انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 36 از 91:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۸

گفتم: که: بی‌وصال تو ما را به سر شود
گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود

مهر تو بر صحیفهٔ جان نقش کرده‌ایم
مشکل خیال روی تو از دل بدر شود

گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی
گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود

غیر از دو بوسه هر چه به بیمار خود دهی
گر آب زندگیست، که بیمارتر شود

گر ما بلا کشیم ز بالات، عیب نیست
کار دلست و راست به خون جگر شود

از فرق آسمان برباید کلاه مهر
دستی که در میان تو روزی کمر شود

روزی به آستانهٔ وصلی برون خرام
تا اوحدی به جان و دلت خاک در شود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۴۹

را چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود

به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار
هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود

گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند
گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود

بدان صفت که تو آن زلف می‌کشی در پای
بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود

عجب که بوی لب و ذوق بوسهٔ تو دهد
به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود

نبیند این همه خواری که از تو من دیدم
مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود

خدنگ غمزهٔ شوخت ز جوشن دل من
گذار کرد چو سوزن که در حریر شود

گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش
چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود

در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد
هزار بار گرم ناله بر اثیر شود

مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت
چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟

ضرورتست که هم سایه‌ای بر اندازند
در آن دیار که همسایه‌ای فقیر شود

چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور
عجب مدار که بر عاشقان امیر شود

کسی که صرف کند عمر خویش در کاری
شگفت نیست که در کار خود بصیر شود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۰

رخت دل بدزدد نهان شود
دلم بر تو زین بد گمان شود

چو زلف تو جستم کمند شد
گر ابروت جویم کمان شود

به وصل تو تعجیل کرد نیست
مبادا کزین پس گران شود

دلت می‌دهم، بوسه‌ای بده
کزان بوسه دل جفت جان شود

وگر نیستت بر من ایمنی
بیارم کسی، تا ضمان شود

نتانم که وصف لبت کنم
گرم موی بر تن زبان شود

سرم پیر شد ور رسم بتو
ز سر بار دیگر جوان شود

نگوید به ترک تو اوحدی
گرش دین و دنیا زیان شود

ازو به نیابی معاملی
که گویی چنین کس چنان شود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۱

هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود

راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟

به حقیقت همه پروانهٔ‌شمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود

گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود

لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود

حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود

با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود

کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود

هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود

اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۲

در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود

زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود

یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود

جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود

آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود

گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود

راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود

بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود

زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود

تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۳

بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود
دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود

عمر به سر شد مرا در غم هجران تو
تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود

از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو
کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود

چند بپوشیدم این راز دل و خلق را
از سخن عاشقان زود خبر می‌شود

هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ
چون به لبت می‌رسد شهد و شکر می‌شود

گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش
سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۴

فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود

گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود

بارها از بند او آزاد کردم خویش را
باز دل در بند زلف تابدارش میشود

بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود

طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود

عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی
راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود

اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۵

کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟

زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود

پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمی‌شود

ذکر تو می‌کنیم و به پایان نمی‌رسد
وصف تو می‌کنیم و مکرر نمی‌شود

از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمی‌شود

زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمی‌شود

از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمی‌شود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۶

شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود

به خشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود

گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود

چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود

اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود

شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!

در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود

چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود

گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود

به استانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود

رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود

چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود

از آن غزال شنیدم به راستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۷

بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد

گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد

چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد

به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمی‌پایی بر آن عهد

چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد

میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد

دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
هله
     
  
صفحه  صفحه 36 از 91:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA