انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 91:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  90  91  پسین »

اوحدی مراغه ای


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۸

گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی
باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید

او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟
گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید

زان لب طمع نباید کردن بجز سلامی
ما را که جز دعایی از دست برنیاید

او گر سلام ما را زان لب جواب گوید
اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟

بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پای او بساید

ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد
من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید

دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را
درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟

گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ
زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید

گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتیم آن ترک می‌رباید

در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید
یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۵۹

تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید
چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید

به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو
به آخر اندک اندک زو طلب‌گاری پدید آید

شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی
جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید

از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن
که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید

دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد
که در صحت علامتهای بیماری پدید آید

به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی
نشان روز روشن در شب تاری پدید آید

ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد
ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید

اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی
ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید

چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره
که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۰

برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
ولی امید می‌دارم که روزی گل به بار آید

رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن
خود از آشفته‌ای چون من نمیدانم چه کار آید؟

ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن
بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید

ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی
نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید

گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن
بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید

همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و می‌ترسم
که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید

بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی
کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۱

سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید

تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری
به میان خوب رویان سخن از عدم برآید

چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر
سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید

ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم
که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید

چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی
چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید

به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا
نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید

مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی
تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۲

گر آن کاری که من دانم بر آید
بهل تا در وفا جانم برآید

من آن ایام دولت را چه گویم؟
که گوی او به چوگانم برآید

کدامین مور باشم من؟ که روزی
سخن پیش سلیمانم برآید

شکار آهویی زان گونه وحشی
عجب کز شست و پیکانم برآید!

چنان گریم ز هجرانش، که کشتی
به آب چشم گریانم برآید

برآرد غنچهٔ مهر آن گیاهی
کز اشک همچو بارانم برآید

رسانم اوحدی را دل به کامی
لب او گر بدندانم برآید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۳

مرا از بخت اگر کاری برآید
به وصل روی دلداری برآید

ولیکن دور گردون خود نخواهد
که کام یاری از یاری برآید

اگر خوبان گیتی را کنی جمع
به نام من ستمگاری برآید

و گر من طالب اندوه گردم
ز هر سویش طلبکاری برآید

دل من گر بکارد دانهٔ غم
ازان یک دانه انباری برآید

ز دلتنگی اگر رمزی بگویم
ازان تنگی به خرواری برآید

گلی را گر برون ارم ز خاری
ز هر برگش سر خاری برآید

ز زلف یار اگر مویی بجویم
بهر مویش خریداری برآید

ز بهر تخت اگر شاهی نشانم
به نام اوحدی داری برآید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۴

مرا گر ز وصل تو رنگی برآید
رها کن، که نامم به ننگی برآید

عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را بینگ توینگی برآید

بسی قرن باید که از باغ خوبی
نهالی چنین شوخ شنگی برآید

چنان شکری، کز دهان تو خیزد
مپندار کز هیچ تنگی برآید

از آن زلف مشکین اگر دام سازی
ز هر حلقه‌ای پالهنگی برآید

به امید صلح و کنار تو خواهم
که هر شب مرا با تو جنگی برآید

ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من
به زاری چو آواز چنگی برآید

کمان جفا میکشی سخت و ترسم
گریزان شوی چون خدنگی برآید

بدو نام قربان من کرده باشی
گر از کیش جورت ترنگی برآید

سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟
بدانی، چو پایت به سنگی برآید

صبوری کند اوحدی، کین تمنا
از آن نیست کو بی‌درنگی برآید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۵

هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید

هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد
به سر دانهٔ خال تو سبک باز آید

وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
چشم من تا به لب گور نظر باز آید

ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد
استخوانم ز نشاط تو به آواز آید

مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید

آنکه با واقعهٔ عشق تو پرداخت چو من
چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید

خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟

قصهٔ اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازهٔ سعدی که ز شیراز آید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۶

هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید

کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید

کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید

هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید

آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید

عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا
راستی بی‌قدمست ار نه به سر باز آید

نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آید

بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید

زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۶۷

دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید

رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد
عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید

بجز آن کایم و در پای غلامان افتم
چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟

شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست
اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید

مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم
ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟

حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند
هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید

بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟

بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو
همه تحصیل که کردیم فراموش آید

بید با قامت رعنای چنان شرط آنست
که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید

عجب از طالع خود دارم و دوران فلک
کان چنان صید به دام من مدهوش آید

اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در
پیش لعل لب گویای تو خاموش آید
هله
     
  
صفحه  صفحه 37 از 91:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  90  91  پسین » 
شعر و ادبیات

اوحدی مراغه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA