انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 91:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۸

آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود

با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود

از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام
آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟

بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟
نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود

گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی
خود بی‌رخش بدیدم و بودن محال بود

آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزی دلی ربودهٔ این زلف و خال بود

ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم
دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۲۹

دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود

امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود

بسیار سالهاست که دل راه می‌رود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟

چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود

بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود

وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود

زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود

دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود

وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود

در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود

بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود

جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود

اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود

گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۰

تو را که گفت که من بی‌تو می‌توانم بود
که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود

اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری
گواه باش که: زنار در میانم بود

درون خویش بپرداختم ز هر نقشی
مگر وفای تو کندر میان جانم بود

هزار بار مرا سوختی و دم نزدم
که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود

سکونت از من دل خسته در جدایی خود
طلب مدار، که ساکن نمی‌توانم بود

بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن
سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۱

میان ما و تو دوری به اختیار نبود
مرا زمان فراق تو در شمار نبود

گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس
به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود

حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه
بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود

به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار
که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود

کنون ز هجر به روزی فتاده‌ام، که درو
گمان می‌برم که خود آن روز و روزگار نبود

هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد
ز هیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود

نظر به کار دل او حدیث بود ولی
چه سود از آن؟ چو دل ساده مرد کار نبود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۲

سر دردم بر طبیب آسان نبود
گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود

نوش دارو داد و آن سودی نداشت
گل شکر فرمود و آن درمان نبود

بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند
ورنه اشک دیده‌ام پنهان نبود

من بکوشیدم که: گویم حال خویش
دل به دست و نطق در فرمان نبود

عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟
عشق دانستن چنین آسان نبود

از دلیل این درد را نتوان شناخت
در کتاب این نکته را برهان نبود

گر چه آهم برده بود از چهره رنگ
اشک چشمم کمتر از باران نبود

جان به یاد دوست می‌رفت از تنم
این چنین جان دادنی ارزان نبود

از فراق اندیشه‌ای می‌کرد دل
ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود

ای که گفتی: چاره می‌دانم ترا
اوحدی نیز این چنین نادان نبود

چارهٔ من وصل بود، اما چه سود؟
کان ستمگر بر سر پیمان نبود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۳

این چنین نقشی اگر در چین بود
قبلهٔ خوبان آن ملک این بود

این چنین رخسار و دندان و جبین
مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟

گر دهی دشنام ازان لبها دعاست
هر چه حلوایی دهد شیرین بود

گر دلت سیر آید از من طرفه نیست
عهد خوبان را بقا چندین بود

گوش بر گفتار ما کمتر کنی
فی‌المثل گر سورهٔ یاسین بود

ز آشنایان همچو فرزین بگذری
با غریبان اسب لطفت زین بود

چون به بخت اوحدی آید سخن
جمله صلحت خشم و مهرت کین بود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۴

روز هجران آن نگار این بود
منتهای وصال یار این بود

روی او لالهٔ بهارم بود
عمر آن لالهٔ بهار این بود

هست از اندیشه در کنارم خون
بحر اندیشه را کنار این بود

کرده بودم ز وصل جامی نوش
می‌آن جام را خمار این بود

جان سفر کرد و بر قرار خودی
ای دل بی‌وفا، قرار این بود؟

بار غم بر دلم همی بینی
آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟

منم، ای چرخ، زینهاری تو
آن همه عهد و زینهار این بود؟

اختیاری دگر نشاید کرد
چرخ را چون که اختیار این بود

خار و گل با همند، می‌دیدم
گل ز دستم برفت و خار این بود

مرگ ازین دیدها نهان آید
پیش من مرگ آشکار این بود

دل ما از فراق می‌ترسید
چون بدیدیم، ختم کار این بود

اوحدی، بر تو گر جفایی رفت
چه کنی؟ حکم کردگار این بود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۵

دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود

در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود

با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود

چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود

در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود

جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود

اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۶

من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟
یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟

سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن
ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود

هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک
نروم جز به جهانی که جهان تو بود

تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست
خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود

نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب
ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!

چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک
دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود

جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت
اگر آن تیر، که آید ز کمان تو بود

چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست
بر ورود خبر و حکم روان تو بود

هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی
همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود

دیده در کل مکان گر چه ترا می‌بیند
من نخواهم که بجز دیده مکان تو بود

می‌کنم ذکر تو پیوسته به قلب و به لسان
خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود

نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش
چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۳۷

دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود
ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟

رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود

معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو
صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود

در سفر هجر او تا نشود دل ملول
باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود

شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر
ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟

گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته
ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود

دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد
دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود

این خرد ناسزا راه ندانست برد
ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود

گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست
خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود

هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما
نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود

کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا
لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود

روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد
زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود

عاشق دل خرقه‌ای داشت ز سر ازل
چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود

عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار
ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود

مادر دوران به ما شربت مهری نداد
تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟

میوهٔ دلها نشد جز سخن اوحدی
کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود
هله
     
  
صفحه  صفحه 34 از 91:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA