیده‌اند

نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین
ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیده‌اند

رند را با زاهد خشک ار نمی‌آید چه شد؟
این جماعت خود نگویی: کی به هم جوشیده‌اند؟

اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر
کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیده‌اند

اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده‌اند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۰

باز شادروان گل بر روی خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند

دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند

شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند

بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند

گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند

غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیه‌ای بر روی کار انداختند

به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟

وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بی‌گنه زنجیر بر پای چنار انداختند

در دماغ بید گویی هم خلافی دیده‌اند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند

سبزه‌ها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند

گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟

صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند

راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنه‌ای در روزگار انداختند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۱

یوسف ما را به چاه انداختند
گرگ او را در گناه انداختند

و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند

از فراق روی او یعقوب را
سالها در آه آه انداختند

چون خریداران بدیدندش ز جهل
در بها سیم سیاه انداختند

شد به مصر و از زلیخا دیدنش
باز در زندان شاه انداختند

خواب زندان را چو معنی باز یافت
تختش اندر بارگاه انداختند

شد پس از خواری عزیز و در برش
خلعت« ثم اجتباه» انداختند

تا نبیند هر کسی آن ماه را
برقعی بر روی ماه انداختند

چون گواه انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دست گواه انداختند

حال سلطانیش چون مشهور شد
جست و جویی در سپاه انداختند

دشمنش را از هوای سرزنش
صاع در آب و گیاه انداختند

قرعهٔ خط بشارت بردنش
بر بشیر نیک خواه انداختند

باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عزو جاه انداختند

این حکایت سر گذشت روح تست
کش درین زندان و چاه انداختند

اوحدی چون باز دید این سرو گفت
سر او را با اله انداختند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۲

دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند
از خرابات سوی صومعه مست آوردند

هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت
این بشارت به من باده پرست آوردند

ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست
به می دیگرم از نیست به هست آوردند

زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟

این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
در چنین سینهٔ تنگ از چه نشست آوردند؟

قلب سالوس و ریا را نشکستند درست
مگر این قوم که در زلف شکست آوردند

اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون
زود در حلقهٔ آن زلف چو شست آوردند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۳

تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند
کز آستان تو چون سایه در نمی‌گذرند

چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج
چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند

غم تو قوت دل خویش ساختند چنان
که گردمی نبود خون خویشتن بخورند

هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب
بدان امید که راهی به جانب تو برند

به بوی آنکه ببینند سایهٔ تو ز دور
چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند

چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست
به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند

اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟
سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۴

کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟
این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند

هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم
از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند

در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد
اگر این کار به صاحب نظران بگذارند

صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد
حیف باشد که بدین بی‌بصران بگذارند

ما به پند پدران از پی خوبان روزی
بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند

ای که از دام من شیفته بگریخته‌ای
دگرت صید کنم گرد گران بگذارند

اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست
با تو سهلست گرین بی‌خبران بگذارند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۵

آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند
یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند

مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند

مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند

از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق
ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند

بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند

چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند

نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند

هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند

ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۶

چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند

هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند

هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند

هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند

خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند

آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند

چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند

باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند

اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۹۷

جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند

اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند

شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند

گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند

کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟

بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند

آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند

تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند

آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند

بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟

مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
هله
     
  
صفحه  صفحه 30 از 91:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA