انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 91:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۸

ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند
عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند

هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند

گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند

بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند

چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند

در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟

دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن
کو غم ما نمی‌خورد، چارهٔ ما نمی‌کند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۰۹

صبری کنیم تا ستم او چه می‌کند؟
با این دل شکسته غم او چه می‌کند؟

هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما
دم در کشیده تا الم او چه می‌کند؟

در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟

ای بخت من، به دست من انداز دامنش
وین سر ببین که: در قدم او چه می‌کند؟

عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش
وآنگه نگاه کن که: دم او چه می‌کند؟

یک ره به پیش دیدهٔ من نام او ببر
وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند

در حیرتم ز مدعی نادرست مهر
تا مهر عشق بر درم او چه می‌کند؟

خورشید را چو نیست در آن آستانه بار
گویی نسیم در حرم او چه می‌کند؟

این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی
با هجر بیش و وصل کم او چه می‌کند؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۰

دلدار دل ببرد و زما پرده می‌کند
ما را ز هجر خویشتن آزرده می‌کند

دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست
شاهست و حکم بر خدم و برده می‌کند

ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد
اکنون عتاب و عربده ده مرده می‌کند

یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا
آن طرهٔ دراز دو تا کرده می‌کند

طفلان دیدگان مرا دایهٔ غمش
از خون دل برای چه پرورده می‌کند؟

چشمش ز پیش زلف سیه دل نمی‌رود
وین نازنیست خود که پس پرده می‌کند

گلگون اشک دیده ز درد فراق او
بر روی اوحدی گذر آزرده می‌کند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۱

نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند

او را همی زنند به صد دست در جهان
وز زیر لب دعای جهانی همی کند

سر بسته سر سینهٔ عشق بی‌نوا
از نی شنو، که راست بیانی همی کند

بادیش در سرست و هوایی همی پزد
دستیش بر دلست و فغانی همی کند

راهی همی زند دل عشاق را وزان
بر چهره‌شان ز اشک نشانی همی کند

گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد
گه با گشاد و بست قرانی همی کند

هر ساعتیش راه روان می‌دهند و او
دم در کشیده جذب روانی همی کند

آن بی‌زبان پردهن ساده بین که چون
هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟

دف هر زمان چو نی سرانگشت می‌گزد
زان فتنها که نی به زمانی همی کند

در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم
صید دلی و غارت جانی همی کند

چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد
و آن پیر بین که کار جوانی همی کند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۲

گر کسی در عشق آهی می‌کند
تا نپنداری گناهی می‌کند

بیدلی گر می‌کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می‌کند

با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می‌کند

آنکه سنگی می‌نهد در راه ما
از برای خویش چاهی می‌کند

گر بنالد خسته‌ای معذور دار
زحمتی دارد، که آهی می‌کند

عشق را آن کو سپه سازد به عقل
دفع کوهی را به کاهی می‌کند

گر کند رندی نظر بازی، رواست
محتسب هم گاه‌گاهی می‌کند

یک دم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یادم هر به ماهی می‌کند

چند نالیدم و آن بت خود نگفت:
کین تضرع دادخواهی می‌کند

اوحدی را گر چه از غم بیمهاست
هم به امیدش پناهی می‌کند

اشتر حاجی نمی‌داند که چیست؟
بار بر پشتست و راهی می‌کند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۳

جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند

به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته
به پند عقلم ازین کار منع نتوانند

ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولایت باقی گدای سلطانند

مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خویش به دریای عشق می‌رانند

مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند

اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی
ستارگان سپهر از روش فرو مانند

خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان
همیشه در پی انکار اوحدی زانند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۴

قلندران تهی سر کلاه دارانند
به ترک یار بگفتند و بربارانند

نظر به صورت ایشان ز روی معنی کن
که پشت لشکر معنی چنین سوارانند

تو در پلاس سیه‌شان نظر مکن به خطا
که در میان سیاهی سپید کارانند

چو برق همتشان شعله بر تو اندازد
به پیششان چو زمین خاک شو، که بارانند

درین دیار اگر از شهرشان کنند برون
به هر دیار که رفتند شهریارانند

مرو به جانب اغیار، اگر مدد خواهی
بیا و یاری ازیشان طلب، که یارانند

چنان لگام ریاضت کنند بر سر نفس
که سرکشی نتواند به هر کجا رانند

ز فقر شبلی معروف چند لاف زنی؟
درین جوال که بینی از آن هزارانند

چو اوحدی ز خلایق بریده‌اند امید
ولی به رحمت خالق امیدوارانند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۵

در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند

در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟

عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند

کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند

با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند

ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند

شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند

با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند

ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند

افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۶

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند

نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

توختایی بچه‌ای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند

اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۱۷

گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
او را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند

از حیرت جمال تو در چشم عاشقان
چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند

بی‌زیوری چو فتنهٔ شهرست روی تو
خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند

برگشتن از حضور تو ممکن نمی‌شود
بگذار تا بکشتن من محضری کنند

من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصد
بر قصد من به هر طرف ار لشگری کنند

گر نقش چینیان بدو پیکر رسد ز چین
مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند

خاک در تو بر سر من کن، که عار نیست
هم خاک کوی دوست اگر بر سری کنند

این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر
هرگز روا مدار که: بر کافری کنند

از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند
شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند

ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند
دل برجفا بنه، که وفا کمتری کنند
هله
     
  
صفحه  صفحه 32 از 91:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA